اون افرادی که میخوان داخل #مدرسه یه
عدای رو #جذب کنندبه نظرم قبلش کتاب
#جاذبهودافعهعلی{علیه السلام} #شهیدمطهری
رویه دوربخوننش...🌿💫
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
جاذبه ودافعه.pdf
795.9K
#پیدیاف📗
کتاب:
جاذبه و دافعه علی {علیه السلام}
شهیدمطهری🌿
#پیشنھاددانلود🌱
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
#رفیق_حواست_هست 🌱
امروز وقتے شما در فضاے مجازے
قرار مےگیرید #شهدا شما را نگاه مےڪنند
پس باید با وضو باشید و
ذڪر "مارمیتاذرمیت"بخوانید.
شما الان بالایدڪل دیده بانی
قرار گرفته ایدوبخواهید یا نه
وسطمیدان هستید.
#حاجحسینیکتا ♥️🍃
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
میگن امام حسین {علیه السلام} رو
غروب روز جمعه به شهادت رسوندن
غروب روز جمعه شد
یادت رفت سلام بدی حالا حالا
باید بدوی... (:
#السلامعلیڪیااباعبدالله♥️
/ʝסíꪀ➘
|❥eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
☕️فنجانی چای با خدا ☕️
نویسنده :خانم زهرا اسعد بلند دوست🖋
................................
#پارتپنجاهچهار
نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان٬ ناباورانه ترین٬ ممکنِ دنیا بود ..
بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت…و نفهمید که خلق ایران در گیرو دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند..
خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود.. پر از هجوم زندگی.. ریتمی ِاز هالیوود زده گی و سنت گرایی.. که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غری
بِه نانوایی هایشان کاملا مشهود بود..
حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن… چقدر تاسف داشت؛حال این مردم..
در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم.. دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد. پیرمردِ راننده سری تکان داد:(هی.. یادش بخیر..این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد.. چه روزایی بود.. الانمو نبین.. تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم.. اعلامیه میذاشتیم زیر لباسامو ده برو که رفتیم.. مامورای ساواک خودشونو میکشتن هم به گردِ پامم نمیرسیدن..)
آه کشید٬ بلند و پر حزن:(داداشم واسه این انقلاب شهید شد.. خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر.. به قول نوری گفتنی: “ما برای آنکه ایران… خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم”
اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مونو باهاش میدیم..
ادامه دارد...
................................
#رمانتایم
#فنجانیچایباخدا
❣✨
................................
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
☕️فنجانی چای با خدا ☕️
نویسنده :خانم زهرا اسعد بلند دوست🖋
................................
#پارتپنجاهپنج
اما بازم خدارو شکر.. راضیم..امنیت باشه٬ ما به نونِ خشکم راضی هستیم)
خدا.. خدا.. خدا.. بختکی که برای تمام زندگیم نقشه داشت.. و حالا از زبان این پیرمرد آتش میشد و سینه ام را میسوزاند.. باید عادت میکردم.. خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود..
بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم..
چشمان مادر دو دو میزد. پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسمایی جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد:(اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری.. راستی٬ به ایرون هم خوشی اومدی باباجان.. ان شالله کنگر بخوری و لنگر بندازی.. اینجا یه تیکه نون بربریش میارزه به کل فرنگستون و آدماش)
چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود٬ درست مثله تمام مسلمانان ترسو..
در کنار مادر٬ رو به روی خانه ایستادم!
درش بزرگ بود و تیره رنگ…
کلید را به طرف در برم..اما نه..این گشایش٬ حق مادر بود..
کلید را به دستش دادم…
در را باز کرد با صورتی خیس از اشک!…
و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود..
با باز شدن در٬ عطری از گذشته بر مشام خزید.. کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند.. خانه ایی عجیب.. درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید…
با حیاتی بزرگ و مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد.. و خانه ایی بزرگ که بی شباهت به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت..
نمیدانستم حسم چیست؟؟ نفرت یا علاقه..؟؟
اما هر چه بود٬ عقل ماندن را تایید نمیکرد… پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد.
(هتل)؟؟
پیرمرد ایستاد:( میخواین برین هتل باباجان..) با سر تایید کردم..
مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم.
با گامهایی تند به سراغش رفتم. دستش را کشیدم. تکان نمیخورد. درست مانند کودکی لج باز. کنار گوشش زمزمه کردم:( بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست) مسرانه سرجایش ایستاد. کلافه شدم:(اگه بیای بریم هتل؛قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه.. بعد میتونیم اینجا بمونیم..) انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت!
ادامه دارد...
................................
#رمانتایم
#فنجانیچایباخدا
❣✨
................................
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
#نهج_البلاغه
#تربیت_نسل
✨وَحَصِّنُوا أَمْوَالَکُمْ بِالزَّکَاهِ،
💠و اموالتان را با زکات، حفظ کنید
📚 #حکمت ۱۴۶
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
09:28:23 ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
پیش بینی واقعی وزارت آموزش و پرورش در بازگشایی مدارس مانند پیش بینی وضع هوا شده😂
کلاس ها نیمه حضوری گاهی حضوری همراه با کمی مجازی 😂
در بعضی از مناطق کاملا حضوری تا اندازه ای مجازی😂
تا حدودی نیمه حضوری با احتمال اندکی مجازی
حضور معلمها در این مدت اجباری و همراه با رگبار حضور اولیا 😂
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
#حدیث_روز
🍃امام حسین علیهالسلام:
ما خاندان رسول خداييم، حقّ در ميان ماست و زبان ما به حقّ گوياست. 🍃
📚 مقتل الحسين للخوارزميّ
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
هدایت شده از نجواےِ یک طلبھ |
#حضورِ اینچنینے ما در کلاس درس✌🏻😐
#چیریکیونانقلابـے | #بچههاےآسدعلے
-----------------------------
j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
هدایت شده از نجواےِ یک طلبھ |
یا راهی خواهیم یافت
یا راهی خواهیم ساخت
بسیجی بنبست نداره!!👊🏻
یاعلی✌🏻
••┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈••
✍ براے تو مینویسم...💌
تویے ڪہ "زیباییِ زلیخایی" داری👸
ولے...☝️
منش مریم گونہ ات،😍
اجازہ نمے دهد ⛔️
ڪہ از آن سوء استفادہ ڪنی
و نمے گذارد 😠
ڪہ زیبائیت را دستمایہ آزار دیگران ڪنی😰
ڪاش ڪمے از منش تو را💓
پسرانے داشتند ڪه☝️
یادشان رفتہ باید وارث نجابت یوسف باشند😐
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
#سخن_بزرگان 🍂
در روایات داریم: مبارزه با هوای نفس سختتر از این است که یک آدم به تنهایی یک شهر را فتح کند.
#اسـتادپناهیـان✨
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
💢 چند وقتیه که این عکس در فضای مجازی منتشر میشه.
یه سوال؟!
مگه تعطیلیا دست رهبریه که شما انتظار داری ایشون بیاد دستور بده به تعطیلی مدارس بده!!! دوباره شبیه همون حرفایی شد که میگن چرا رهبری کاری نمیکنه!!!
خود رهبری هم به خاطر دستورات ستاد کرونا اینجوری به تنهایی جلسه روضه رو برپا کردند.😒
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
💢 چند وقتیه که این عکس در فضای مجازی منتشر میشه. یه سوال؟! مگه تعطیلیا دست رهبریه که شما انتظار دا
اگه کسی نگران فرزندش هست بهتره به دولتی که خود مردم انتخابش کردن اعتراض کنه نه به رهبر انقلاب!
#جریان_تحریف 💥
🔴 حذف تصویر قرآن از کتاب فارسی کلاس اول دبستان!!!
اجرای #سند_۲۰۳۰ در تار و پود سیستم آموزش و پرورش جااااای تامل بسیار دارد!
اگر این کار خیانت به مردم و زیر پا گذاشتن فرمان مقام معظم رهبری نیست پس چه دلیل دیگری دارد!؟
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
🍒ازدخترمحجبہپرسیدن:
نظرتراجعبہحجاب
وچادرچیہ؟!🤔
🍒گفت؛وقتیازجای شلوغی میخوایمردبشیم،مردمراه روبرامونبازمیکنن...😅
ماهممثلملکہهاردمیشیم😌👑
#استوری_سایز
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
#چادرِمشکے🌱
گفت:خجالتنمیکشی؟!
پرسیدم:ازچی آخه؟
گفت:چادرسرتکردی!
لبخندمحویزدموگفتم:توچی؟؟
توخجالتنمیکشی؟
آرومدمگوششگفتم:
خجالتنمیکشیکهانقدر
راحتاشکامامزمانترو
درمیاریوچوبحراج
بهقشنگیاتمیزنی
😶🤔
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
سلام...
بهادمیننیازداریم افرادی مایل بودن به ایدی
پایین اطلاع بدن...
‐ادمینتبادل
@nojavan82
☕️فنجانی چای با خدا ☕️
نویسنده :خانم زهرا اسعد بلند دوست🖋
................................
#پارتپنجاهشش
در همهمه ی فکری خودم و مادر،راهی هتل شدیم. ذهنم،میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن. اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم از آن همه تلاشِ غولهای قدرت برایِ سیاه نمایی…پیرمرد راننده لبخند زد.. دربان هتل لبخند زد..مسئول رزرو لبخند.. کارگر ساده که حامل چمدانها بود لبخند زد.. اینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت.. اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو…
در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم. من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم میترسیدم. دانیال همیشه میخندید..
بعد از چند ساعت استراحتِ نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم. باید چند کارگر برایم پیدا میکرد تا آن خانه ارواح، بازیافت میشد. چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم… نمیداستم میتوانم منظورم را برسانم یا نه..اما باید تلاشم را میکردم. متصدی جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی. مقابلش ایستادم. با مهربانی نگاهم کرد. جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم.. لبخندش پر رنگتر شد. احتمالا نوعی تمسخر..مطمئنا کلماتم معنیِ خاصی را انتقال نداد.
پرسید،میتوانم انگلیسی صحبت کنم؟ و من میتوانستم.. این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند؟ یعنی اسلام جلویشان را نمیگرفت؟ کمی عجیب به نظر میرسید…
ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند.فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم. این خانه و حیاتش اگر زیرِخروارها خاک و برگ هم دفن میشد،جای تعجب نبود. دوریِ چندین ساله این تبعات را
هم داشت. دو کارگر نظافت حیات و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند. وقتی درِچفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم…زنده به گوری کمترینِ لطفِاین دیار و مردمانش است!خاطراتِ کودکی زنده شد…درست در لابه لای مبلهای تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبارِپدر… اینجا فقط دانیال میخندید..و من می دویدم.. او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی..مادر با احتیاطی خاص وسایل را زیرو رو میکرد.. گاه لبخند میزد ..گاه میگریست…با یان تماس گرفتم…آرامشِ چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم:(کجایی دختر ایرونی ؟؟) جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد:(هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ آخه تو کی میخوای مثه بقیه آدما زندگی کنی؟ )
هیچ وقت…
هیچ وقت.. اگر هم میخواستم، خدایِ این آدمها بخیل بود!
ادامه دارد...
................................
#رمانتایم
#فنجانیچایباخدا
❣✨
................................
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909