🌷هر روز با شهداء🌷:
سلام بر دوستان همراه
شبتون بخیر
از امشب قصه شهید
شاهرخ ضرغامی
معروف به حُر انقلاب رو براتون میذارم
برای شادی روحشان صلوات
وقتی از گذشته زندگی خودش حرف می زد داستان حُر را بازگو می کرد خودش را حُر نهضت امام می دانست. می گفت: حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزء اولین ها باشم. در همان روز های اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند. آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسد. رفت و رفت. آنقدر رفت تا با ملائک همراه شد . شاهرخ پروازی داشت تا بی نهایت. پس از سی و یک سال زندگی پر فراز و نشیب درهفدهم آذر پنجاه و نه در دشتهای شمال آبادان این پرواز را ثبت کرد. پروازی با جسم و جان. کسی دیگر او را ندید ؛ حتی پیکرش پیدا نشد. روایت زندگینامه شهید، از تحولی روحی و معنویِ شهید ضرغام در جریان حوادث قبل از انقلاب تا انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی حکایت می کند. تحولی که ریشه در مفاهیم و معارف عمیق اسلام دارد و بازگشت به خویشتن و توبه نصوح را برای هر انسانِ طالب حقیقت بازگو می کند با اشاره به آیات آخر سوره فرقان : «شاهرخ را به راستی می توان مصداقی کامل برای این آیه قرآن(کسی که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته انجام دهد، اینها کسانی هستند که خدا بدیهایشان را به خوبی تبدیل می کند) معرفی کرد. چرا که او مدتی را در جهالت سپری کرد. اما خدا خواست که او برگردد.
#شاهرخ
#قسمت_اول(مقدمه)
نوشتن متن كتاب تمام شــده بود .
مي خواستم مقدمه را بنويسم. به دنبال شعر يــا مطلبي از بــزرگان بودم كه در آغاز مقدمه بياورم. آخر شــب، مشغول خواندن قرآن بودم . دوباره به فكر مقدمه كتاب افتادم.
به ناگاه آيات آخر سوره فرقان بهترين جمله را به من نشان داد:
"كســي كه توبه كند و ايمان بياورد و كار شايســته انجام دهد ، اينها كســانی هســتند كه خدا بديهايشــان را به خوبيها تبديل مي كند و خداوند آمرزنده و مهربان است"
آري #شــاهرخ را به راستي مي توان مصداقي کامل براي اين آيه قرآن معرفی كرد. چرا که او مدتي را در "جهالت "سپري كرد. اما خدا خواست که او برگردد.
داستان زندگي او، ماجراي"حُر" در کربلا را تداعي مي کند .
بسياري از مورخينّ براي حُر گذشته زيبائي ترسيم نمي کنند. اما کشتي نجات آقا ابا عبدالله ( علیه السلام ) او را از ورطه ظلمات نجات داد و براي هميشه تاريخ نام او را زنده کرد.
مشــعل هدايت ســالارشهيدان راه را به #شاهرخ داســتان ما نشان داد و کشتي نجات ايشــان، او را از ورطه ظلمات رهائي بخشيد.
#شــاهرخ پس از توبه ديگر به ســمت گناهان گذشته نرفت.
براي کسي هم از گذشــته ســياهش نمي گفت . هر زماني هم که يادي از آن ايام مي شــد، با حسرت و اندوه مي گفت:
غافل بودم.
معصيت کردم.
اما خدا دستم را گرفت.
لذا اگر در قســمت هائي از گذشــتها ياد مي کنيم، نمی خواهيم زشــتي گنــاه و نافرماني پروردگار را عادي جلوه دهيم.
بلکه فقــط مي خواهيم او را آنچنان که بوده توصيف نمائيم.
#ادامه_دارد
┄┅═✧❁•🌺•❁✧═┅┄
#شاهرخ
#قسمت_دوم
نام: شاهرخ
شهرت: ضرغام
تولد: ۱۳۲۸ تهران
شهادت: آبادان ۵۹/۹/۱۷
اينها مشخصات شناسنامه اي اوست.
کسي که در سي و يک سال عمر خود زندگي عجيبي را رقم زد.
از همان دوران کودکي با آن جثه درشت و قوی خود، نشان داد که خلق و خوي پهلوانان را دارد.
#شاهرخ هيچ گاه زير بار حرف زور و ناحق نميرفت. دشمن ظالم و يار مظلوم بود.
دوازده سالگي طعم تلخ يتيمي را چشيد.
از آن پس با سختي روزگار را سپري کرد.
در جواني به سراغ کشتي رفت. سنگين وزن کشتي مي گرفت. چه خوب پایه هاي ترقي را يکي پس از ديگري طي مي کرد.
قهرمان جوانان، نايب قهرمان بزرگسالان کشتي فرنگي. همراهي تيم المپيک ايران و ...
اما اينها همه ماجرا نبود. قدرت بدني، شجاعت، نبود راهنما، رفقاي نا اهل و... همه دست به دست هم داد انساني بوجود آمد که کسي جلو دارش نبود.
هر شب کاباره، دعوا، چاقوکشي و ... پدر نداشت. از کسي هم حساب نمي برد.
مادر پيرش هم کاري نمي توانست بکند الا دعا! اشک مي ريخت و براي فرزندش دعا مي کرد.
خدايا پسرم را ببخش، عاقبت به خيرش کن.
خدايا پسرم را از سربازان امام زمان-عج- قرار بده.
ديگران به او مي خنديدند. اما او مي دانست که سلاح مؤمن دعاست.
کاری نمي توانست بکند الا دعا.
هميشه مي گفت:
خدايا فرزند مرا به تو سپردم. خدايا همه چيز به دست توست. پسرم را نجات بده !
زندگي #شاهرخ در غفلت و گمراهي ادامه داشت.
تا اينكه دعاهاي مادر پيرش اثر كرد. مسيحا نفسي آمد و از انفاس خوش او مسير زندگي #شاهرخ تغيير كرد.
#ادامه_دارد
هدایت شده از کانال امیرکیایی
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
#قسمت_چهارم
وقتی به مدرسه می رفت کمتر کسی باور می کرد که او کلاس اول باشد.
توی کوچه با بچه هایی بازی می کرد که از خودش بزرگتر باشند. درسش خوب بود.
در دوران شش ساله دبستان مشکلی نداشتیم. پدرش به وضع درسي و اخلاقی او رسیدگی می کرد.
صدرالدین تنها پسرش را خیلی دوست داشت. سال اول دبیرستان بود. شاهرخ در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد.
پدر مهربان او از یک بیماری سخت، آسوده شد. اما مادر و پسر دوازده ساله را تنهاگذاشت.
سال دوم دبیرستان بود. قد و هیکلش نسبت به دوستاش خیلی درشت تر بود. خیلی ها توی مدرسه ازش حساب می بردند ولی کسی را اذیت نمی کرد تا اینکه یک روز اومد خونه و گفت دیگه مدرسه نمی رم.
هر چقدر دلیلش را پرسیدم نگفت.
تا اینکه از دوستاش پرسیدم. گفتند همه ی بچه ها امتحانشون را خراب کردند و معلم فقط به یکی از بچه ها که به اصطلاح آقا زاده بوده نمره قبولی داده.
#شاهرخ به معلم اعتراض می کند؛ معلم هم سیلی محکمی توی گوش #شاهرخ می زند و این دلیل شد که #شاهرخ دیگر به مدرسه نرود. بعد هم رفت دنبال کار و ورزش، اما خیلی به کار نمی چسبید و مدام دنبال رفیق بازی بود.
#ادامه_دارد
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
هدایت شده از کانال امیرکیایی
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
#قسمت_پنجم (آبادان)
چند نفري از همسايه ها آمدند سراغ من و گفتند:
تو جواني، نمي توني تا ابد بيوه بماني. در ضمن دختر و پسرت احتياج به پدر دارند. #شاهرخ هم اگر اينطور ادامه بده، براي خود شما بد ميشه نه درسی، نه کاری. هرروز دعوا و ... عاقبت خوبي ندارد.
بالاخره با آقائي که همسايه ها معرفي کردند و مرد بسيار خوبي بود ازدواج کردم. محمد آقاي کيان پور کارمند راه آهن بود.
براي کار بايد به خوزستان مي رفت. به ناچار ما هم راهي آبادان شديم. در آبادان کمتر از سه سال اقامت داشتيم.
در اين مدت علاقه پسرم به ورزش بيشتر شده بود. با محراب #شاهرخي که از فوتباليست هاي خوزستاني بود، خيلي رفيق شده بود. مرتب با هم بودند.
در همان ايّام مشغول به کار شد. روزها سر کار مي رفت و شبها به دنبال رفقا.
بعد از بازگشت از آبادان، خيلي از بستگان مخصوصاً عبداللّه رستمي (پسر عمويم که داور بين المللي کشتي بود) به #شاهرخ توصيه کرد به سراغ کشتي برود، چرا که قد و هيکل و قدرت بدنيش به درد ورزش مي خورد. اگر هم ورزشكار شود کمتر به دنبال رفقايش مي رود.
اما او توجهي نمي کرد. فقط مشکلات ما را بيشتر مي کرد. مشکل اصلي ما رفقاي #شاهرخ بودند. هر روز خبر از دعواها و چاقو کشي هايشان مي آوردند.
#ادامه_دارد
هدایت شده از کانال امیرکیایی
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
#قسمت_ششم (سند)
عصر يکي از روزهاي تابستان بود . زنگ خانه به صدا در آمد.
آن زمان ما در حوالي چهار راه کوکا کولا در خيابان پرستار مي نشستيم.
پسر همسايه بود. گفت:
از کلانتري زنگ زدند. مثل اينکه #شاهرخ دوباره بازداشت شده. سند خانه ما هميشه سر طاقچه آماده بود. تقريباً ماهي يکبار براي سند گذاشتن به کلانتري محل مي رفتم. مسئول كلانتري هم از دست او به ستوه آمده بود.
سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم.
در راه پسر همسايه مي گفت:
خيلي از گنده لاتهاي محل، از آقا #شاهرخ حساب مي برن، روي خيلي از اونها رو کم کرده. حتي يک دفعه توي دعوا چهار نفر رو با هم زده.
بعد ادامه داد:
#شاهرخ الان براي خودش کلي از مأموراي کلانتري ازش حساب مي برند.
ديگه خسته شده بودم. با خودم گفتم:
#شاهرخ ديگه الان هفده سالشه ! اما اينطور اذيت مي کنه، واي به حال وقتي که بزرگتر بشه.
چند بارمي خواستم بعد از نماز نفرينش کنم. اما دلم براش سوخت. ياد يتيمي و سختيهائي که کشيده بود افتادم. بعد هم به جاي نفرين دعاش کردم.
#ادامه_دارد
هدایت شده از کانال امیرکیایی
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
#قسمت_هفتم (سند)
وارد کلانتري شدم. با کارهاي پسرم، دیگه همه من را مي شناختند.
مأمور جلوي در گفت:
برو اتاق افسر نگهبان ! درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت ميز بود.#شاهرخ هم با يقه باز و موهاي به هم ريخته مقابل او روي صندلي نشسته بود. پاهاش را هم روي ميز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم:
مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن !
بعد رفتم جلوي ميز افسر و سند را گذاشتم و گفتم:
من شرمنده ام، ببفرمائيد.
با عصبانيت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم:
دوباره چيکار کردي ؟! #شاهرخ گفت:
با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم. چند تا پيرمرد با گاريهاشون داشتند ميوه مي فروختند، يکدفعه يه پاسبون اومد و بار ميوه پير مردها رو ريخت توي جوب.
اون پاسبون به پيرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و ...
افسر نگهبان گفت: اين دفعه احتياجي به سند نيست. ما تحقيق کرديم و فهميديم مأمور ما مقصر بوده.
بعد مكثي كرد و ادامه داد:
به خدا ديگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصيه مي کنم، مواظب اين بچه باشيد. اينطور ادامه بده سرش ميره بالاي دار !
#ادامه_دارد