#شعر_و_کودکی
حسین:مامان چرا بعضیا نشسته نماز می خونن
مامان:چون مریضن
حسین:مامان منم سرفه می کنم مریضم پس نشسته نماز می خونم....!!!!
حسین/ ۴ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
با دیدن درختی پر از شکوفه های سفید:
مامان! درخت برفی.
ریحانهسادات/ سهسال و نیمه
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
خودمو به آینه نشون دادم
بجای خودمو تو آینه دیدم
زینب/ سه ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
مامان می خوای یه کاری کنی امام زمان خوشحال بشه؟
آره مامان .شما بگو چی کار کنم.
مثلا برای من بستنی بخر خوراکی بخر
زینب/ سه ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
می دونی چرا ما دلمون خیلی خوشحالِ خوشحال نیست؟
_نه.. چرا ؟
چون که هنوز امام زمان نیومدن 😔
فاطمه/ 4 سال و نه ماهه
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
بچه ها جیگرن؛ جیگرای باباهاشون
زهراسادات/ چهار ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
ما الکیایم ولی واقعنیایم.
از خاک درست شدیم.
ما الکیایم ولی واقعنیایم.
زهرا/ چهارساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
شب، وقتی داشتیم با ماشین به سمت خونه برمی گشتیم،
دانیال گفت:
هرجا می ریم ، ماه داره دنبالمون میاد ...
فکر کنم ماه ، امشب مهمونِ خونهٔ ماست.
دانیال / پنج ساله از اصفهان.
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
گل گفت
خدایی که قرآن را نازل کرد و سواد درست را به پیامبر هدیه کرد.
فاطمه/ هفت و نیم ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
بعد از بیرون امدن از حمام:
خیلی دارم می میرم
- چرا؟
برای چایی و کیک دارم می میرم
زینب/ سه ساله
شعر و کودکی
#شعر_و_کودکی بعد از بیرون امدن از حمام: خیلی دارم می میرم - چرا؟ برای چایی و کیک دارم می میرم زینب
#شعر_و_کودکی
وسط بازی کردن با بادکنک:
بابا من برم توی این زندگی کنم؟
زینب/سه ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
_ مگه نمی گی همه نعمتارو خدا بهمون داده
+ آره عزیزم
_ پس ما که خودمون پول می دیم وسایل خودمونو می خریم
زهرا سادات /۵ ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
مامان خدا چطوری میتونه اینجارو ببینه خارج هم ببینه؟! با خارجی ها مث خودشون صحبت کنه با ما هم صحبت کنه
واقعا خدا یه جادوگره...!
زهرا سادات/۵ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
بابا یادت بخیر
بچه بودی لپتو مانانت می کند!
زهرا سادات/ شش ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
- بابا!
+ جان بابا
بلیط مشهد می خوای بگیری یه دونه هم برا جوجه هام بگیر...
زهراسادات/ شش ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
زهرا سادات: بابا این ماشینو کی خریدی؟
بابا: وقتی خواهرت به دنیا اومد
زهرا سادات: نه، وقتی من به دنیا نیومده بودم
زهرا سادات/ شش ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
من زهرایی هستم که باباشو می بوسه و دوستش داره
تو هم باباشی
زهرا سادات/ شش ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
ای وای
من دیگه مدادمو زمین می ذارم
من دیگه بهترین نقاشی کش نیستم
زهرا سادات/ شش سالگی
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
زهرا سادات:
مامان بفرما پرتقال
مادر: نه میل ندارم.
زهراسادات: نه.. باید از دست من بخوری چون دست من سیده!
زهرا سادات/ شش سالگی
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
بعد از اینکه سرش را که از پنجره ماشین بیرون برده بود، داخل می آورد:
سرم توی بیرون بود
الان توی تویه
زهرا سادات/ شش سالگی
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
زهرا سادات:
باباجون
من هفت تا شمارو دوست دارم
یکی اینکه منو دوست داری
یکی اینکه هر وقت بستنی بخوام، برام می خری
و یکی اینکه اگر مریض نباشم، برایم بستنی می خری
بابا جون عاشقتم.
زهرا سادات/ شش سالگی
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
بابا!
بابا جون...
بابا غشِ خوابه
گمونم باید با دیوار حرف بزنم
زهرا سادات/ شش سالگی
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
وقتی داییم فوت کرد، برادر زاده ام به مامانم که گریه می کرد، گفت :
مامان جون...
داداشت مُرده، غصه هاتو درآورده؟
غصه نخور، تو هم برو برای خودت یه داداش بخر که غصه نخوری.
امیرعلی/ چهار و نیم ساله
@sherokoodaki