eitaa logo
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
317 فایل
دهه هشتادےهاهم‌شهیـدخواهندشد شهیـدانـے‌میشوندامثال‌شهداے: شهید آرمان علی وردی🤍:) من |🌿 @nojavan82 برا تبـادل⇜ @tabalolat_shohaadaa80
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام... الان که داخل خونیم بیایم بابچه های فامیل یه گروه بزنیم براینکه ویروس کرونانمیتونیم بریم پیششون داخل پیام رسان های یه گروه بزنیم که داخلش اون صمیمیت احوال پرسی باشه شادابی بازی داخلش باشه کنارش هم میتونیدازاقا کناراون بازی باشه🌱
السلام علیڪ یا صاحـب الزمݥان✋🏻💚🌸
یک سال گذشت اقا ازنوکرت راضی بودی؟ اقا...
رفقا بیائین سال ۹۹، پناه و تکیه گاهممون امام زمانمون باشه. تا به اهدافمون برسیم. تا آرامش داشته باشیم. تا سربازی کنیم.
🍃 {ساعت ۱۵ تا ۱۷ ⏰} جهت تبادل به آیدی زیر اطلاع بدین...🌱 @Ammar_83
#قرآن_بخونیم🍃 #سوره_صافات صفحہ۴۵٢ هدیہ بہ روح مطهر شہید عماد مغنیہ♡ j๑ïท ➺°.•|http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
🍀 + چرا زن نمےتواند قاضے شود؟ _ خداوند زن را موجودے عاطفے و بسیار باگذشت آفریده تا بتواند نسلے پاڪ تربیت ڪند. این احساسات و عاطفہ در قضاوت خطرناڪ است زیرا قاضے با افرادے برخورد دارد ڪہ با تظاهر سعے در بےگناه جلوه دادن خود دارد. علاوه بر این قضاوت حقے نیست ڪہ از زن سلب شده باشد و زن توان وکیل شدن و بسیارے امور دیگر را دارد! شیخ محسن قرائتے j๑ïท ➺°.•|http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
☘ 🍃 🌱 دو روز از عید گذشتہ، اما هنوز اون حسے ڪہ هر عید بہمون دست میده رو احساس نڪردیم:( ولے از حق نگذریم، حرفاے تا حد زیادے آروممون ڪرد:) انشاءاللہ ڪشورمون خودش رو بہ ساحل آرامش میرسونہ... فقط همراهے و همدلے من و تو لازمہ! یاعلے! j๑ïท ➺°.•|http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
✨ +معلوم هست کجایی؟چرا گوشیت خاموشه مردم از نگرانی -دلیلی نمیبینم بخوای نگران خواهر من بشی! +کمیل تویی داداش؟کوثر کجاست نگرانش شدم -گفتم که هیچ دلیلی نداره بخوای نگران خواهر من شی علی نمیخواستم بی احترامی کنم بهت ولی دوست دارم یه دفه ی دیگه مزاحم کوثر شی ولله یه بلایی سرت میارم که روزی صدبار ارزوی مرگ کنی! +تو دیگه چرا کمیل تو که میدونی من چقدر خواهرت و دوست دارم -کی و گول میزنی علی؟تو خودتم خوب میدونی که کوثر و دوست نداری و سر لج بازی با دوست دخترت قبلیت میخوای با کوثر ازدواج کنی!دیگه بهش زنگ نمیزنی فهمیدی این و گفت و تلفن و قطع کرد جفتمون از شدت عصبانیت نفس نفس میزدیم سرم و بین دستام گرفته بودم مامان برای شام صدامون کرد و سعی کردم خیلی عادی باشم تا مامان متوجه نشه ** امروز قرار بود زینب و خانواده ش بیان خونه ی ما ساعت 12ونیم کارم تو مکتب تموم شد و سریع رفتم سمت خونه ولی مثل اینکه اونا زودتر از من رسیده بودن وارد خونه شدم همه به احترامم بلند شدن و با زینب و مامانش روبوسی کردم چیزی که ناراحتم کرد این بود که محمد تو جمع نبود😔 عذرخواهی کردم و رفتم تو اتاقم تا لباسام و عوض کنم ااااای خدا چرا محمد نیومده پس😞 من و بگو چقد خوشحال بودم گفتم میبینمش خیلی زود لباسام و عوض کردم چادرم و سرم کردم و از اتاقم رفتم بیرون هم زمان صدای در دستشویی اومد محمد بود تا دیدمش سرم و انداختم پایین و سلام کردم خیلی شکه شده بودم اونم مثل من یهو شک شد ولی سریع به خودش اومد و سلام کرد +سلام خوش اومدین -سلام متشکرم +بفرمایید خواهش می کنم -شما بفرمایید +اختیار دارید شما مهمانید بفرمایید ناچار سرش و تکون و داد و زودتر رفت چقد دلم برای صداش تنگ شده بود.... مثل همیشه سربه زیر و متین😍 رفتم تو اشپزخونه که ببینم مامان کار داره یانه سینی چای و بهم داد و گفت ببرم براشون منم با ذووووووق سینی و گرفتم و بردم وقتی به کمیل تعارف کردن با صدای زنونه خیلی اروم گفت +چایی عروسیت مادر زیر لب کوفتی نثارش کردم و نشستم
✨ باز دوباره قرار شد که این دوتا برن باهم خرف بزنن خدا بخیر کنهههههههه😑 رفت تا دوساعت دیگه از شدت بیکاری به روبه رو خیره شده بودم که با سوال مامان گوشام تیز شد +محمد اقا تو مکتب مشغولن؟ -اره امروز و گفتیم نره بیاد همراهمون +پس با کوثر خانم ما همکارن -کوثر جان شماهم مکتبی پس؟ +بله محمد ازم پرسید +میشه بپرسم چه درسی اموزش میدید؟ -ادبیات +جسارت نباشه میشه بدونم چطوری به بچه ها آموزش میدید؟ چون از سال دیگه من هم باید ادبیات اموزش بدم روش تدریسم و توضیح دادم و براش چندتا کتاب اوردم درمورد تدریس بهتر تشکر کرد و شروع کرد به خوندنشون مامان گفت برم کمیل و زینب و صدا کنم بیان ناهار.... صداشون کردم اومدن بیرون سفره رو پهن کردیم وسط ناهار بودیم که صدای زنگ در اومد در و رفتم در و باز کنم دیدم علیه🤦🏼‍♀🤦🏼‍♀ اومد تو و بی توجه به نگاه پراز تعجب من سلام کرد و بدون تعارف اومد داخل +عهه خاله جون مهمون داشتید ببخشید بد موقع مزاحم شدم -نه خواهش می کنم خاله خیر باشه؟ +راستش اومدم دنبال کوثر جان بریم باهم دور بزنیم نگاهم افتاد به محمد سرش و انداخته بود پایین و دستاش مشت شده بود این دفه کمیل جوابش و داد +پسرخاله جان ما که باهم حرفامون زدیم -ولی اخه... +اخه نداره بیا فلن ناهار بخور بعدا باهم حرف میزنیم اوایل قبول نکرد ولی مامان خیلی اصرارش کرد و موند😑 نویسنده:ث.ن @shohaadaa80