eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.5هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
19.5هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌چجوری استعداد فرزندمون رو خودمون نابود می کنیم؟ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت147 ✍ #میم_مشکات صبح که از خواب بیدار شد، نگاهی به گوشی ا
* 💞﷽💞 🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️ ‍ دم آرایشگاه ایستاد. از پله ها بالا رفت.پشت در که رسید به راحله زنگ زد. -سلام لپ گلی.. آره پشت درم، بیا بیرون کارت دارم... نه کسی نیست بیا آرایشگاه طبقه دوم یک ساختمان دو طبقه بود. کسی توی راه پله نبود و سیاوش دوست داشت قبل از همه خودش راحله را ببیند. در تقه ای کرد و باز شد. راحله با کت و دامن، جوراب رنگ پا و کفش های پاشنه دار در قاب در ظاهر شده بود. صورتش آرایش ملیحی داشت و شکوفه های سفید دور موهای جمع شده اش خود نمایی میکرد. سیاوش گل داوودی صد پر سفیدی را که گرفته بود جلو برد: -برای یقه لباست گرفتم، فکر کردم گل طبیعی قشنگ تره راحله با ذوق گل را گرفت: - الان میدم آرایشگر تا با سنجاق وصلش کنه بعد چرخی زد و گفت: - خوب شدم? -عالی... من از صافکاری زیاد خوشم نمیاد راحله از این تعبیر سیاوش خنده ای کرد که دندان هایش را به نمایش گذاشت: -دیگه باید به شما بیایم نگن پسر به این خوش تیپی چه زنی گرفته!! سیاوش زد زیر خنده. راحله با ذوق نگاهی به مردش انداخت. مردی که بخاطر دل خانمش موهایش را ساده تر مدل داده بود و از خیر کراوات گذشته بود. با آن شلوار کتان سورمه ای و پیراهن سفید آستین کوتاه واقعا خوش تیپ شده بود. راحله گفت: - یه لحظه وایسا، الان میام به داخل رفت و بعد در حالیکه پارچه ای سورمه ای همرنگ شلوار سیاوش، در دستش بود برگشت. -سرتو بیار پایین سیاوش کمی خم شد، راحله کراواتی را که دستش بود دور گردن سیاوش انداخت و سیا راست ایستاد. کراواتی باریک وساتن. راحله بعد از کلی تقلا، بالاخره گره کراوات را زد: - حدس میزدم این یکی رو نزنی... حالا تیپت کامل شد سیاوش با لبخند و تعجب پرسید: - و تو با این تیپ مشکلی نداری? - مگه میشه با خوش تیپ شدن شما مشکل داشته باشم? من ک گفتم، برای من اصول مهمه... اینکه تو نمازهاتو اول وقت بخونی برای من خیلی مهم تره تا اینکه کراوات بزنی یا نزنی.. حالا من برم چادرم رو بپوشم بیام نمیخواست با پا فشاری بیجا روی جزییات، حساسیت ایجاد کند و مسیر اصلی در میان فرعیات گم شود. چادرش را سر کرد، گوشی اش زنگ خورد. مادرش بود. بعد از آنکه تماس را قطع کرد پیام روی گوشی را دید. دوباره یک شماره نا شناس: -حالا که حرفهام رو باور نمیکنی، میتونی ازش بپرسی چطوری اون فیلم هارو گیر آورده. اون همه جا با من بود. بدنش عرق کرد. حس کرد جلوی چشم هایش سیاه شد. دستش را به پشتی صندلی گرفت. کمکش کردند بنشیند: -میخوای بگم همسرت بیاد داخل? سرش را بلند کرد و به چهره نگران زن چشم دوخت. زیر لب زمزمه کرد: -همسرم? چه امتحان سختی و هربار امتحانی بر سر دل. یعنی سیاوش هم مثل نیما... چشم هایش را روی هم فشار داد: - یعنی سیاوش من ...? نه، نباید قضاوت کنم...باید حرف های سیاوش رو هم بشنوم اشکی از گوشه چشمش پایین افتاد. سیاوش را دوست داشت. دلش نمبخواست خدشه ای به این علاقه وارد شود. - بگم بیاد? سرش را تکان داد. به زحمت بلند شد. نگاهی به آینه انداخت: - تو هستی و میبینی، کمک کن بهترین تصمیم رو بگیرم این توکل به خدا لبخند کمرنگی روی لبش نشاند و کمی آرامش کرد: -لاحول و لاقوه الا بالله نفس عمیقی کشید، در حالیکه حس میکرد برای مقابله با بزرگترین مشکلات آماده است از آرایشگاه زد بیرون... ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️ ‍#بادبرمیخیزد #قسمت148 ✍ #میم_مشکات دم آرایشگاه ایستاد. از پله ها بالا
* 💞﷽💞 🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋 ‍ سیاوش زیر چشمی به راحله انداخت. از وقتی از آرایشگاه بیرون آمده بود، چهره اش پژمرده بود. طوری که حتی با وجود آرایش رنگ پریده به نظر می آمد. ساکت شده بود و در خودش فرو رفته بود. سیاوش دلهره ای عجیب داشت: -ساکتی خانم? راحله همان طور خیره به جلو جواب داد: - نه خوبم سیاوش تعجب کرده بود. این راحله، راحله نیم ساعت پیش نبود. سعی کرد جو را عوض کند: -لابد داری فکر میکنی برای خودمون چطوری مراسم بگیریم! امشب باید حسابی حواست رو جمع کن ببین چه خبره.. دوست ندارم از اون اقا حامد خان کم بیارم سیاوش این را گفت و خودش هم از این حرف خاله زنکی اش خنده اش گرفت. اما راحله تنها لبخندی بی رمق زد. ذهنش آشفته بود. باید می پرسید. نمیتوانست تا آخر مراسم صبر کند: -سیاوش? -جان دلم? - یه چیزی بپرسم راستش رو میگی? سیاوش کمی اخم کرد. او هرگز جز حقیقت نگفته بود. این جمله برایش گران بود اما سعی کرد واکنشی ندهد: -مگه تا حالا غیر این بوده? راحله نگاهی به نیم رخ سیاوش انداخت. دلش گرفت. نمیتوانست باور کند. یا در واقع نمیخواست که باور کند. چرا باید سیاوش چنین کاری کرده باشد? - آخرش نگفتی تو چطوری فهمیدی که نیما همچین آدمیه? هر بار ازت پرسیدم گفتی ولش کن سیاوش تعجب کرد. دلهره اش عود کرد. نکند نیما تهدیدش را عملی کرده باشد. اما امشب نه... امشب وقت خوبی برای توضیح دادن نبود. باید سر فرصت همه چیز را توضیح میداد. نمیخواست امشب خراب شود. نه وقت مناسبی بود نه مکانش. و چه اشتباهی می کنند زن و شوهر ها که حل مشکلاتشان را به فردا می اندازند و می گذارند ناراحتی ها، رنجش ها و ابهامات ادامه یابند. اگر سیاوش همان اول همه چیز را شرح داده بود دیگر جای ابهامی نمی ماند و رابطه شان در برابر دسیسه ها حفظ می شد. -چی شد حالا به این فکر افتادی? -هیچی، همینجوری... دوست دارم بدونم و سیاوش شاخک هایش جنبید که حتما این وسط خبرهایی هست. آن رنگ رخساره و این سوال حتما ربطی دارند. - امشب عروسی خواهرته... دوست ندارم با شخم زدن گذشته امشب رو خراب کنیم.. سر فرصت همه چیز رو برات توضیح میدم او از آشوب درون راحله خبر نداشت و چه حیف که ما آدم ها که فکر میکنیم همیشه فرصت وجود دارد. شاید اگر باور کنیم که مرگ از رگ گردن به آدمی نزدیکتر است زندگی هامان رنگ دیگری میگرفت. بد خلقی ها، نا مهربانی ها و اضطرابهایمان کمرنگ میشدند و قدر با یکدیگر بودن را بهتر میدانستیم. اگر باور کنیم فرصت با هم بودنمان کم است شاید هرگز بخاطر امور مادی دل همدیگر را نرنجانیم. زنی که بخاطر پیاز گندیده میان خرید، با همسر خود بد خلقی میکند یا مادری که سر کثیف شدن خانه اش با کودکش تندی می کند، اگر باور کند که شاید فردا صبح خودش، یا فرزندش یا همسرش دیگر زنده نباشد آنوقت بازهم حاضر است بخاطر چنین اموری وقتش را تلخ کند و هدر بدهد? آری باور نکرده ایم که زندگی کوتاه است مرگ پایان رابطه هاست و این پایان فاصله اش با ما از مویی کمتر... راحله هنوز نگاهش به نیم رخ جدی سیاوش بود. چقدر این مرد برایش جذاب بود. با آن موهای آراسته و آستین های کوتاهش... کاش الان فردا بود و همه چیز تمام شده بود و راحله می توانست با خیال راحت، از حل شدن این سو تفاهمات، خودش را در آغوش سیاوش رها کند. نگاهش چنان سنگین بود که سیاوش حسش کرد. نگاهی به راحله کرد، ترس و ناراحتی در چشم هایش موج میزد. آخ که اگر دستش به نیما میرسید... باید این پسر را ادب میکرد. دستش را روی دست راحله گذاشت و با لحنی که کمی راحله را آرام کرد گفت: -مطمئن باش جایی برای نگرانی وجود نداره... من هیچ وقت بهت دروغ نمیگم ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در انجام کارها شجاعت به خرج بدهید... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
13.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌برا رفاقت با ، منتظر «حال خاص» نباش! یاد بگیر دلتو راه بندازی! •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه: 🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 «وَلَوْ رَحِمْنَاهُمْ وَكَشَفْنَا مَا بِهِم مِّن ضُرٍّ لَّلَجُّوا فِي طُغْيَانِهِمْ يَعْمَهُونَ» و اگر به آنان رحم کنید و گرفتاری‌ها و مشکلاتشان را برطرف سازیم، (نه تنها بیدار نمی‌شوند، بلکه) در طغیانشان لجاجت می‌ورزند و (در این وادی) سرگردان می‌مانند! تفسیر: از آنجا که در آیات گذشته، سخن از بهانه هاى مختلفى بود که منکران حق براى سرپیچى از دعوت پیامبران عنوان مى کردند، در آیات بعد، خداوند از طرق اتمام حجت و بیدارسازى آن‌ها سخن مى گوید. 🌺🌺🌺 نخست، مى فرماید: گاه آن‌ها را مشمول نعمت خود مى سازیم تا بیدار شوند، ولى اگر آن‌ها را به وسیله نعمت‌ها و برطرف ساختن امواج بلاها مشمول لطف خود قرار دهیم (چنان آلوده اند که) باز در طغیانشان اصرار و لجاجت مىورزند و در این وادى همچنان سرگردان مى مانند (وَ لَوْ رَحِمْناهُمْ وَ کَشَفْنا ما بِهِمْ مِنْ ضُرّ لَلَجُّوا فِی طُغْیانِهِمْ یَعْمَهُونَ). (تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۷۵ سوره‌ مبارکه مؤمنون) •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ : سندی غیرقابل تأویل •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
22.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 وظیفه والدین نسبت به گوشی فرزندان... 🎙 دکتر سعید عزیزی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت149 ✍ #میم_مشکات سیاوش زیر چشمی به راحله انداخت.
* 💞﷽💞 🌟💙🌟💙🌟💙🌟 ‍ ان شب تا صبح خواب های اشفته دید و صبح کسل و بی حوصله از جا بلند شد. نگاهی به گوشی کرد، خداروشکر خبری نبود. میترسید. می ترسید مبادا پیامی رسیده باشد...پیامی که تمام خوشی های زندگی اش را از بین ببرد. رفت تا صبحانه اش را بخورد. تغیر حالت راحله از دید پدر و مادر مخفی نماند. پدر با تعجب نگاهی به همسرش انداخت و اشاره ای به راحله کرد. مادر آرام چشم هایش را بست. وقتی پدر رفت، مادر کنار راحله نشست، دستش را روی دستانش گذاشت: - چیزی شده دختر مامان? راحله گیج سرش را بالا آورد. دوست نداشت کسی چیزی بفهمد. هنوز خودش هم نمیدانست چه خبر شده. دوست داشت اول خودش سر از ماجرا در بیاورد و بعد بقیه بدانند: -نه، هنوز که چیزی نشده - خب قبل از اینکه اتفاقی بیفتد باید کاری کرد، وقتی اتفاقی افتاد چه فایده!! -آخه هنوز نمیدونم چی شده... دوست ندارم زود قضاوت کنم مادر با همان رفتار عاقلانه خودش نگذاشت مهر مادری اش غلبه کند و با سوالات پی در پی، حوصله دخترش را سر ببرد یا زیر زبانش را بکشد. از یک جایی به بعد باید بگذاریم بچه ها حریم خصوصی داشته باشند و اگر دلشان خواست ما را در آن راه بدهند. نباید به بهانه پدر و مادر بودن و نگرانی هایمان به زور وارد دنیا و افکار خصوصی شان شویم. باید گذاشت تنهایی فکر کنند، تصمیم بگیرند و آن وقت حتما خودشان به سراغ ما خواهند آمد. تنها کافی ست به آنها اطمینان دهیم که بهشان اطمینان داریم و اگر دلشان خواست می توانند روی کمک ما حساب کنند. شاید گاهی بهای بزرگی را برای این تنهایی بپردازند اما هرچه این تنهایی و این بها در سنین پایین تری باشد، خطر کمتری متوجه شان خواهد بود. و چقدر راحله آرام میشد میشد از این فهم مادر. مادر با لبخندی که چون اکسیری غم هایش را میشست گفت: - هر وقت دوست داشتی میتونی روی کمک من حساب کنی... فقط قبل ار اینکه دیر بشه راحله با نگاه و لبخندش از مادر قدر دانی کرد و به اتاقش رفت. باید برای مراسم های بعد عروسی خواهر اماده میشد. مراسم پا تختی و پا گشا و ... چند روزی به همین دید و بازدید ها و مراسمات گذشت. بیشتر مواقع گوشی را خاموش میکرد چون سیاوش در کنارش بود و نیازی به گوشی نبود. خوشبختانه خبری از نیما نشد و راحله کم کم داشت خیالش راحت میشد و فکر میکرد حتما نیما لافی زده بوده که در اثباتش مانده است و برای همین حالا همه چیز تمام شده... داشت به آرامش قبل برمیگشت تا آن روز صبح. تازه از خواب بیدار شده بود. آن روز قرار بود سیاوش دنبالش بیاید تا بروند برای مراسم نامزدی سید کادو بخرند. هرچند حوصله اش را نداشت. زینب را دوست داشت، سید هم پسر قابل احترامی بود اما هدیه خریدن دل خوش می خواهد و ذهن آسوده. داشت فکر میکرد بهانه ای ندارد برای به هم زدن قرار. دوست نداشت حرفی از پیام ها به سیاوش بزند. همین طور که دست زیر سرش گذاشته بود و در فکر بود، صدای گوشی بلند شد. چراغ چشمک زن گوشی دلهره عجیبی به جانش انداخت. سر جایش نشست. دست های لرزانش را دراز کرد سمت گوشی... بله پیام نیما بود.... بازش کرد یک..دو...سه ... پنج عکس از سیاوش بود، آن هم کنار دختر های آنچنانی در حال بگو بخند... دستش را روی دلش گذاشت. احساس دلپیچه میکرد. گویی دل و روده اش را به هم میپیچیدند. عق زد... دلش مالش میرفت و حالت تهوع گرفته بود. دستش را جلوی دهانش گذاشت و دوید به طرف دستشویی... چیزی نخورده بود، با شکم خالی عق میزد... خوشبختانه کسی خانه نبود. پدر که سر کار رفته بود. شیما هم هدفون را روی گوشش گذاشته بود و مثلا داشت درس میخواند! مادر هم برای دیدن همسایه بیرون رفته بود. سر بلند کرد و به چهره خودش در آینه خیره شد. حس کرد در این چند روز چند سال پیر شده است. هرچند تمام این روزها خودش را بشاش نشان میداد تا کسی پی به آشوب درونش نبرد. اما با این حال رنج ها خسته اش کرده بود. چشم هایش داغ شد. اشک هایش همچون باران سرازیر شدند. نباید میگذاشت کسی چیزی بفهمد. صورتش را شست. حرف های سیاوش را در ذهنش مرور کرد. باید صبر میکرد. آنقدر سیاوش را دوست داشت که سریع تصمیم نگیرد. برای خراب کردن همیشه وقت هست. سیاوش گفته بود دروغ نمیگوید و نگاهش موقع ادای این کلمات، آنقدر قاطع بود که امیدی در دل راحله نگه دارد. یا شاید راحله دلش میخواست امیدی بماند. خودش را به زحمت به تختش رساند و دراز کشید. جنگی در مغزش راه افتاد. شاید اصلا فوتو شاپ بودند. توان نداشت دوباره ببیندشان. دوباره قضایا را در ذهنش کنار هم چید. هرچه باشد سیاوش برای گرفتن عکس و فیلم از نیما باید خودش هم در این مراسم ها حضور میداشت. پس حرف نیما درست بود? سیاوش هم مثل نیما بود? نه، سیاوش نمیتوانست... اصلا چرا? باید سیاوش را میدید. دیگر بیش از این نمیتوانست منتظر بماند. سیاوش باید توضیح میداد و قانعش میکرد.
101.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم کامل سخنرانی در حرم مطهر حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها ⁉️ جهاد کبیر یعنی چه؟ ♨️ وصیت حضرت زهرا(سلام‌الله علیها) و جنگ رسانه‌ای با دشمن! ❌ دینی که دشمن را به خشم نیاورد دین نیست! •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 🌟💙🌟💙🌟💙🌟 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت150 ✍ #میم_مشکات ان شب تا صبح خواب های اشفته دید و صبح کسل و بی
* 💞﷽💞 ‍ مثل این چند روز، راحله ساکت و غمزده بود. این مدت در میان جمع راحله سعی کرده بود که چیزی بروز ندهد اما سیاوش حالش را از نگاهش می فهمید. کلافه دستی در موهایش کشید: -تو این چند روز چت شده راحی? راحله نفسی کشید که شبیه آه بود. چقدر وقتی سیاوش راحی صدایش میکرد دوست داشت. بی توجه به سوال سیاوش گفت: -اون شب گفتی سر فرصت همه چیز رو برام توضیح میدی. خب فک میکنم الان دیگه وقت مناسبی باشه...میخام بدونم -بازجویی میکنی? - نه. اصلا، فقط دوست دارم بدونم چه چیزی وجود داره که از گفتنش طفره میری. سیاوش ساکت شد. یعنی نیما توانسته بود اینقدر راحله را نسبت به او بدبین کند? راحله اینقدر زود راجع به او قضاوت کرده بود? نه! اگر راحله قضاوتی کرده بود الان اینجا ننشسته بود تا حرفهایش را بشنود. لبخند کمرنگی زد و دلخوش شد به اینکه راحله اینقد عاقلانه رفتار کرده بود: -من نمیدونم چی شده که تو یکدفعه اینقدر مصر شدی که این قضیه رو بفهمی... اگه تا حالا نگفتم چون به نظرم ارزش نداشت. لزومی نداشت بخوام تورو ناراحت کنم اما اینطور که به به نظر میاد یکی این وسط داره این وسط موش میدوونه سیاوش همانطور که حرف میزد نگاهش به آینه بود. بعد از چند بار تغیر مسیر متوجه شد که ماشینی تعقیبشان می کند. حس کرد ماشین را می شناسد. همان پارس سفید رنگ ... اخم هایش را در هم کشید. ذهنش روی آن ماشین متمرکز شد و ناخودآگاه سکوت کرد. راحله سکوت و اخم سیاوش را که دید دلش لرزید. سیاوش چیزی را پنهان میکند وگرنه این اخم و سکوت و طفره رفتن ها چه معنی داشت. دوباره صدای گوشی بلند شد. یک فیلم بود. فیلمی که در آن نیما دست سیاوش را گرفته بود و میرقصید. دختری که بازوی سیاوش را گرفته بود و خودش را بالا کشیده بود و نزدیک صورت سیاوش شده بود و بعد فیلم قطع شد و پیامی در انتها : تیکه آخرشو حذف کردم چون میدونم تحملش رو نداری هرچند حدس اینکه چی شده آسونه ... حس کرد الان است که خفه شود. انگار از سیاوش می ترسید. شیشه را پایین داد. باز هم هوا کم بود... - ماشینو نگه دار - الان نمیشه راحله سعی کرد ارام باشد اما تحمل هم حدی داشت. از صبح تا حالا خودش را نگه داشته بود. دیگر نمیتوانست. لبریز کرده بود. نمیدانست چه کسی راست میگوید چه کسی دروغ. باید تنها میماند. الان فقط به تنهایی نیاز داشت. دور ماندن از همه آدم ها: -چرا نمیشه? لابد میخوای لفتش بدی تا یه چیزی سر هم کنی - چی میگی راحی... الان نمیشه. یه نفر دنبال ماست.. خطرناکه - هیچ کس دنبال ما نیست.. برای چی باید دنبال ما باشه? لابد قراره بازم تو سوپر من قصه باشی? آره? سیاوش نمی توانست تمرکز کند. از یک طرف راحله، از یک طرف آن ماشین سفید. راحله با گریه و التماس گفت: -گفتم نگه دار سیاوش..توروخدا نگه دار سیاوش فرمان را چرخاند و کنار خیابان نگه داشت. چرخید رو به راحله. این چشم های غمگین و اشکبار انگار دلش را شخم میزد. خواست دستان راحله را بگیرد که راحله دست هایش را عقب کشید. سیاوش تعجب کرد. -چرا سیاوش? چرا? مگه من چکارت کرده بودم? - چی چرا خانمی? چی شده? من نمیدونم از چی حرف میزنی باور کن اینا همش یه نقشه ست. من میدونم کی وسط این ماجراست... جریان اون طوری که تو فکر میکنی نیست. من بهت توضیح میدم. فقط بذار از اینجا بریم بعد راحله همان طور که هق میزد با دستهای لرزان فیلم را پلی کرد و گوشی را طرف سیاوش گرفت: -چی رو میخوای توضیح بدی? سیاوش نزدیک بود چشم هایش از حدقه بیرون بزند. خشکش زده بود. آن مهمانی آخر... آن دختر... نیما زهرش را ریخته بود راحله همان طور که در را باز میکرد گفت: -نمیبخشمت سیاوش... هیچ وقت تا راحله دستش را به سمت در برد سیاوش نگاهش را در اینه به ماشین دوخت. ان ماشین سفید عقب تر ایستاده بود.باید مانع راحله میشد...پیاده شد و دنبال راحله که کنار خیابان راه میرفت راه افتاد. - راحی... راحی جان داری اشتباه میکنی... بذار برات توضیح بدم... توروخدا بیا سوار شو... اینحا خطرناکه... راحلههههه ...