20.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فیلم | شهدا گنج این عالم اند
به سخن: حجت الاسلام والمسلمین طحان
در منزل شهید: عبدالرحیم اندی زاده
#دیدار_شماره_٢٩
@shohada_mohebandez
@mohebandez
چهارشنبههایشهدایی
#فیلم | شهدا گنج این عالم اند به سخن: حجت الاسلام والمسلمین طحان در منزل شهید: عبدالرحیم اندی زاده
شهید عبدالرحیم اندیزاده جاویدالاثر هستن و پیکرشون برنگشته. یادمه تو دیدار مادرش میگفت پسرم رو هنوزم می بینم. همین تازگی (زمانی که گفتن دقیق یادم نیست) هم اومده بود. همین جایی که شما نشستید دراز کشیده بود...
یکی از دیدار هایی بود که حال و هوای خاصی داشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | برنامه چهارشنبه های شهدایی
دیدار با خانواده شهدا #دیدار_شمار_111
🔻 شهید فرامرز بهروان
مراسم در کنار مزار شهید واقع در قطعه ۲ گلزار شهدا برگزار می شود.
-مراسم با رعایت فاصله گذاری اجتماعی برگزار می گردد و از حضور خواهران و برادران بدون ماسک ممانعت می گردد.
مراسم بدون تاخیر شروع می شود. لطفا قبل از ساعت مقرر در گلزار حضور پیدا کنید.
#لطفا_اطلاع_رسانی_کنید
@mohebandez
@shohada_mohebandez
سلام رفقا. امروز اگه تونستید یه زیارت عاشورا به نیت شهید بهروان بخونید و حتی الامکان با وضو تو مراسم حاضر بشید. اگر تونستید دست رفیقتون رو هم بگیرید و بیارید. اگه لایق دونستید برای ما بدبختْ بیچاره ها هم دعا کنید. اول دعا برای فرج. بعدم دعای شهادت.
@shohada_mohebandez
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت بعد ۳۶ سال اومــَــه..
ایسو کــه دِگــَه نـَفـَسُم نـَمـدِرا.
خوشبحال هر کی امشب گلزار بود. خوشبحال هر کی نشست پای درد و دلای مادر شهید بهروان. چقدر سوز داشتن این صحبتا.
آخ..
خدایا مارو شرمنده شهدا نکن
🔸برنامه امشب رو می تونید از صفحه اینستاگرام #واحد_شهدا ببینید:
۵ دقیقه اخرشو از دست ندید✋
https://www.instagram.com/tv/CGnWD_pHghK/?utm_source=ig_web_copy_link
جایزه مسابقه #روایت_دیدار
روایتتون رو از دیدار این هفته برای ما بفرستید
شهادت؛ عشق به وصال محبوب و معشوق در زیباترین شکل است.
زیاد حالم خوب نیست. اهل نوشتن هم نیستم. یعنی بلد نیسم درست از واژه ها و علائم نگارشی استفاده کنم. همینجوری می نویسم. بیشتر برا اینکه خودم آروم بشم.
وقتی برای اولین بار با هیئت رفتیم دیدار با خونواده شهدا هیچ حسی خاصی نداشتم. دلیلشو نمی دونم اما فک کنم به خاطر این بوده که تو خونواده ای بزرگ شدم که از سنِ کم همیشه کلمه شهید تو گوشم بوده. خیلی جلوم تکرار میشد. همین تکرار زیادم یه جورایی باعث عادی شدنش شده بود. مامانم سربندی از یه شهید داشت که گذاشته بودش تو کمد من. دقیقا یادمه. سبز بود و با نوشته قرمز رنگ یا اباعبدالله خودنمایی میکرد. تا مدت ها اسم کلمه شهید که میودمد یاد همین سربند سبز می افتادم. گفتم که اوایل دیدارها واسم خیلی عادی بود. مثه همون سربندی که توی کمدم بود و پل ارتباطی من بود با روزای جنگ. با شهدا.
کم کم هر هفته چهارشنبه میگذشت. بدون اینکه توجه خاصی به این برنامه داشته باشم. تو بعضی دیدارها میومدم. تو بعضی ها هم نه. یعنی این هفته که میومدم معلوم نبود هفته بعد باشم. حدود ۵۰ دیدار رو همینجوری از دست دادم. شاید حسین که شهید شد ما هم شدیم پای ثابت برنامه های شهدا. از همون موقع تا الان. خدا و شهدا خواستن که مهمون بشم. هر دیدار که میرفتیم یه حسی داشت اما دیگه اون رنگ و بوی قدیم رو نمیداد. اون حسه شبیه سربند بی روح توی کمدم نبود. جدید بود. ناب بود. اصن وابسته ش شده بودم. برنامم این بود چهارشنبه دیدار، جمعه هیئت. دوباره چشم انتظارِ چهارشنبه. سخته چشم انتظاری. خیلی سخت. آدم جون به لب میشه. حالا من منتظر یه دیدار بودم که قطعا بعد از طی ساعات شبانه روز بهش میرسیدم و اگه نمی رسیدم باز هفته ی بعدی بود. ولی با خودم میگفتم چشم انتظاری یه مادر نسبت به میوه ی دلش چطوریه. الان که مینویسم یاد چهره خسته مادر شهید بهروان میوفتم. بار اول که دیدمش هنوز خودشو سرحال نگه داشته بود. چون منتظر بود. اما امروز عصر قبل دیدار رفتیم در خونشون برای قاب عکس شهید. در که باز شد یهو پام لرزید. وقتی نگاش کردم. همین که دیدم به سختی نفس میکشه، اینکه خیلی خستس و دیگه مثل بار قبل نیست... تا شب منتظر بودم ببینم چی میخواد بگه. اصن می تونه حرف بزنه؟ همین که میکروفون رو گرفت. شروع کرد به صحبت. انگار کسی یه تیشه گرفته و افتاده به جون دلم. انگار داشتن قلبمو از جا میکندن. یاد همون سربند سبز توی کمدم افتادم. همونی که با رنگ قرمز روش نوشته بود یا اباعبدلله. همون سربندی که یه عمر از کنارش بیتفاوت رد شده بودم. وقتی مادر شهید بهروان صحبت می کرد. یاد یه زن دیگه افتادم. یه مادر شهید دیگه. همونی که سربند رو داده بود به مادرم. پسر اونم جاویدالاثر بود. یادمه همیشه میگفت بچه ام دست و پا نداشته باشه، ولی بیاد. فقط بیاد و یبار دیگه تو آغوش بگیرمش. شهیدش ۱۷سال بعد جنگ اومد. مادرش هم تو همه این سالها منتظر بود. همین که استخونای بچه اش رسید مادره پر کشید و رفت. امشب همش به این فکر میکردم که نکنه مادر شهید حالش بد بشه. داشتم میدیدم که نمیتونه خودشو کنترل کنه. نمیتونست میکروفونو بگیره...
نمیدونم چرا وقتی مهمون شهید بهروانیم هم جمعیت زیاد میشه هم اشک مجلس. هنوز دوس دارم همون جا بشینم و مادر شهید حرف بزنه. منی که یه روز نشستن تو مجلس دیدار با خانواده شهدا برام عادی بود، الان تو فکر اینم نکنه یهو نشه بیام. بهم گفتن باید بری سربازی. تو فکر نیستم. من همش دلم میسوزه که نمیتونم تو دیدار ها و روضه ها شرکت کنم. رفقا کم لطفی نکنیم این کم لطفی در حق خداو پیغمبر نیست ها در حق شهیدم نیست در حق خودمونه از من به عنوان یه کوچیکتر این نصیحتو تو گوشتو فرو کنید این مجالس رو رها نکنید که اگه کنید کار تمومه.
ومن الله توفیق.
برای من حقیر بیچاره هم اون گوشه اشک ریختناتون دعا کنید . به یاد شهید منصور سعادت بخش. بیاد شهید فرامرز بهروان
📝 جابر
#روایت_دیدار
دیدار شماره۱۱۱- شهید فرامرز بهروان
@shohada_mohebandez