سلام امروز به ارباب
به نیابت از شهید
🌹یوسف داور پناه🌹
#شهیدیوسف_داورپناه
https://eitaa.com/shogh_prvz
🌹متولد ۱۳۴۴ در کرمان
🌱بعد از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه در آمد
🌱داوطلبانه به کردستان برای مبارزه با منافقین و دموکرات ها رفت
🥀در ۵ شهریور ۱۳۶۲ با شکنجه فراوان به شهادت رسید
#شهیدیوسف_داورپناه
https://eitaa.com/shogh_prvz
🌱مادر شهید:
🌹یوسف بعد از انقلاب وارد سپاه شد،
دائماً به منطقه کردستان رفت و آمد داشت.
ماه مبارک رمضان از طرف سپاه آمدند و گفتند که یوسفات زخمی شده و حالا در بیمارستان امام تبریز بستری است.
🔸افطار نکرده راهی تبریز شدم، در بیمارستان چشمم از دور یوسف را شناخت،
از دور صدایش زده و خود را دوان دوان به آغوشش رساندم،
صدای شیون و زاریام بیمارستان را به هم زد، همه داشتند ما را نگاه میکردند.
📌یوسف گفت: مادر! تو را به خدا آرام باش! گریه نکن، من را از آغوشت بیرون بکش؛ بچهها با دیدنت یاد مادرشان میافتند و دلشان میگیرد…
#شهیدیوسف_داورپناه
https://eitaa.com/shogh_prvz
1️⃣
_مرد! اینقدر بیخیال نباش. پاشو برو از یوسف خبری بگیر. میدونی چند وقته ازش خبری نداریم؟! شاید دوباره زخمی شده، شاید خدایی نکرده...».
استغفرالله بلندی گفت و از جا بلند شد تا به مسجد برود. شاید آنجا خبری از یوسف باشد.
مسجد هم خبری از یوسف نبود. یکی از همسایهها پرسید: «حاجی تو همی؟ ناراحتی؟ اتفاقی افتاده؟»
_نه از یوسف بیخبریم،
همسایه گفت: «حاجی یه چی میگم از ما نشنیده بگیر.»
شنیدم اگر دموکراتها دستشون به یوسف برسه، تکهتکهاش میکنند. آخر یوسف نقشههایشان را لو داده و کلی از سرانشون دستگیر شدند.
من اگر جای شما باشم میگم این طرفها آفتابی نشه.
حاجی اینها دین ندارند. ایمان ندارند. بلایی سر یوسف میارنها.
پیرمرد سریع از جا بلند شد و زیر لب گفت: «به خدا سپردمش و راهی خانه شد....
ادامه دارد....
#شهیدیوسف_داورپناه
https://eitaa.com/shogh_prvz
2️⃣
🌑 سیاهی شب بود و زوزه باد.
مادر خوابش نمیبرد.
بالای سر یوسف نشست.
چه آرام خوابیده بود.
📿مادر کنار سجاده نشسته بود که ناگهان چند مرد که صورتهایشان را پوشانده بودند، از روی دیوار به داخل خانه پریدند و با لگد در اتاق را باز کردند.
اسلحههایشان را سمت مادر گرفتند و گفتند: «برای خمینی نماز میخوانی؟»
و با قنداقهی تفنگ محکم به بازوی او کوبیدند.
🌱یوسف از جا پرید و جلوی تفنگداران ایستاد...
_دنبال من میگردید؟ بیایید من اینجام. به او چه کار دارید؟
آنها قنداقه را محکمتر به سینهی یوسف کوبیدند. آه از جگر مادرش بلند شد.
دستهای یوسف را بستند و بنا به خواستهی خود یوسف او را از پشت بام بردند.
مادر از جا پرید و پسرش را کشید و چند قدمی دنبال آنها دوید. یکی از تفنگداران با قنداقه او را هل داد. مادر محکم به دیوار خورد.
_کجا میبریدش نامردها؟
🌱یوسف سرش را به عقب برگرداند و لبخند زد.
🌑 هوا کاملا تاریک و شهر در خواب و سکوت بود
تنها چراغ روشن شهر، مقر دموکراتها آن طرف رودخانه بود.
😔 پدر و مادر کنار رختخواب خالی یوسف نشسته بودند و به جای خالی او نگاه میکردند.
📌هنوز سپیده نزده بود که یکی از دموکراتها خبر آورد که یوسف کشته شده، بیایید آن طرف رودخانه و تحویلش بگیرید.
😔پیرمرد در جا سنگکوب کرد.
مادر بر سرش کوبید. نمیدانست چه کار کند.
دوباره خودش را جمع کرد.
ملافهای روی شوهرش کشید و آماده شد تا خودش برود و پیکر یوسفش را تحویل بگیرد.
چادرش را به سر کرد و راهی شد.....
ادامه دارد......
#شهیدیوسف_داورپناه
https://eitaa.com/shogh_prvz
🤲خدایا
همین یوسف داور پناه برامون بسه
که اون دنیا بخواد جلومون وایسه.....
نیازی به میزان و قسیم النار و الجنة نیست
ما جواب یوسف داور پناه رو نمیتونیم بدیم.....
عاقبتمون رو به جبر به خیر کن...
شبتون شهدایی💫
یاعلی مدد
✍️شوق پرواز
3️⃣
😭صدای مادر مقر دموکراتها را قرق کرده بود.
🥀یوسف صد تکه بود، اما نباید فرو میریخت. باید داغ شکستن و خمیدن را به دل دموکراتها میگذاشت.
از هر طرف چشمها به او خیره بود.
🥀 کنار تکههای بدن پسرش زانو زد و چادرش را روی خود و یوسفش خیمه کرد تا هیچ نامحرمی آنها را نبیند.
دست روی خاک میکشید تا تکههای بدن یوسفش را در آغوش بکشند. هرکاری میکرد همهی یوسفش در آغوشش جمع نمیشد.
صدای پوتینهایی که به سمت او میآمد را میشنید.
صاحب پوتین به پهلوی مادر کوبید و در حالی که اسلحهاش را روی سر او فشار میداد گفت: «پر حرفی بسه، دفنش کن.»
مادر بلند شد و محکم گفت:
«کجاست بیل و کلنگتون؟ من آمادهام.»
سرباز دوباره ضربه به او زد و گفت:
«وسیلهای نیست. دفنش کن.»
ادامه دارد....
#شهیدیوسف_داورپناه
https://eitaa.com/shogh_prvz
🔸قسمت پایانی
با سر انگشتانش زمین را میکند
شعار میداد.
«الله اکبر_ خمینی رهبر»
وقتی گودال آماده شد. چادرش را پهن کرد و تکههای بدن یوسفش را بویید و بوسید و در چادرش گذاشت.
چند انگشت نداشت. پی انگشتها به هر سو نگاه کرد. یافت. درون چادر گذاشت. دوباره با دقت به اطراف نگاه کرد چیزی از بدن جا نمانده باشد.
مشت مشت خاک بر روی بدن یوسفش میریخت.
🌱آرام بگیر یوسفم، از این خاک، هزاران یوسف بر خواهد خواست.
من تو را کاشتم. من تو را دفن نکردم....
#شهیدیوسف_داورپناه
https://eitaa.com/shogh_prvz
بالاسرش خانمی با چادر سیاه ایستاده بود....
#شهیدیوسف_داورپناه
https://eitaa.com/shogh_prvz
یوسف
حجاب
را
همانند
خون
شهید
میدانست
#شهیدیوسف_داورپناه
https://eitaa.com/shogh_prvz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی رو انتخاب کنیم که
لبخند خدا
براش مهم باشه
نه
کد خدا
#انتخابات
#ویدئوخط
https://eitaa.com/shogh_prvz