eitaa logo
منتظران ظهور "تولید دارو تختی"
773 دنبال‌کننده
22هزار عکس
4.6هزار ویدیو
34 فایل
#منتظران_ظهور_تولید_دارو_تختی https://eitaa.com/shhdMoezGholami_Jahadi مدیریت کانال @Tasbih1361
مشاهده در ایتا
دانلود
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇 بسم الله الرحمن الرحیم روزانه 💐💐💐💐 چهارشنبه ۱۴۰۰/۰۲/۲۹ مهمان شویم بر سر سفره پر خیر و برکت کتاب انسان ساز نهج البلاغه 🌺پرهیز از نیرنگ دنیا🌺 باشید، همانا این دنیا که آن را مى کنید و بدان مى آورید، و شما را گاهى به مى آورد و زمانى مى سازد، ماندگار شما نیست، و نیست که براى آن آفریده و به آن دعوت شدید، باشید نه دنیا براى شما جاودانه و نه شما در آن جاودانه خواهید ماند. گرچه از جهتى شما را مى فریبد ولى از جهت دیگر شما را از مى ترساند، براى هشدارهایش از آنچه مغرورتان مى کند چشم پوشید، و به خاطر ترساندنش از طمع ورزى در آن باز ایستید، به خانه اى که دعوت شدید سبقت گیرید، و دل از دنیا برگیرید، #و چونان کنیزکان براى آنچه که از دنیا از دست مى دهید نکنید، و با و استقامت بر پروردگار، و حفظ و نگهدارى فرامین کتاب خدا، نعمت هاى پروردگار را نسبت به خویش کامل کنید. آگاه باشید، براى حفظ دین از دست مى دهید زیانى به شما نخواهد رساند. باشید، آنچه را با تباه ساختن دین به دست مى آورید سودى به حالتان نخواهد داشت دل هاى ما و شما را به سوى حق متوجّه سازد و صبر و استقامت عطا فرماید. خطبه۱۷۳ بند ۳ کتاب انسان ساز نهج البلاغه 🌺 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌺 https://eitaa.com/joinchat/3093823506Ccc6baf7b22
❤️🍃بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃❤️ ✅داستان عجیب یکی از بچه هایی که برای جشن تکلیف مهمان حضرت آقا بودن 🦋داستان زهرا فرزند شهید مدافع حرم عبد المهدی کاظمی🦋 ✍عبد المهدی قبل رفتنش بهم گفت وقتی من شهید شدم اگه رفتی دیدن رهبرم به ایشون بگو عبد المهدی گفت آقا جون یه جان نا قابل بیشتر نداشتم اینم دادم در راه از شما .... 🦋همش تو ذهنم بود و منتظر که کی نوبت ما میشه و مشرف به دیدار اقا میشیم.... چند سال گذشت و خبری نشد،ولی این خواسته عبد المهدی از ذهنم پاک نمیشد .. یه روز یکی از دوستام زنگ زد گفت عازم حرم اربابم ،عازم نینوا...🕌 دلم پر کشید سمت حرم ،،بغضی گلو گیر داشتم اشکم جاری بود همونجا گفتم اقا جان خودت کمک کن من بتونم خواسته عبد المهدی رو انجام بدم.... 🦋یه نامه نوشتم کتبا از اقا امام حسین ع طلب کمک کردم و لیاقت حضور محضر آقا رو ازشون خواستم تا بگم حرف شهیدمو ... نامه رو دادم دوستم و گفتم بندازش تو شیش گوشه ی ارباب💔 دوستم رفت و نامه رو انداخت و برگشت خیلی از اون ماجرا نگذشته بود که باهامون تماس گرفتن و گفتن اماده بشین برای دیدار با رهبر انقلاب👌 شوکه شده بودم،،خوشحال ،،متعجب ،،راضی ولی استرس داشتم ،، ذوق داشتم لحظه شماری میکردم واسه اونروز... به بچه هام گفتم و اماده شده بودیم واسه رفتن دل تو دل هیچ کدوممون نبود ،،اخه بچه ها همیشه حسرت این رو داشتن ... آرزوشون بود و الان اون ارزو براورده شده بود حس غریبی بود سر از پا نمیشناختیم مخصوصا ولی شب رفتنمون به دیدار ... 🦋 دختر کوچیکه چشمش مشکل پیدا کرد قرمز شد ،،چرک کرد،،آب و چرک شدید از چشمش سرازیر بود ... همونجا تو مسیر بردمنون بیمارستان پانسمان و دارو .. ولی افاقه نکرد ،،هیچ دارویی اثر نداشت چشمش بد تر و بد تر شد و به شدت باد کرده بود حتی دل نگاه کردن به چشمشم نداشتم مونده بودم چرا...چرا امشب...چرا اینجا..چرا اینجوری شد‌.... 🦋خلاصه با همین چشم مجروح حاضر شدیم تو اتاق مخصوص دیدار با نشستیم تشریف اوردن نشستن بچه ها همشون رفتن نزدیک با اقا حرف زدن ایشون بغلشون کرد... همه رفتن جز 😓 هر چقدر بهش اصرار کردم که پاشو برو جلو نرفت... گفت روم نمیشه با این صورت برم جلو جلو بقیه😭❤️ نرفت تا اینکه ..... ✅ادامه دارد.....