✳ سخنی با تو...
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین دردِ نهانسوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخنگفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
با پرتو ماه آیم و چون سایۀ دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو، من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهریات ای گل که در این باغ
چون غنچۀ پاییز شکفتن نتوانم
ای چشم سخنگوی! تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
كاش سوی تو دمی رخصت پروازم بود
تا به سوی تو پَرم، بال و پری بازم بود
یادِ آن روز كه از همّت بیدار جنون
زین قفس، تا سر كویَت پر پروازم بود
دیگر اكنون چه كنم زمزمه در پردۀ عشق؛
دور از آن مرغ بهشتی كه همآوازم بود؟
همچو طوطی به قفس با كه سخن ساز كنم،
دور از آن آیِنه رخسار كه همرازم بود؟
خواستم عشق تو پنهان كنم و راه نداشت
پیش این اشك زبان بسته كه غمّازم بود
رفتی و بیتو ندارد غزلم گرمی و شور
كه نگاهت مدد طبع سخن سازم بود.
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
وه چه بیگانه گذشتی نه کلامی نه سلامی
نه نگاهی به نویدی نه امیدی به پیامی
رفتی آن گونه که نشناختم از فرط لطافت
کاین تویی یا که خیال است از این هر دو کدامی؟
روزگاری شد و گفتم که شد آن مستیِ دیرین
باز دیدم که همان بادهی جامی و مدامی
همه شوری و نشاطی ، همه عشقی و امیدی
همه سِحری و فسونی ، همه نازی و خرامی
آفتابِ منی افسوس که گرمی دِه غیری !
بامدادِ منی ای وای که روشنگرِ شامی !
خفته بودم که خیالِ تو، به دیدارِ من آمد
کاش آن دولتِ بیدارِ مرا بود دوامی !
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
🍁🍂🍁🍂🍁
#پاییز_دیگری
ترسی فراگرفت بناگاه
انبوهِ واژه های مرا، آه!
باز این چه بود، این وزش شوم
باز این چه سان هجوم نجومی ست
از این خزانِ روح که دارد
می غارَتَد تمامی گل های باغ را
پاییز دیگری که خِرَد را
جاروب می کند
پاییز دیگری که هنر را
در زیر پای خویش لگدکوب می کند
پاییز دیگری که صدای پرنده ای
نتوان درآن شنود، مگر بانگ زاغ را!
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
🌸⃟🌼🎼჻ᭂ࿐✰📚
#کانال_شعر_علوی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@Sheroadab_alavi
.
ترجیح می دهم که درختی باشم
در زیر تازیانه ی کولاک و آذرخش
با پویه ی شکفتن و گفتن
تا
رام صخره ای
در ناز و در نوازش باران
خاموش از برای شِنُفتن
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
به پایان رسیدیم، امّا
نکردیم آغاز
فروریخت پرها
نکردیم پرواز
ببخشای
ای روشنِ عشق بر ما ببخشای!
ببخشای اگر صبح را
ما به مهمانی کوچه دعوت نکردیم،
ببخشای اگر روی پیراهن ما
نشان عبور سحر نیست،
ببخشای ما را
اگر از حضور فَلَق
روی فرق صنوبر خبر نیست
نسیمی، گیاهِ سحر را
کمندی فکندهست
و تا دشتِ بیداریاش میکشاند
و ما کمتر از آن نسیمیم،
در آنسوی دیوارِ بیمیم
ببخشای
ای روشنِ عشق بر ما ببخشای!
به پایان رسیدیم، امّا
نکردیم آغاز
فروریخت پرها
نکردیم پرواز...
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
ای مهربانتر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران
آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران
بازا که در هوایت خاموشی جنونم
فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران
ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران
گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران
بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران
وین نغمهی محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران
#شعر
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
به نام تو امروز آواز دادم سحر را
به نام تو خواندم
درخت و پُل و باد و نیلوفر صبحدم را
تو را باغ نامیدم و صبح در کوچه بالید
تو را در نفسهای خود
آشیان دادم ای آذرخش مقدس
میان دل خویش و دریا
برای تو جایی دگر بایدم ساخت
در ایجاز باران و جایی
که نشنفته باشد
صدای قدمها و هیهای غم را
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
بنگر به نسترن ها
بر شانه های دیوار
خواب بنفشگان را
با نغمه ای در آمیز
و اشراق صبحدم را
در شعر جویباران از بودن و سرودن
تفسیری آشنا کن...
#محمدرضا_شفيعی_كدكنی
در منزل خجسته ی اسفند
همسایه ی سراچه ی فروردین
با شاخه های تُرد بلوغ جوانه ها
باران به چشم روشنی صبح آمده ست
زشت است اگر که من
یار قدیم و همدم هم ساغر سَحَر
در کوچه های خامُش و خلوت نجویمش
یا با جام شعر خویش
خوش آمد نگویمش....!
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
﷽
━━━━💠🌸💠━━━━
کس ندانست که چون زخم جگرسوز نهانی
سوختم سوختم از حسرت و لب باز نکردم
━━━━💠🌸💠━━━━
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰•❀🦋🌤️📙❀•⊱━━╮
@Sheroadab_alavi
╰━━⊰•❀⏳🌤️🕯❀•⊱━━╯