#یادت_باشد
🔺 یادت باشد یکی از عاشقانه ترین کتاب شهدای مدافع حرم است .
🔸 رمانی درباره شهید مدافع حرم که در پاییز سال ۸۹ به کربلا رفت،
پاییز سال ۹۱ عقد کرد،
پاییز سال ۹۲ ازدواج کرد و
در پاییز سال ۹۴ به شهادت رسید.
❤️ کتاب یادت باشد، عاشقانه ای است بی نظیر از زندگی مشترک
#شهیدسیاهکالی_مرادی,
از شهدای مدافع حرم استان قزوین به روایت همسر ایشان.
#روایت_عاشقانه
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
به مناسبت سالگرد ازدواج
آقا امیرالمومنین(ع) و خانم فاطمه زهرا(س)
https://eitaa.com/shogh_prvz
#یادت_باشد
🌱همسرِ شهید سیاهکالی :
🌹حمید وقتی میخواست بره برای دفاع از حرم ، بهم گفت : فرزانه ، الان که من دارم میرم چجور اونجا بهت بگم دوست دارم؟!❤️
☺️اخه خیلی خجالت میکشم از هم رزمهام !
ممکنه دلشون تنگهِ همسرشون بشه و نتونن که زنگ بزنن یا باهاشون حرف بزنن ؛
بهش گفتم : حمید جان ، هروقت خواستی بگی دوست دارم ؛
بگو یادت باشه ! ❤️
من خودم میفهمم
و از اونجا تا آخرین روز هر وقت بهم زنگ میزد میگفت :
فرزانه یادت باشه !❤️
منم از اینور میگفتم:
تو هم یادت باشه حمید ...❤️
#روایت_عاشقانه
#شهیدسیاهکلی_مرادی
https://eitaa.com/shogh_prvz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشیم زیاد شارژ نداره....
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
به مناسبت سالگرد ازدواج
آقا امیرالمونین(ع) و خانم فاطمه زهرا(س)
#شهیدمحسن_حججی
#ویدئوخط
https://eitaa.com/shogh_prvz
او حتی نفهمیده بود یعنی اصلاً ندیده بود که سر مصطفی مو ندارد!....
❤️ دو ماه از ازدواجشان میگذشت
که دوستش مسئله را پیش کشید؛
🔸غاده! در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد.
😵💫تو از خواستگارانت خیلی ایراد میگرفتی، این بلند است،
این کوتاه است؛
✅مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد
که سر و شکلش نقص نداشته باشد.
🙄 حالا من تعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟
😳غاده یادش بود که چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد،
حتی دلخورشد و بحث کرد که؛
مصطفی کچل نیست،
تو اشتباه میکنی.
🤔دوستش فکر میکرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده.
🤭آن روز همین که رسید خانه، در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی،
شروع کرد به خندیدن؛
مصطفی پرسید:
چرا میخندی؟
😂 و غاده که چشمهایش از خنده
به اشک نشسته بود گفت:
مصطفی، تو کچلی؟
من نمیدانستم!
😅و آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد.
❤️💚 از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی میگفت:
شما چه کار کردهاید که شمارا ندید؟
ممکن است این جریان خنده دار باشد، ولی واقعاً اتفاق افتاد.
💫 آن لحظاتی که با مصطفی بودم
و حتی بعد که ازدواج کردیم
چیزی از عوالم ظاهری نمیدیدم، نمیفهمیدم.
#روایت_عاشقانه
#شهیدچمران
https://eitaa.com/shogh_prvz
🥀سالگرد شهادت
آیت الله سید محمدرضا سعیدی
گرامی باد.
#آیت_الله_سعیدی
https://eitaa.com/shogh_prvz
🔸از مبارزین پهلوی بود
🔺توسط ساواک ممنوع المنبر و زندانی شد
🥀در زندان قزل قلعه با پیچیدن عمامه دور گردن، توسط ساواک در ۴۱ سالگی به شهادت رسید
🥀ماموران ساواک در سکوت خبری وی را در وادی السلام قم به خاک سپردند .
#آیت_الله_سعیدی
https://eitaa.com/shogh_prvz
آیت ا.. سعیدی
برای اولین بار به تاسیس حوزه علمیه و تشکیل کلاس احکام برای بانوان در تهران پرداخت
#آیت_الله_سعیدی
https://eitaa.com/shogh_prvz
از آیت ا.. سعیدی پرسیدند چه قدر آماده شهادتی؟
#آیت_الله_سعیدی
https://eitaa.com/shogh_prvz
✨خدايا
دلـــــم تنگ است
هم جاهلـــــم هم غافـــــل
نہ در جبهۂ سخـــــت، مےجنگـــــم
نہ در جبهۂ نـــــرم!!!
كربلای حسيـــــن(ع)
تماشاچی نمیخواهد
يا حقـــــی يا باطــــل
راستے من کجا هستـــــم؟؟
#شهیـد_عبـــــاس_دانشگـــــر
🥀۲۰خرداد ماه سالروز شهادت 🥀
#شهید_عباس_دانشگر
🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺
🥀وقتی شهید شد ، همه میگفتند، این دهه هفتادیا کی بزرگ شدند که بخوان شهید شن......
https://eitaa.com/shogh_prvz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀آمدم...، نبودی.....به روایت همسر
#شهید_عباس_دانشگر
🌹بمناسبت سالروز شهادت
https://eitaa.com/shogh_prvz
جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم،
یكی برداشت و گفت:
میتونم یكی دیگه بردارم؟
گفتم: البته سید جون، این چه حرفیه ؟
برداشت ولی هیچ كدوم را نخورد،
كار همیشگیاش بود، هرجا غذای خوشمزه
یا شیرینی و شكلات🍫 تعارفش میكردند
برمیداشت اما نمیخورد، میگفت:
میبرم با خانم و بچههام میخورم.
میگفت: شما هم این كار رو انجام بدید،
اینكه آدم شیرینی های زندگیش رو با زن و
بچهاش تقسیم كنه خیلی تو زندگی
خانوادگی تاثیر میگذاره.
🌱به روایت همسر شهید مرتضی آوینی
#سلوک_شهدا
#شهیدمرتضی_آوینی
💫شبتون شهدایی
https://eitaa.com/shogh_prvz
سلام امروز به ارباب
به نیابت از شهید
🌹یوسف داور پناه🌹
#شهیدیوسف_داورپناه
https://eitaa.com/shogh_prvz
🌹متولد ۱۳۴۴ در کرمان
🌱بعد از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه در آمد
🌱داوطلبانه به کردستان برای مبارزه با منافقین و دموکرات ها رفت
🥀در ۵ شهریور ۱۳۶۲ با شکنجه فراوان به شهادت رسید
#شهیدیوسف_داورپناه
https://eitaa.com/shogh_prvz
🌱مادر شهید:
🌹یوسف بعد از انقلاب وارد سپاه شد،
دائماً به منطقه کردستان رفت و آمد داشت.
ماه مبارک رمضان از طرف سپاه آمدند و گفتند که یوسفات زخمی شده و حالا در بیمارستان امام تبریز بستری است.
🔸افطار نکرده راهی تبریز شدم، در بیمارستان چشمم از دور یوسف را شناخت،
از دور صدایش زده و خود را دوان دوان به آغوشش رساندم،
صدای شیون و زاریام بیمارستان را به هم زد، همه داشتند ما را نگاه میکردند.
📌یوسف گفت: مادر! تو را به خدا آرام باش! گریه نکن، من را از آغوشت بیرون بکش؛ بچهها با دیدنت یاد مادرشان میافتند و دلشان میگیرد…
#شهیدیوسف_داورپناه
https://eitaa.com/shogh_prvz
1️⃣
_مرد! اینقدر بیخیال نباش. پاشو برو از یوسف خبری بگیر. میدونی چند وقته ازش خبری نداریم؟! شاید دوباره زخمی شده، شاید خدایی نکرده...».
استغفرالله بلندی گفت و از جا بلند شد تا به مسجد برود. شاید آنجا خبری از یوسف باشد.
مسجد هم خبری از یوسف نبود. یکی از همسایهها پرسید: «حاجی تو همی؟ ناراحتی؟ اتفاقی افتاده؟»
_نه از یوسف بیخبریم،
همسایه گفت: «حاجی یه چی میگم از ما نشنیده بگیر.»
شنیدم اگر دموکراتها دستشون به یوسف برسه، تکهتکهاش میکنند. آخر یوسف نقشههایشان را لو داده و کلی از سرانشون دستگیر شدند.
من اگر جای شما باشم میگم این طرفها آفتابی نشه.
حاجی اینها دین ندارند. ایمان ندارند. بلایی سر یوسف میارنها.
پیرمرد سریع از جا بلند شد و زیر لب گفت: «به خدا سپردمش و راهی خانه شد....
ادامه دارد....
#شهیدیوسف_داورپناه
https://eitaa.com/shogh_prvz
2️⃣
🌑 سیاهی شب بود و زوزه باد.
مادر خوابش نمیبرد.
بالای سر یوسف نشست.
چه آرام خوابیده بود.
📿مادر کنار سجاده نشسته بود که ناگهان چند مرد که صورتهایشان را پوشانده بودند، از روی دیوار به داخل خانه پریدند و با لگد در اتاق را باز کردند.
اسلحههایشان را سمت مادر گرفتند و گفتند: «برای خمینی نماز میخوانی؟»
و با قنداقهی تفنگ محکم به بازوی او کوبیدند.
🌱یوسف از جا پرید و جلوی تفنگداران ایستاد...
_دنبال من میگردید؟ بیایید من اینجام. به او چه کار دارید؟
آنها قنداقه را محکمتر به سینهی یوسف کوبیدند. آه از جگر مادرش بلند شد.
دستهای یوسف را بستند و بنا به خواستهی خود یوسف او را از پشت بام بردند.
مادر از جا پرید و پسرش را کشید و چند قدمی دنبال آنها دوید. یکی از تفنگداران با قنداقه او را هل داد. مادر محکم به دیوار خورد.
_کجا میبریدش نامردها؟
🌱یوسف سرش را به عقب برگرداند و لبخند زد.
🌑 هوا کاملا تاریک و شهر در خواب و سکوت بود
تنها چراغ روشن شهر، مقر دموکراتها آن طرف رودخانه بود.
😔 پدر و مادر کنار رختخواب خالی یوسف نشسته بودند و به جای خالی او نگاه میکردند.
📌هنوز سپیده نزده بود که یکی از دموکراتها خبر آورد که یوسف کشته شده، بیایید آن طرف رودخانه و تحویلش بگیرید.
😔پیرمرد در جا سنگکوب کرد.
مادر بر سرش کوبید. نمیدانست چه کار کند.
دوباره خودش را جمع کرد.
ملافهای روی شوهرش کشید و آماده شد تا خودش برود و پیکر یوسفش را تحویل بگیرد.
چادرش را به سر کرد و راهی شد.....
ادامه دارد......
#شهیدیوسف_داورپناه
https://eitaa.com/shogh_prvz