هدایت شده از کانال امیرکیایی
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
#قسمت_چهارم
وقتی به مدرسه می رفت کمتر کسی باور می کرد که او کلاس اول باشد.
توی کوچه با بچه هایی بازی می کرد که از خودش بزرگتر باشند. درسش خوب بود.
در دوران شش ساله دبستان مشکلی نداشتیم. پدرش به وضع درسي و اخلاقی او رسیدگی می کرد.
صدرالدین تنها پسرش را خیلی دوست داشت. سال اول دبیرستان بود. شاهرخ در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد.
پدر مهربان او از یک بیماری سخت، آسوده شد. اما مادر و پسر دوازده ساله را تنهاگذاشت.
سال دوم دبیرستان بود. قد و هیکلش نسبت به دوستاش خیلی درشت تر بود. خیلی ها توی مدرسه ازش حساب می بردند ولی کسی را اذیت نمی کرد تا اینکه یک روز اومد خونه و گفت دیگه مدرسه نمی رم.
هر چقدر دلیلش را پرسیدم نگفت.
تا اینکه از دوستاش پرسیدم. گفتند همه ی بچه ها امتحانشون را خراب کردند و معلم فقط به یکی از بچه ها که به اصطلاح آقا زاده بوده نمره قبولی داده.
#شاهرخ به معلم اعتراض می کند؛ معلم هم سیلی محکمی توی گوش #شاهرخ می زند و این دلیل شد که #شاهرخ دیگر به مدرسه نرود. بعد هم رفت دنبال کار و ورزش، اما خیلی به کار نمی چسبید و مدام دنبال رفیق بازی بود.
#ادامه_دارد
_._._._._🌷♡🌷_._._._._