هدایت شده از کانال امیرکیایی
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
#قسمت_هفتم (سند)
وارد کلانتري شدم. با کارهاي پسرم، دیگه همه من را مي شناختند.
مأمور جلوي در گفت:
برو اتاق افسر نگهبان ! درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت ميز بود.#شاهرخ هم با يقه باز و موهاي به هم ريخته مقابل او روي صندلي نشسته بود. پاهاش را هم روي ميز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم:
مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن !
بعد رفتم جلوي ميز افسر و سند را گذاشتم و گفتم:
من شرمنده ام، ببفرمائيد.
با عصبانيت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم:
دوباره چيکار کردي ؟! #شاهرخ گفت:
با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم. چند تا پيرمرد با گاريهاشون داشتند ميوه مي فروختند، يکدفعه يه پاسبون اومد و بار ميوه پير مردها رو ريخت توي جوب.
اون پاسبون به پيرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و ...
افسر نگهبان گفت: اين دفعه احتياجي به سند نيست. ما تحقيق کرديم و فهميديم مأمور ما مقصر بوده.
بعد مكثي كرد و ادامه داد:
به خدا ديگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصيه مي کنم، مواظب اين بچه باشيد. اينطور ادامه بده سرش ميره بالاي دار !
#ادامه_دارد