eitaa logo
شعرای آئینی سازمان‌ بسیج مداحان کرمانشاه
208 دنبال‌کننده
52 عکس
18 ویدیو
25 فایل
بسمه تعالی ♦️فعال ترین وپربارترین کانال شعرائی آئینی سازمان بسیج مداحان استان کرمانشاه درایتا👌 #شور#سرود #مدح باز نشر اشعاروسرودهای جدیدکلی ایام سال به تاریخ قمری و کلیه اشعار مهم مذهبی کشوربرا ،مجالس مذهبی با تنوع بالا و سبک های مختلف @BasijNewsir313
مشاهده در ایتا
دانلود
شعرای آئینی سازمان‌ بسیج مداحان کرمانشاه
#روضه_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #امشب_که_ناله_از_لبت_افتاده #محمد_حسین_پویانفر ┏━━ °•🖌•°━━┓ ht
.. امشب که ناله از لبت افتاده رو مگیر بعد از سه ماه که تبت افتاده رو مگیر دیدار تو اگرچه غم انگیز می‌ شود بعد از سه ماه قسمت من نیز می‌ شود درد عیال دارم و پیرم نموده‌ اند سی و سه سال دارم و پیرم نموده‌ اند این آشیانه داغ پرستو ندیده بود من را مدینه دست به زانو ندیده بود امروز فضه گفت که خانُم وضو گرفت بعد از سه ماه خانه‌ ی ما رنگ و بو گرفت گفتم که کار کَم بکن اینجا عزیز من ممنونِ نانِ تازه ام اما عزیز من نان را بدون قُوَّت بازو نمی‌ پزند نان را که با جراحت پهلو نمی‌ پزند این خانه مدتی ست که جارو ندیده بود من را مدینه دست به زانو ندیده بود اصرار می‌ کنیم که نانی، کمی بخور ای پلک نیمه باز تکانی، کمی بخور رَدِّ تو از تنور به بستر هنوز هست زینب دوید گفت که مادر هنوز هست او دختر است حسرت آغوش می‌ خورد این سینه‌ ی شکسته، بمان، جوش می‌ خورد دستت شکسته است که بالا نمی‌ رود؟ این شانه‌ ات چه دیده چرا جا نمی‌ رود؟ چشمِ تو نیز بستن بازو ندیده بود من را مدینه دست به زانو ندیده بود *همه حرف من همین یه خطِ، شب شهادت، ازهمه هم عذرمیخوام ...* یادم نرفته تا دَرِ خانه تو را زدند یادم نرفته با دَرِ خانه تو را زدند چشم علی شکستن اَبرو ندیده بود من را مدینه دست به زانو ندیده بود امشب چقدر پیش حسن سوخت دخترت امشب ببین که با سه کفن سوخت دخترت گفتی وصیتتِ دو سه بوسه به حنجر است گفتی لباس محسن تو قد اصغر است *چقدر امام زمان امشب گریه میکنه، یابن الحسن! خیلی از این جماعتي كه اینجا هستن، تو این ایام داغ دیدن ،پدر ازدست دادن، مادر از دست دادن ،عزیز از دست دادن،ختمی نگرفتن، جلسه ای نگرفتن ،اگه دور قبرم جمع شدن چند نفری جمع شدن ، ولی فاطمیه که شد گفتن ماباید بریم مجلس مادرمون فاطمه... شیخ صدوق نقل میکنه: اون شاگرد امام صادق، چند وقت نیومده بود، پیداش نبود، اومد تو مسجد ، آقا فرمود: کجایی پیدات نیست؟ گفت: آقا! ببخشید یه چند روزی خدا بهم اولاد داده توي خونه بودم... آقاخوشحال شد، فرمود: چی بهت خدا داده؟ گفت: آقا! خدا بهم دختر داده...آقا امام صادق فرمودند: اسمش رو چی گذاشتی؟ گفت: آقا! شما اجازه بدین اسمش رو فاطمه گذاشتم... يه وقت دیدن آقا شروع کرد گریه کردن، آقا چرا گریه میکنید؟ گفت: یادِ مادرم اُفتادم، حالا كه اسمش رو فاطمه گذاشتی كارِت سخته شده، گفت: چرا آقاجان؟ آقاا فرمودند: نکنه بلند صداش بزنی، نکنه یه وقت سیلی بهش بزنی!..... چه کردن با این خانم؟ چه کردن که امروز هرکاری میکرد دستش رو میآوُرد بالا موهای زینب رو شونه کنه هی دست می‌افتاد* دعایی زیرلب دارم شبانه تو آمین گوی ای ماهِ یگانه الهی هیچ مظلومی نبیند عزیزش رابه زیر تازیانه * میگه: وقتی دیدم خانُم شروع کرد خونه رو جارو زدن، انگار بچه ها نذر کرده بودن برن کنار قبر پیامبر، لذا از خونه بیرون رفتن، امیرالمؤمنین مسجدِ، اسما میگه خانم صِدام زد، فرمود: من میرم میان حجره، بعد از لحظاتی صِدام بزن، اگه جوابت رو ندادم ،بدون از این دنیا رفتم، علی رو خبرکن... میگه دیدم بی بی وارد حجره شد، دقایقی بعد صدا زدم: یا بنت رسول‌الله!یا زوجة امیرالمؤمنین! یا اُم الحسنِ و الحسین! جوابی نشنیدم، یه وقت درِ خونه به صدا اومد، در رو باز کردم، دیدم حسن و حسین، چشما کاسه ي خون، صدازدن: "َ این اُماه "؟" مادرِ ما کجاست ؟ دیدم الان بگم مادرتون جان داده ،بچه ها هم جان میدن، گفتم: سفره پهن کردم بیایيد، یه نگاه کردن، اَسما! کِی بدون مادر سَرِ سفره نشستیم، من رو کنار زدن دَرِ حجره رو بازکردن، حسن خودش رو روي سینه مادر انداخت، حسین صورت کف پای مادر گذاشت، هی صدامیزنه مادربا من حرف بزن.... اینجا اباعبدالله صورت کف پای مادر گذاشت، یه ساعتی هم رسید كربلا، همین صورت زیر چکمه....* الشِّمر الجالسٌ عَلَی ، نفسِ مادرش گرفت سر را برید و روبروی خواهرش گرفت حسین... هرکی توي این عالم زمین میخوره صدامیزنه: یاعلی!....میان مسجد نشسته بود، حسن و حسین وارد شدن، سلمان میگه هنوز حرفی نزده، آقا تا چشمش افتاد به بچه ها، روی پا ایستاد، یه نگاه کرد، امام مجتبی فرمود: بابا! مادر میان حجره است... مرد معمولا اگه زمین بخوره با زانو زمین میخوره اما سلمان میگه دیدم اقا از پشت زمین افتاد، هی خاکِ مسجد رو به سر میریزه، امیرالمؤمنینی که کسی تا حالا ندیده پاهاش بلرزه، راهی نبود ازمسجد تا خانه، سلمان میگه: میدوید و هی به زمین می افتاد...خودش رو رسوند کنارِ بدن، چند ماهه صورت رو ندیده، یه وقت پارچه ي سفید رو کنار زد:"الله اكبر" چرا صورتت کبوده ؟...*