eitaa logo
شعر و کودکی
702 دنبال‌کننده
226 عکس
7 ویدیو
0 فایل
جملات شاعرانه کودکان جملات شاعرانه کودکان را با ذکر سن و نام کودک ارسال کنید: @telkalayam
مشاهده در ایتا
دانلود
حسین:مامان چرا بعضیا نشسته نماز می خونن مامان:چون مریضن حسین:مامان منم سرفه می کنم مریضم پس نشسته نماز می خونم....!!!! حسین/ ۴ساله @sherokoodaki
با دیدن درختی پر از شکوفه های سفید: مامان! درخت برفی. ریحانه‌‌سادات/ سه‌سال و نیمه @sherokoodaki
خودمو به آینه نشون دادم بجای خودمو تو آینه دیدم زینب/ سه ساله @sherokoodaki
مامان می خوای یه کاری کنی امام زمان خوشحال بشه؟ آره مامان .شما بگو چی کار کنم. مثلا برای من بستنی بخر خوراکی بخر زینب/ سه ساله @sherokoodaki
می دونی چرا ما دلمون خیلی خوشحالِ خوشحال نیست؟ _نه.. چرا ؟ چون که هنوز امام زمان نیومدن 😔 فاطمه/ 4 سال و نه ماهه @sherokoodaki
بچه ها جیگرن؛ جیگرای باباهاشون زهراسادات/ چهار ساله @sherokoodaki
ما الکی‌ایم ولی واقعنی‌ایم. از خاک درست شدیم. ما الکی‌ایم ولی واقعنی‌ایم. زهرا/ چهارساله @sherokoodaki
شب، وقتی داشتیم با ماشین به سمت خونه برمی گشتیم، دانیال گفت: هرجا می ریم ، ماه داره دنبالمون میاد ... فکر کنم ماه ، امشب مهمونِ خونهٔ ماست. دانیال / پنج ساله از اصفهان. @sherokoodaki
گل گفت خدایی که قرآن را نازل کرد و سواد درست را به پیامبر هدیه کرد. فاطمه/ هفت و نیم ساله @sherokoodaki
مسجد: خونه ی نماز حلما خانم/ دو ساله @sherokoodaki
بعد از بیرون امدن از حمام: خیلی دارم می میرم - چرا؟ برای چایی و کیک دارم می میرم زینب/ سه ساله
_ مگه نمی گی همه نعمتارو خدا بهمون داده + آره عزیزم _ پس ما که خودمون پول می دیم وسایل خودمونو می خریم زهرا سادات /۵ ساله @sherokoodaki
مامان خدا چطوری میتونه اینجارو ببینه خارج هم ببینه؟! با خارجی ها مث خودشون صحبت کنه با ما هم صحبت کنه واقعا خدا یه جادوگره...! زهرا سادات/۵ساله @sherokoodaki
بابا یادت بخیر بچه بودی لپتو مانانت می کند! زهرا سادات/ شش ساله @sherokoodaki
- بابا! + جان بابا بلیط مشهد می خوای بگیری یه دونه هم برا جوجه هام بگیر... زهراسادات/ شش ساله @sherokoodaki
زهرا سادات: بابا این ماشینو کی خریدی؟ بابا: وقتی خواهرت به دنیا اومد زهرا سادات: نه، وقتی من به دنیا نیومده بودم زهرا سادات/ شش ساله @sherokoodaki
من زهرایی هستم که باباشو می بوسه و دوستش داره تو هم باباشی زهرا سادات/ شش ساله @sherokoodaki
ای وای من دیگه مدادمو زمین می ذارم من دیگه بهترین نقاشی کش نیستم زهرا سادات/ شش سالگی @sherokoodaki
زهرا سادات: مامان بفرما پرتقال مادر: نه میل ندارم. زهراسادات: نه.. باید از دست من بخوری چون دست من سیده! زهرا سادات/ شش سالگی @sherokoodaki
بعد از اینکه سرش را که از پنجره ماشین بیرون برده بود، داخل می آورد: سرم توی بیرون بود‌ الان توی تویه زهرا سادات/ شش سالگی @sherokoodaki
زهرا سادات: باباجون من هفت تا شمارو دوست دارم یکی اینکه منو دوست داری یکی اینکه هر وقت بستنی بخوام، برام می خری و یکی اینکه اگر مریض نباشم، برایم بستنی می خری بابا جون عاشقتم. زهرا سادات/ شش سالگی @sherokoodaki
بابا! بابا جون... بابا غشِ خوابه گمونم باید با دیوار حرف بزنم زهرا سادات/ شش سالگی @sherokoodaki
من از ساعت ۹ مریض شدم سجاد/ سه و نیم ساله @sherokoodaki
وقتی داییم فوت کرد، برادر زاده ام به مامانم که گریه می کرد، گفت : مامان جون... داداشت مُرده، غصه هاتو درآورده؟ غصه نخور، تو هم برو برای خودت یه داداش بخر که غصه نخوری. امیرعلی/ چهار و نیم ساله @sherokoodaki