eitaa logo
حکایت‌های شِیخ عَبدُالرَّحیم
621 دنبال‌کننده
958 عکس
2.1هزار ویدیو
11 فایل
─═༅🕯📜﷽📜🕯༅═─‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ " مِلَتی کِه تاریخِ خود را نَدانَد، مَحکوم بِه تِکرار آن خواهَد بود ... " . . استفاده از مطالب کانال (حکایات)، بدون درج لینک کانال شیخ عبدالرحیم، منع شرعی دارد 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
. ‼️قطع کردن انگشت دست برای حضور در المپیک؛ مت داوسون پس از شکستن انگشت دستش قبل از شروع بازی‌های المپیک، تصمیم میگیرد بجای اینکه انگشت دستش را گچ گرفته و شاهد بازی هم‌تیمی‌هایش در پاریس باشد، شرایط دیگری را رقم بزند و خودش در این بازی‌ها به میدان برود.... پ.ن: وقتی به آخرت اعتقاد نداری و در دنیا غرق میشی.... ─═༅ 📚شِیخ عَبدُالرَّحیم🖌 ༅═─‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌ https://eitaa.com/sheykhabdolrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ امیرالمومنین امام علی (علیه السلام) : جَليسُ الخَيرِ نِعمَةٌ ، جَليسُ الشَّرِّ نِقمَةٌ همنشین خوب ، نعمت است و همنشین بد ، مصیبت. ، حدیث ۴۷۲۰ ─═༅ 📚شِیخ عَبدُالرَّحیم🖌 ༅═─‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌ https://eitaa.com/sheykhabdolrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ روزمون را زیبا و قشنگ کنیم با سلام بر ارباب ❣عادت سلام کردن به امام حسین (علیه السلام) را نشر دهیم... ─═༅ 📚شِیخ عَبدُالرَّحیم🖌 ༅═─‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌ https://eitaa.com/sheykhabdolrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─═༅🌹﷽🌹༅═─‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌ قسمت هفتاد و یکم دوستان و همراهان گرامی ، سلام علیکم چنانچه در قسمت قبل خدمتتان عرض کردیم ، حاکم ظالم و متکبر کاشان که از شاهزادگان قجری دربار سلطنتی بود ، برای خواستگاری دختر حاج سید جعفر به حجره ایشان آمد و متاسفانه سید مهدی ، در کمال ناباوری ، سخن حاکم و خواستگاری فرشته خانم را شنید . در این لحظه سید تحت فشار روحی زیادی قرار گرفته و تا مرز جنون پیش رفت . پس از رفتن حاکم ، سید مهدی از آبدار خانه بیرون آمد ، او بحدی پریشان شده بود که گویی چشمانش را خون فرا گرفته . حاجی با دیدن چهره بر افروخته سید تعجب کرد ، اما بخیال اینکه گرمای آبدارخانه شاگردش را اذیت کرده ، به روی خود نیاورد . مهدی با یک بهانه ای از حجره بیرون آمد و سراسیمه به طرف خانه فرشته حرکت کرد . او همه مسافت حجره تا منزل اوستا را دوید ، هر کس در مسیر راه سید را میدید ، از آشفتگی او تعجب میکرد . سر و صورت سید غرق در عرق شده بود ، اما نمیدانست کجا میرود ؟ برای چه میرود ؟ شاید میخواست برای آخرین وداع فرشته را ببیند ! دنیای سید به آخر رسیده بود و فردا شب قرار است برای همیشه در قلبش سیمان بریزند ! شاید دوست داشت به فرشته سادات التماس کند . اما نه ! او رسالت دیگری دارد ! وقتی به درب منزل رسید ، دلیل مخفی نگه داشتن راز عشقش را به خاطر آور !!! لذا نگاهی حسرت بار و شاید برای آخرین بار ، به درب منزل حاجی انداخت و از راهی که آمده بود ، باز گشت . وقتی وارد حجره شد ، اوستا را دید که غرق در افکار خود بود . حاجی امیدواری بود که دختر دردانه اش ، وارد دستگاه سلطنت قاجار شده و خوشبخت و سعادتمند بشود !؟ او در این فکر پریشان بود که اگر همسر و فرزندش به این ازدواج راضی نباشند ، پاسخ شاهزاده قجری را چه خواهد داد ؟ مگر اصلا میشود در مقابل اراده دستگاه سلطنت قاجار مقاومت کرد !؟ اصلا مگر ما اختیار و حقی از مال و جان و ناموس خود در مقابل خواست شاهزادگان درباری داریم !؟ نفس اوستا و شاگرد در فضایی پر از نگرانی و استرس و ابهام به شماره افتاده بود . تا اینکه حاج سید جعفر سر خود را به طرف سید چرخاند و گفت : آقامهدی ، از چهره ات معلوم است امروز ، هم خسته شدی ، هم گرما خوردی ، لذا زودتر برو منزل استراحت کن ، چون فردا کارمان زیاد است . در ضمن فردا حجره تعطیل است ، لباس های مرتب بپوش و از صبح بیا منزل ، چون باید خودت خدم و حشم منزل را برای نظافت و سور و سات عروسی مدیریت کنی ، و در ضمن خودت شخصاً از میهمان ها پذیرایی کن !!! 😳 سید مهدی با شنیدن این حرف ناگهان احساس کرد دنیا به سرش خراب شده ، چون باید شخصاً عشقش را دو دستی تقدیم فرزند جناب حاکم کند . سید با خود فکر میکرد ، نحسی این شب چیزی نمانده تا او را به مرز جنون بکشاند . لذا قبل از آنکه کنترل از دست داده و چیزی به اوستا بگوید ، حجره را ترک کرد و بطرف خانه رفت . حاج سیدجعفر هم با شور و شعف ، همراه با نگرانی به سمت منزل حرکت کرد تا خبر مسرت بخش خواستگاری حاکم از فرشته سادات را به اطلاع آنان برساند . حاجی وقتی وارد منزل شد ، باسرعت لباس ها را عوض کرده ، آبی به سر و روی خود ریخته و همسر و فرزندش را برای گفتگو صدا کرد . وقتی محفل آماده شد ، حاجی شروع به مقدمه چینی کرد و ماجرای ورود حضرت حاکم به بازار و سپس آمدن او به حجره و ماجرای خواستگاری را از سیر تا پیاز برای آنان تعریف کرد . سپس برای آنان زندگی اشرافیت در قصرهای سلطنتی را توصیف و در پایان به مادر و دختر گفت ، ما اختیاری برای موافقت و مخالفت نداریم و محکوم به قبول خواست درباریان هستیم ! در این لحظه برق شادی و رضایت در چهره مادر هویدا شد . اما فرشته سادات ، مات و مبهوت ، پدر و مادری را که از راز قلب او ناآگاه بودند ، نگاه میکرد و آنچنان ذهن و فکرش درگیر شده بود ، که اصلا نمیدانست به چه چیز فکر کند .
فرشته سادات وقتی سکوت همراه با سوال پدر و مادر را دید ، فقط یک سوال معنادار از پدر پرسید ! او از پدر سوال کرد ، وقتی جناب حاکم موضوع خواستگاری را مطرح کرد ، کس دیگری هم در آنجا حضور داشت ؟ پدر در پاسخ گفت ، خیر هیچکس نبود ، فقط من و حاکم تنها بودیم . البته سید مهدی شاگرد هم مشغول پذیرایی بود . در این لحظه ، فرشته سادات بطور ناخودآگاه از نای وجودش گفت : واااااای ، الهی بمیرم ! او بخوبی میتوانست تصور کند ، در آن لحظه سید چه حالی داشته است و تنها چیزی که فکر این دختر با احساس و عاطفی را مشغول کرده بود ، پریشانی و دل نگرانی سید مهدی بود . البته پدر و مادر از این زمزمه چیزی متوجه نشدند و پس از موضوع خواستگاری ، در باره برنامه های فردا ، از جمله لباس و آرایشگر و چیدمان و مواد پذیرایی و نظافت صحبت کردند ، ولی فرشته سادات رغبت زیادی برای مشارکت در گفتگو نشان نمیداد و همواره چهره پریشان سید مهدی جلوی چشمش مجسّم بود ! در آن شب ، سید و سادات هردو تا صبح نخوابیده و در فکر یکدیگر بودند . سید مهدی از سرشب روی تخت کنار حوض خانه خوابیده ، دو دستش را زیر سر قلاب و به ستاره ها زل زده و گاهی قطرات اشک از گوشه چشمانش جاری و بر گونه هایش سرازیر میشد . او با یک سوال بزرگ و سرنوشت ساز مواجه بود و آن اینکه در این مراسم باید نقشی داشته باشد یا نه !!!؟؟؟ تا اینکه ابیاتی از سعدی به ذهنش آمد . شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد عجب است اگر توانم که سفر کنم ز دستت به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت که محبّ صادق آن است که پاکباز باشد به کرشمهٔ عنایت نگهی به سوی ما کن که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم به کدام دوست گویم که محل راز باشد چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران اگر از بلا بترسی قدم مَجاز باشد وقتی این ابیات را با خود زمزمه میکرد ، ناگهان صدای دلنشین اذان ، فضای سحرگاهی فضای شهر را عطرآگین کرد . سید از جای برخاسته ، با آب زلال حوض وضو ساخت و با دل شکسته در مقابل معبود ایستاد . او پس از نماز دست های لرزان خود را به سوی آسمان بلند کرده و از خداوند استعانت طلبید . اینک بطور معجزه آسا ، آرامش و سکینه عجیب سراسر قلب و روان سید را فرا گرفت . مهدی در این لحظه یک تصمیم تاریخی و سرنوشت ساز گرفت و آن اینکه تا آخرین لحظه و آخرین نفس ، پای عشقش بماند . بنابراین ، صبحگاهان سر و صورتی صفا داده و رخت و لباس مرتب به تن کرده و راهی منزل اوستا شد . همان منزلی که فرشته سادات از صبح علی الطلوع ، پشت پنجره اطاق خود نشسته و چشمان نگران خود را به راه دوخته تا آمدن سید را تماشا کند !!! فرشته خانم یقین میدانست ، سید مهدی او را در این مهلکه تنها نخواهد گذاشت . ادامه دارد ... ─═༅ 📚شِیخ عَبدُالرَّحیم🖌 ༅═─‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌ https://eitaa.com/sheykhabdolrahim
. ﴿هَر چَند که هَرگز نَرسیدم به وِصالَت عُمری که حَرام تو شُد ای عِشق، حَلالت﴾ ─═༅ 📚شِیخ عَبدُالرَّحیم🖌 ༅═─‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌ https://eitaa.com/sheykhabdolrahim
8.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ماشاالله حافظه آقا جانمون... ─═༅ 📚شِیخ عَبدُالرَّحیم🖌 ༅═─‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌ https://eitaa.com/sheykhabdolrahim
7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣حسین (ع) کیست؟ (ع) ─═༅ 📚شِیخ عَبدُالرَّحیم🖌 ༅═─‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌ https://eitaa.com/sheykhabdolrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر انسانی ۲ مسئولیت نسبت به خانواده‌ خود دارد؛ یکی تامین معاش یکی هم مسئولیت عرفانی و تربیتی خانواده استاد (ع) ─═༅ 📚شِیخ عَبدُالرَّحیم🖌 ༅═─‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌ https://eitaa.com/sheykhabdolrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا