او حتی نفهمیده بود یعنی اصلاً ندیده بود که سر مصطفی مو ندارد!....
❤️ دو ماه از ازدواجشان میگذشت
که دوستش مسئله را پیش کشید؛
🔸غاده! در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد.
😵💫تو از خواستگارانت خیلی ایراد میگرفتی، این بلند است،
این کوتاه است؛
✅مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد
که سر و شکلش نقص نداشته باشد.
🙄 حالا من تعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟
😳غاده یادش بود که چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد،
حتی دلخورشد و بحث کرد که؛
مصطفی کچل نیست،
تو اشتباه میکنی.
🤔دوستش فکر میکرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده.
🤭آن روز همین که رسید خانه، در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی،
شروع کرد به خندیدن؛
مصطفی پرسید:
چرا میخندی؟
😂 و غاده که چشمهایش از خنده
به اشک نشسته بود گفت:
مصطفی، تو کچلی؟
من نمیدانستم!
😅و آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد.
❤️💚 از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی میگفت:
شما چه کار کردهاید که شمارا ندید؟
ممکن است این جریان خنده دار باشد، ولی واقعاً اتفاق افتاد.
💫 آن لحظاتی که با مصطفی بودم
و حتی بعد که ازدواج کردیم
چیزی از عوالم ظاهری نمیدیدم، نمیفهمیدم.
#روایت_عاشقانه
#شهیدچمران
https://eitaa.com/shogh_prvz
ماهی یه بار بچه ها رو جمع میکرد
میرفتن زباله های شهر رو جمع میکردن
میگفت : با این کار هم شهر تمیز میشه
هم غرور بچه ها میریزه..!
#شهیدچمران
#سبک_زندگی_شهدا
@shogh_prvz