🌙 دعای روز بیست و سوم 🤲
اَللّٰهُمَّ اغْسِلْنٖی فٖيهِ مِنَ الذُّنُوبِ وَ
طَهِّرْنٖی فٖيهِ مِنَ الْعُيُوبِ وَ
امْتَحِنْ قَلْبٖی فٖيهِ بِتَقْوَى الْقُلُوبِ
يَا مُقٖيلَ عَثَرٰاتِ الْمُذْنِبٖينَ.
❣ای خدا در این روز مرا از گناهان پاکیزه گردان و
از هر عیب و نقص پاک ساز و
دلم در آزمایش رتبهی دلهای اهل تقوی بخش
ای پذیرندهی عذر لغزشهای گناهکاران
https://eitaa.com/joinchat/1633813156Ce1a9f12310
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀اذان صبح نوزدهم حرم مولا #امیر_المومنین علیه السلام
🤲 اللهم الرزقنا زیارت علی بن ابی طالب فی الدنیا و شفاعته فی الاخره
https://eitaa.com/joinchat/1633813156Ce1a9f12310
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ روزمون را زیبا و قشنگ کنیم با سلام بر ارباب
❣عادت سلام کردن به امام حسین (علیه السلام) را نشر دهیم...
https://eitaa.com/joinchat/1633813156Ce1a9f12310
─═༅🌹﷽🌹༅═─
#یهودیان_کاشان
قسمت هشتم
سلام و عرض ادب
در نوشتار دیروز قول یک خاطره شخصی از یوسف مختار عرق فروش را داده بودیم :
ماجرا از این قرار است که منزل پدری ما در محله ای مجاور محله جهودها بوده است .
در زمان فعالیت یوسف مختار ما در سنین ده دوازده سالگی بودیم و دانش آموز دبستان مرحوم آقای حائری ( بنام دبستان اتحاد ) در خیابان محتشم بودیم
الان هم ساختمان متروکه این دبستان نبش ورودی کوچه مسجد میرنشانه موجود است ، که فاصله آن با منزل یوسف مختار حدود صد متر است .
اینجانب و یکی از همشاگردی هایم ، وقت رفت و برگشت به مدرسه ، از مقابل خانه یوسف مختار عبور میکردیم .
نکته ای که دیروز عرض کردیم بدآموزی دارد ، این بود که هر بار از مقابل منزل این یهودی منفور عبور میکردیم ، از روی شیطنت های کودکانه یک لگد محکم به درب منزل آقای عرق فروش میزدیم و فرار میکردیم ، و این را برای خود مثل نماز صبح یک فریضه واجب میدانستیم که انگار اگر لگد به درب خانه او نمیزدیم و او را اذیت نمیکردیم ، انگار یک گناهی مرتکب شده ایم .
البته در آن روزگار و در سن ده دوازده سالگی درک دقیق و مشخصی از قبح عرق فروشی و دین مسلمان و یهودی نداشتیم ، ولی فضای اطراف ما به گونه ای بود که احساس میکردیم این فرد یک موجود منفور و شیطان صفت است ، پس شیطنت کودکان موجب میشد همه روزه عرق فروش را اذیت کنیم .
اما بچه های امروزی خدا را شکر نجیب هستند ، ولی ما دوران طفولیت شیطنت های زیادی داشتیم .
مورد دیگر اینکه در دبستان مرحوم حائری که ما دانش آموز آن بودیم ، تنها دبستان کاشان بود که جهودها و مسلمانها مختلط بودند و همه دروس ما مشترک بود بجز درس قرآن .
در این مدرسه یک خانم یهودی معلم بود بنام خانم شمبولیان .
اگر دوستان قدیمی در کانال باشند حتما نام ایشان را شنیده اند .
منزل خانم شمبولیان ، دقیقا مقابل منزل یوسف مختار ( سمت دیگر خیابان ) بود . هم اکنون آقای زرکار ساکن این منزل هستند .
منزل خانم شمبولیان یک بالکن به سمت خیابان داشت و پدر پیر ایشان اکثر اوقات در این بالکن روی صندلی نشسته بود .
هر وقت در مدرسه زنگ قرآن داشتیم ، خانم شمبولیان بچه های کلیمی را جمع میکرد و میبرد کلاس تورات .
ما چند همکلاسی یهودی داشتیم که نام یکی از آنها یعقوب بود .
یک روز زنگ قرآن داشتیم که در عوالم بچگی دنگمان گرفت و این آقا یعقوب را با چندتا خرما ریشخند کردم و زنگ قرآن در کلاس نگهش داشتم .
اما اواسط زنگ تورات جهودها ، خانم شمبولیان متوجه غیبت یعقوب شده بود و سراسیمه و با هیجان متعصبانه آمد در کلاس ما و دید یعقوب در حال گوش دادن به درس قرآن است .
لذا با عصبانیت آنچنان سیلی به صورت یعقوب زد که صدای زنگ سیلی هنوز در گوش ما هست .
گر چه ما در آن روزها در سنی نبودیم که تفاوت اسلام و یهودیت را تشخیص دهیم ، اما بخاطر این حمله بیرحمانه به یک کودک ، کینه خانم شمبولیان را به دل گرفتیم .
چند روزی گذشت تا اینکه یک روز بطور اتفاقی خانم شمبولیان روی بالکن منزل دیده بود من و دوستم به درب خانه یوسف مختار لگد میزنیم .
لذا نزد مدیر مدرسه مرحوم آقای حائری رفته ، چغلی کرده و گزارش شیطنت ما را داده بود ، البته پیاز داغ گزارش را هم اضافه کرده بود .
صبح روز بعد به محض ورود بنده و دوستم به مدرسه ، آقای حائری ما را به دفتر مدرسه برد و زیر ضربات شلاق گرفت .
البته آن دوران بچه ها مثل امروز نازنازی نبودند .
خدا بیامرز آقای حائری با سیم کابل آنچنان به ما میزدند که در سرمای زمستان مغز استخوان کف دستمان ترک بر میداشت ! رحمه الله علیه
لازم است در اینجا ذکر خیری هم کنیم از دوست عزیزم که در همه شیطنت ها و شلاق خوردن ها با ما پایه بودند .
نام ایشان احسان الله قاسمیه ، فرزند مرحوم حاج عباس قاسمیه که بعدها از محافظین مخصوص مرحوم امام خمینی و مدتی هم محافظ ریاست جمهوری وقت ، مقام معظم رهبری فعلی شدند و عاقبت در عملیات بیت القدس هم به شهادت رسیدند ، رضوان الله علیه
بعد از ظهر روزی که توسط آقای حائری شلاق خورده بودیم ، نزدیک غروب بود ، احسان با یک ظرف نفت درب منزل ما آمد و گفت برو کبریت بیار و برویم منزل خانم شمبولیان را آتش بزنیم .
بنده سراپا تقصیر هم در آشپزخانه منزل کبریتی برداشته و باهم روانه خیابان محتشم شدیم (بازهم تاکید میشود ، درآن زمان ما بیش از ده دوازده سال سن نداشتیم )
وقتی به منزل خانم شمبولیان رسیدیم ، احسان نفت را به درب چوبی منزل پاشید و بنده هم به آن کبریت زدم که ناگهان دیدیم آتش سر تا پای درب چوبی را فرا گرفته است .
البته طبق معمول سنواتی بابای خانم شمبولیان روی بالکن نشسته بود و به محض مشاهده آتش سر و صدای عجیبی بپا کرد و دخترش با سرعت خود را به بالکن رساند و ما را در طرف مقابل خیابان در حال فرار دید .
چشمتان روز بد نبیند ، صبح فردا وقتی من و احسان وارد حیاط مدرسه شدیم ، ناگهان سکوت ترسناکی به فضا حاکم شد و همه سرها به طرف ما چرخید .
ما به هر چهره ای نگاه میکردیم چشم ها به صورت ما زل زده بود .
با تعجب نگاه کردیم به جایگاه صبحگاهی که معلمان ایستاده بودند .
خدا برای هیچ کس روز بد نیاورد ، نگاهمان افتاد به چهره مدیر مدرسه ، مرحوم آقای حائری ...
چهره ایشان به حدی غضبناک و کبود بود که ما بخاطر آتش افروزی روز گذشته حساب کار دستمان آمد و فهمیدیم حکم اعدام مان صادر شده ! 😊
دردسرتان ندیم ، خاطره شلاق هایی که آن روز در مقابل چشم دانش آموزان خوردیم فراموش شدنی نیست ...
البته ما از ایام نوجوانی خاطرات جالب زیادی از جهود ها داریم که برای مراعات حوصله دوستان از آنها صرفنظر میکنیم .
در قسمت بعد ماجرای مکان عرق فروشی که به دست مبارک مرحوم آیه الله یثربی تبدیل به مسجد شد ، نقل خواهیم کرد .
فعلا قسمت و روزی شهید احسان قاسمیه بود که در این ماه مبارک رمضان یادی از آن مجاهد بزرگ ذکر شود .
لطفا نثار روح مطهرشان فاتحه و صلواتی هدیه بفرمائید .
ادامه دارد ....
https://eitaa.com/sheykhabdolrahim
تصاویر مرحوم شهید احسان قاسمیه
https://eitaa.com/joinchat/1633813156Ce1a9f12310