eitaa logo
چهارشنبه‌های‌شهدایی
755 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
145 ویدیو
26 فایل
#چهارشنبه_های_شهدایی تلاشیه واسه معرفی اسوه‌های این شهر •هر هفته مهمان قصه زندگی یک شهید •پای کار شهدا ایستاده ایم. جهت انتقاد، پیشنهاد و تعامل: @MohamadSadegh313 •با کمک شما بهتر میشیم.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدیه مسابقه روایت دیدار این هفته، برای عزیزانی که از شهید حسین ولایتی فر مینویسند. هدیه برای همه عزیزانیست که روایتی از حضورشون رو در۱۵۵مین برنامه هفتگی دیدار با خانواده شهدا بنویسند و برای ما بفرستند. کتاب قصه دلبری کتاب شهید مدافع حرم محمد حسین محمد خانی هست. کتابی بی نظیر که قطعا همین که شروع به خواندن کنید تا تموم نشه زمین نمی زاریدشون.اگه روایت دیدار نمی نویسید هم بهتون پیشنهاد میکنم این کتاب رو حتما بخونید. اگه روایت نوشتید و هدیه بردید که چه بهتر.خیر ببینید ،نگاه شهدا به زندگیتون. @shohada_mohebandez
✅ هدیه مسابقه روایت دیدار این هفته، برای عزیزانی که از *شهید محمد زلقی* مینویسند و گزارش تصویری تهیه میکنند. هدیه برای همه عزیزانیست که روایتی از حضورشون رو در۱۵۶مین برنامه هفتگی دیدار با خانواده شهدا بنویسند و یا عکس و کلیپ برای ما بفرستند. محور های روایت دیدار : 🎥 فیلم کوتاه 📟 صوت کوتاه 📄 متن کوتاه خاطره شهید *مهلت ارسال آثار تا پایان روز جمعه می باشد* *ارسال آثار به آی دی @seyed_0121 در تلگرام و ایتا و شماره ۰۹۱۶۳۴۲۴۰۴۸ در واتساب* @shohada_mohebandez
اگه توی برنامه چهارشنبه‌های شهدایی این هفته شرکت کردید، گزارشی از متن و حاشیه دیدارتون بنویسید و کتاب هدیه بگیرید. اگه توفیق حضور نداشتید،روایت های دیدار رو از کانال واحد شهدا بخونید و حس و حال حضور در بیت شهید رو تجربه کنید. *متن: خاطرات، زندگی نامه شهید *حاشیه: اتفاقات دیدار به همراه توصیف فضا و دلنوشته @shohada_mohebandez
هدایت شده از مجنون | علی‌علیان
یکی از رفقا دو سه خط از دیدار امشب برایم فرستاد. ما که توفیق حضور نداشتیم اما تا آخر خط رفتیم. خط فکری شهید و سیره عملی‌اش. به این فکر میکنم که توی این مکتب آدم از مسئولیت پذیری جلوتر است. از تعهد و خدمت پیشی گرفته و عاشقانه پای کار است. همین است که آنجایی که میتواند کنار بکشد وسط میدان نظاره‌اش میکنی. شنیدم شب شهادتش بخاطر مجروحیت و آسيب‌‌دیدگی که داشته منعش میکنند از شرکت توی عملیات. او خاک تشنه‌ایست که شوق باران دارد و پرنده‌ای که بال گشوده برای پرواز. با تشر بهشان گفته مگر می‌شود من برگردم عقب؟ پشت خط ماندن به ماها نیامده! می‌گویند توی آن عملیات جز نفرات اولی بود که به سایت رادار رسیده. همان عملیات هم شهید شد‌. قصه زندگی اش را می‌شد توی یک جمله خلاصه کرد. تشنه ای که آب می‌جوید. و نوشته اند که جوینده یابنده است. پایان قصه‌اش شهادت نوشتند. فرقی نمی‌کند کجا یا چه سالی.. بیابان های خوزستان یا کوچه های دزفول. سال ۶۰ یا ۵۷. یا حتی همین امروز. می‌گویند قبل انقلاب نوارهای مطهری و شریعتی را تکثیر میکرده. سعیش این بوده انسان صالحِ مصلح باشد. هم خودش را بسازد هم جامعه‌اش را. می‌گفتند این پسر همیشه‌ی خدا آستینش بالا بود. مرتب وضو می‌گرفته، که وضو سلاح مومن است در مقابل جنود ابلیس. نماز عجیبی هم می‌خوانده. این را رفتارش هم نشان می‌دهد. چند وقتی نگهبان زندان بوده. رفتارش با زندانی‌ها جوریست که صدای رفیقانش را هم در آورده. که این‌ها مجرم اند چرا انقدر بهشان رسیدگی میکنی. گفته بود ممکن است رفتار خوب من باعث شود یکی از اینها توبه کند. همین برای عاقبت‌بخیری من کفایت می‌کند. همینها را به من گفتند از دیدار امشبی که خیلی از شماها بودید و من نبودم ولی خودمانیم رفقا اگر نبود صدای شهیدان از حنجره خسته‌ی مادران وپدران پژمرده، دل‌های عاشق از هم‌همه‌ی اهل دنیا می‌افسرد و اگر نبود زمزمه عارفان جامانده‌ از قافله شهیدان ما کی طعم عشق را می‌چشیدیم؟ اگر نبود قصه‌های مظلومیت و حماسه گمان می‌کردیم که مردانگی در این خاک ریشه نداشته و جولان دلقک‌ها و عیاش‌ها مارا به خود مشغول‌می‌کرد. قدردان چهارشنبه‌هایی باشیم که از ملکوت سفره‌ای برایمان پهن کردند. خوشبحال آنهایی که روزهای هفته را میشمارند تا به چهارشنبه برسد. خوشبحال عاشقان شهدا. امروز شما صدای شهدا باشید و پیام شان را به گوش های مشتاق برسانید. توفیق تان مستدام ... "حاشیه دیدار رفقای ما با خانواده شهید منصور خراسانی @aliya_ne
شب یلدا مهمان منزل شهید بودیم. شهید گمنام محسن خلف پور. بعد اینهمه ‌سال که از شهادتش می‌گذشت بازهم نخواست از او تعریفی شود و بالعکس انگار میگفت جگرگوشه‌ام، خواهرزاده‌ام، منصور را دریابید او را خوب بشناسید و همچو او نفس بکشید. مادرمنصور هم انگارچون برادرش کتوم بود. جز خوشامدگویی به حضار سخنی نگفت. انگار روزه سکوت گرفتن منصور درجبهه ارثیه مادری‌اش بود. ارثی که روزگاری درمدینه حسن از فاطمه برده و برای سالها صدایش را درکوچه جا می‌گذارد... وصیت نامه شهید منصورخراسانی سرشار از تاکید بردفاع از رهبر و برای انقلاب جان دادن وشمع واره سوختن در راه هدف مقدس بود اما ما همچو دانش‌آموز بازیگوشی هستیم که از پند پیردانایی چون او فراریست...وقتی همرزمش با شوقی حسرت آلود از کمیِ و دوری اوقاتی که با اوساخته میگفت و میشنیدیم که شهید درچشمان بصیرش معلمی سعادت یافته و کامل و خود را که انگار جانباز هم بودند ناچیز می‌انگاشت باخود گفتم وامصیبتا من چقدر معجوبانه خود را تکریم کرده‌ام منی که نه جنگ را و نه سالهای تلخ و غمبار پس ازجنگ را که یک ثانیه اش گاو نر میخواهد و مردکهن!نچشیده ام چقدرمغرورم... و این جانباز که از کلامش برمی آمد به سخن حافظ عمل کرده و حجاب نفس خویش از میان برداشته و چشمش از دیدن خود کور شده همان کسیست که به فرموده سر دار دل ما شهید زندگی میکند و شهادت هم عاقبت کار همینهاست...خودمونی بگم اینا خیلی لاتن، خیلی دریان هرچی بیشتر میبخشن بیشتر خودشون رو بدهکار انقلاب میدونن... الهی مارو العفو بحق همین شهدا و رفقاشون... 📝 م. شاهرخی ... * کَتوم بودن: راز نگه دار بودن @shohada_mohebandez
بسم رب شهداء هفته‌ها می‌گذرد و شهدا مارا بر سر سفره‌شان دعوت می‌کنند. بعضی‌ها از این فرصت نهایت استفاده را میبرند و عهد و پیمانی که با شهدا و مولای‌شان امام زمان(عج) بستند قوی‌تر میکنند و ثابت قدم‌تر می‌مانند توی این راه. خداراشکر این هفته توفیق حضور در بیت شهید داشتیم. خانه‌ای که در کوچه پس کوچه‌های شهر گم شده بود. لای همه این شلوغی‌ها. به سختی آدرس را پیدا کردیم. در باز بود و مرد قدبلندی از اهالی خانه که پیرهن مشکی از عزای مادرمان حضرت زهرا سلام‌‌الله‌علیها تنش بود، دم در ایستاده به مهمان‌ها خوش آمد میگفت. یاالله گفتم و وارد خانه شدم. بالا رفتم. یک گوشه نشستم. پیرمرد اهل دلی از عمق وجود داشت حرف می‌زد و خصوصیات شهید را بیان می‌کرد. شهیدی که دائم الوضو بود و به نماز و عبادت علاقه خاصی داشت، میگفت: "ما بعد نماز سریع بلند میشدیم ولی اون مقید به تعقیبات بود. نمازش هم نماز عجیبی بود. واقعا متفاوت از ماها. قبل از انقلاب نوار های شهید مطهری و شریعتی رو پخش میکرد و سعی میکرد خودش رو هم از لحاظ اندیشه‌ای و هم از لحاظ عملی رشد و پیشرفت بده." مادرشهید در جمع خانمها نشسته بود. ما فقط صدای لرزانش را می‌شنیدیم. وقتی شروع به صحبت کرد سرتا پا گوش بودیم که از پسر شهیدش بگوید. حین صحبتش، خانواده شهید شروع به پذیرایی کردند. از وقتی که کرمی توی ديدارها یکی در میان می‌آید نظم مجلس به هم ریخته. او بود که همه را منظم می‌نشاند پای قصه شهید. حتی خانواده شهدا را که حالا وسط صحبت های مادر شهید دارند کیک و فرنی پخش می‌کنند. الحق فرنی خوش مزه‌ای هم هست و توی این هوای سرد میچسبد. در همین حال همه صدای مادر شهید را گوش میدادند که خصوصیات شهید را بگویید اما مادر شهید به یک خوش آمد‌گویی اکتفا کرد. بعد اتمام مراسم و تقدیم کردن لوح یاد بود شهید و گرفتن عکس یادگاری با خانواده شهید مادر کنار در ایستاده بود و از مهمان هایی که تشریف آورده بودند یکی یکی تشکر میکرد با همان صدای خسته و مهربانش، هنگام خداحافظی برای ما دعای عاقبت بخیری می‌کرد. از همان دعاهایی که برای پسرش کرده بود... 📝گمنام @shohada_mohebandez
بسم رب الشهدا و الصدیقین و کاش میشد عبور کرد از قید و بند جهان.. شروع میکنم به نوشتن آن هم بعد از مدت ها.. کاش می شد پرواز کرد کاش می شد چشمانمان را ببندیم بر روی تمام لذت های زودگذر و خیالمان را آسوده کنیم و پشتمان را گرم به شهدا.. در سفر دلتنگی من همراهم شو رفیق.. سلام! موضوع را که دیدم ناخودآگاه ذهنم به سمت شما آمد و خواستم شروع کنم به نوشتن؛ شاید استعدادی در نوشتن نداشته باشم اما به همراهی شما قلم را به دست میگیرم.. رفیقم راستش گاهی به شما حسادت میکنم آخر عزیز و دردانه ی خداو اهل بیت(ع) شدید.. کاش می شد جای شما بود و کاش می شد مانند شما شد.. میگویند:(( اگر میخواهی شهید شوی اول باید شهید گونه زندگی کنی)) اما رفیقم چگونه می شود شهید بود تا شهید شد؟؟ من نمیدانم اما شما که در آسمان ها هستی راه را نشانم میدهی؟؟ همراهی کن مرا تا در گمراهی ها، گمراه نشوم! شب یلدا بود؛ میتوانستم آن شب را کنار خانواده باشم اما ترجیح دادم به پاتوقم سری بزنم وبیایم کنار شما تا آرامشی برای هرج و مرج های وجودم شوید.. آن شب دیدار بود ؛ از آن شب هایی که با هیئت به منزل شهدا میرویم با دوستانم راهی شدیم هرچند منزل شهید در کوچه پس کوچه های شهر گم شده بود اما طراوت و تازگی را در آن ساعت از شب هم می شد احساس کرد.. از پله ها بالا رفتم به سمت اتاق رفتم و گوشه ای پناه گرفتم.. رفیقم خودت بهتر میدانی که خیلی وقت بود که شهدا اجازه ی گریه در روضه هایشان را به من نمیدادند و غم در دلم بیرون نمی آمد.. اما امان از آن شب که بعد از روز ها مادر سادات اجازه داد اشک هایم را جاری کنم.. برنامه شروع شد چشمم به مادر رنج کشیده ی شهید و گوشم در اختیار بلندگو بود؛ بلند گویی که روایت میکرد رشادت های شهیدمان را.. در دلم با خود میگفتم؛مادر جان کاش می شد فرزندت را امشب کنارت داشتی کاش میشد بر روی سرش بوسه میزدی و برای او دعای عاقبت بخیری میکردی.. آخر من که میدانم تو مادری آرزو داری دامادی گل پسرت را ببینی پسری که میتوانست حالا یاورت باشد اما او را با تمام سختی ها به جبهه ها فرستادی و تقدیم اسلام و وطن کردی.. مادر جان کاش می شد من به جای فرزند عزیزت می رفتم تا تورا اینگونه شکسته نمی دیدم.. و کاش می شد ثانیه ها در آن لحظه می ماند تا من گوش جان می سپردم به آن کلام بی صدای مادر.. کاش می شد برای شما کاری کرد کاش می شد مردم را به شما وصل کرد همانگونه که نگاه شما باعث شد از جهل و سیاهی نجات پیدا کنیم.. کاش می شد پناهی برای فرزندان بی پناهتان، همدمی برا همسرانتان و خادمی برای مادران پیرتان بود.. کاش می شد همانند شما جان داد برای وطن و گذشت از همه ی مادیات.. 📝 @shohada_mohebandez
🔸 اگه توی برنامه چهارشنبه‌های شهدایی این هفته شرکت کردید، گزارشی از متن و حاشیه دیدارتون بنویسید و کتاب حاج قاسمی که من می‌شناسم رو هدیه بگیرید. 🔻اگه توفیق حضور نداشتید، روایت های دیدار رو از کانال واحد شهدا بخونید و حس و حال حضور در بیت شهید رو تجربه کنید. *متن: خاطرات، زندگی نامه شهید *حاشیه: اتفاقات دیدار به همراه توصیف فضا و دلنوشته پ‌‌ن‌: اگه میخوایید از این دیدار شروع به نوشتن کنید حتما روایت هفته‌های قبل رو بخونید @shohada_mohebandez
دیشب تو خونه شهید گندمچین راوی یه حرفی در مورد شهید زد که خیلی به دلم نشست. گفت اولین باری که هادی رفت جبهه تازه ۱۶ سالش شده بود. سال ۶۳ عملیات بدر. اون موقع اوایل نوجوونی‌اش بود، اونم یه بچه معمولی بود مثه بقیه هم‌سن و سالهاش. ولی وقتی برگشت به‌کلی روحیاتش تغییر کرد. خیلی بزرگتر شده بود. تقیدش به احکام شرعی محکم شده بود. حتی اخلاقش با خانواده. قبل از اون نماز شب نمی‌دونست چیه، حالا باید دم سحر حال و هواشو می‌دیدید. فضای جبهه‌ها انسان ساز بود، واقعا کاری با بچه‌های ما کرد که راه صد ساله رو یک شبه طی کردند. کدوم دانشگاهی سراغ دارید که چنین نسلی تربیت کنه در این مدت کوتاه..؟ کارخانه انسان سازی جبهه ها، یادش بخیر ... @shohada_mohebandez
🔸 اگه توی برنامه چهارشنبه‌های شهدایی این هفته شرکت کردید، گزارشی از متن و حاشیه دیدارتون با خانواده شهید مسعود توتونچی بنویسید و یکی از سه کتاب 📚 دیدم که جانم می‌رود 📚 داستان سیستان 📚 بچه تهرون رو هدیه بگيريد: 🔻اگه توفیق حضور نداشتید، روایت های دیدار رو از کانال واحد شهدا بخونید و حس و حال حضور در بیت شهید رو تجربه کنید. *متن: خاطرات، زندگی نامه شهید *حاشیه: اتفاقات دیدار به همراه توصیف فضا و دلنوشته پ‌‌ن‌: اگه میخوایید از این دیدار شروع به نوشتن کنید حتما روایت هفته‌های قبل رو بخونید @shohada_mohebandez
دیر رسیدیم. خیلی دیر. وقتی که ظاهرا صحبت همه تمام شده بود الا مادر شهید. رکوردر گوشی را گذاشتم تا صدایش را ضبط کنم. ولی.. صحبت های مادر شهید کلا ۱۸ ثانیه طول کشید. معلوم بود نمی‌تواند توی جمع صحبت کند و بزور میکروفون را داده بودند دستش. گفت مسعود خیلی صحبت دارد ولی اگر هیچ نگوییم بهتر است. همین و ختم مجلس. برای مایی که از آن سر شهر کوبیده بودیم تا اینجا که از مسعودش برایمان بگوید. و او مادر مسعود بود. زنی که از حجب و حیا، نمی‌توانست حرف بزند. دوست داشتم از برادر شهید بخواهم تا او مادر را بشناساند. آخر بذری از ایمان که در دل مسعود تناور شد اول بار او کاشته بود. او موثر بود. مثل همه مادران شهدا. که این نسل را تربیت کردند و ما از آنها نشنیده‌ایم و عمده سلوک تاریخ به دوش آنها بوده. زن‌ها موثرند حتی اگر سخنی نداشته باشند و تاریخ هم از آنها حرفی نزند. مثل زنی که راوی عاشورا شد و نهضت اشک را بنا نهاد، زینب. یا زنی که مادر اسماعیل بود و خدا عملش را مناسک حج قرار داد، هاجر ... زنها موثرند. زینب‌ها، آسیه‌ها، هاجرها زنها موثرند همچو زهرا سلام‌‌الله‌علیها زنها موثرند مثل مادران شهیدان، حتی اگر حرفی نداشته باشند. 📝 علیان @shohada_mohebandez
سلام بارون شدید بود خیلی ها نرسیدند ماهم که رسیدیم عجله تمام شدن داشتیم. از مسعود توتونچی شنیدیم و همه غرق در ثروت خانوادگی شان شده بودیم. غافل از اینکه مسعود "دام" گریزانه خلاف جهت آب شنا کرد و هرمالی که پدر و مادر به او میدادند خرج جهاد فی سبیل الله کرد و کار را تمام کرده بود... شاید درقنوت هایش خوانده بود که اللهم اخرج حب الدنیا من قلبی! بار پروردگارا ! محبوبم، ازقلب مسعود هرآنچه دنیاطلبیست رو خارج کن. کاش ما هم یاد میگرفتیم بخاطر مسائل ناچیز دنیا به دیگران بی حرمتی نکنیم وآرامش خود ودیگران را برباد ندهیم کاش درس بگیریم که مسعود خوشبخت بود چون حریص نبود... 📝 گمنام @shohada_mohebandez
تعلقات عجیبند. می‌پیچند به دست و پای آدم و راه رفتن رو براش سخت می‌کنند. مثل زنجیری از سایه که هست و قابل لمس نیست. وجود داره اما حقیقی نیست. دیشب از همه روایت هایی که گفتند من همین یه نکته رو یاد گرفتم. آدم باید تکلیفش رو با تعلقاتش مشخص کنه. شهید مسعود توتونچی با اینکه همه چیز داشت و از لحاظ مالی هم کمبودی توی زندگی نداشت، اصلا خودش رو نمی‌گرفت. به دیگران هم کمک میکرد. بنظرم همین خاصیتش بود که نه دچار دنیازدگی شد و نه تعلقاتش دست و پاگیرش شدن. آخرش هم سبک پر کشید. 📝 خلیلی @shohada_mohebandez
دیدار با خانواده محترم شهید توتونچی برای خیلی از عزیزان فرصتی بود تا از نزدیک با ایشان که در دزفول و حومه پر آوازه هستند ، آشنا شوند. خانواده‌ای که با وجود تمول و تمکن مالی، صمیمی و بی تکلف پذیرای گروه شدند. صحبت های برادر شهید و ناگفته‌های مادر نشان دهنده عظمت روح شهید بود. گذشتن از خوشی‌های دنیا و رسیدن به الله. من با اینکه از قبل تا حدودی با مادر بزرگوار شهید آشنا بودم و می دانستم که بانویی موقر، بزرگوار و مردمی هستند، در این دیدار بیشتر به روحیه بزرگ منشانه ، مردمی و خودمانی ایشان پی بردم. پرورش چنین فرزندانی در دامان چنین مادرانی دور از ذهن نیست. خداوند چشم دل ما را همچون مسعود عزیز و سایر شهدا از داده های دنیوی سیر گرداند و توفیق خدمت در راه خودش را به ما عطا فرماید. آمین یا رب العالمین 📝 اخت الشهید @shohada_mohebandez
ایام امتحانات هست و دانش آموزا و دانشجوها سخت درگیر. هر هفته منتظر بودم تا چهارشنبه شب برسه و بریم دیدار با خانواده شهدا. این هفته اینقدر درگیر فرجه‌ی امتحانی و درسا شده بودم اصلا زمان از دستم رفته بود و دیدار و چهارشنبه از ذهنم خارج شده بود. تا اینکه یکی از رفقا پیامک داد و گفت میری خونه ی شهید؟! یادم اومد که امروز چهارشنبه است. سریع رفتم و کانال واحد شهدا رو نگاه کردم و دیدم این هفته میهمان خانه‌ی شهید توتونچی هستیم. یهو خیلی خوشحال شدم و ذوق کردم که قراره بریم خونه‌ی شهید توتونچی. اون روز هوا بارونی بود و از صبح بارون شدید در حال باریدن بود و هوا سرد. سریع آماده شدم و اسنپ گرفتم! دل تو دلم نبود که سریع و به موقع برسم. به مقصد رسیدیم و پیاده شدم اما هر چی نگاه کردم هیچ خبری توی اون خیابون نبود. خیابون تاریک و خلوت بود و بارون هم شدید می‌بارید. مثل اینکه لوکیشن بیت شهید رو اشتباه ارسال کرده بودن!! توی یک لحظه یکی از پشت سر صدام کرد برگشتم و دو تا از رفقا رو دیدم که اونا هم گم شده بودن. خلاصه بعد از تقریبا پانزده دقیقه گشتن توی اون بارون شدید منزل شهید رو پیدا کردیم. خیسِ خیس شده بودیم و هوا هم سرد بود. سریع وارد شدیم و نشستیم. دیر رسیده بودم! یکی از قسمت‌های خیلی قشنگی که توی چهارشنبه‌های شهدایی هست و به شخصه خیلی دوستش دارم پخش صوت رهبری در مورد خانواده ی شهدا هست. از اون قسمت گذشته بود، به قسمت مورد علاقم نرسیده بودم و یه کم ناراحت شدم. برادر شهید در حال خاطره گویی از شهید بود. خیلی آروم نشستیم، مادر شهید روی صندلی چوبی نشسته بود و سر به زیر بود. مادری از جنس عشق و مهربونی که یه زمانی گل پسرش رو تقدیم خاک ایران کرد. مادری که بهشت زیر پاهاشه. مادری که چین و چروک دستاش منو شرمنده میکرد، شرمنده‌ی اینکه ادامه دهنده‌ی راه پسر اون و بقیه ی شهدا باشیم نه اینکه خدایی نکرده پا بزاریم روی خونشون. در حال گوش کردن به گفته های برادر شهید بودم. از خصوصیات شهید و شجاعت و رشادتشون میگفتن ناخودآگاه یه فکری از توی ذهنم گذر کرد چطور یه زمانی یه افرادی بودن که از جونشون که مهم ترین داراییشون بوده گذشتن تا ما امروز با آرامش و بدون هیچ دغدغه ای در کنار خانواده هامون زندگی کنیم. شهدا مثل ماه تابان توی آسمونن که هیچ ابر سیاهی نمیتونه جلوی درخششون رو بگیره‌. به پایان برنامه رسیدیم و همگی بلند شدیم و از بیت شهید خارج شدیم. داشتم به این فکر میکردم که تشکر کنم از اون دوستی که بهم پیام داد و یادم آورد که امروز چهارشنبه بوده. 📝 مجنون‌الحسین @shohada_mohebandez
به نام خدای شهدا. حقیقتا قصد نداشتم روایت دیدار بنویسم اما با شنیدن چند تیکه از بچه‌ها و خوندن روایت دیداری که تو کانال گذاشتن باخودم گفتم بیا و یه چند خطی بنویس شاید یکی خندید و دلش شاد شد. ... تازه مسئول واحد شهدا شده بودم و هنوز سرباز بودم. دیدار اول رو که هماهنگ کردم، خودم نرسیدم بیام گلزار و تو مراسم شرکت کنم. فک کنم دیدار چهارم یا پنجمی که هماهنگ میکردم یکی از شهدای کربلای ۴ بود. شهید نجات توکلی. شب قبل رفتم در خونشون و لوکیشن رو گرفتم و گذاشتم تو کانال واحد شهدا. چک نکردم ببینم درسته یا نه. لحظه موعود رسید و حرکت کردیم سمت خونه شهید. یکی از رفقا گفت: من کار دارم کمی دیرتر میام. علیرضا زیارت عاشورا میخوند و گریز روضه‌ش توسل به حضرت زهرا سلام‌‌الله‌علیها بود. این رفیقمون وسط روضه زنگ زد و گفت حسین خونه شهید کجاس؟ منم جواب دادم خیایون طالقانی. گفت لامصب لوکیشن جنوب شهر رو نشون میده منظورش آخرای شهر بود. ... تا اینکه شیخ خلیلی گفت برو لوکیشن خونه‌ی شهید گندمچین رو بگیر شهیدی که دوهفته قبل مهمونشون بودیم. خیلی دقت کردم و با دقت ۴متر لوکیشن رو فرستادم. و دوباره هفته قبل دیدار خونه شهید توتونچی بود که گفت اگه میتونی برو لوکشین رو بگیر و برام بفرست. زیر بارون نم نم رفتم یکی یکی خونه ها رو چک کردم تا پلاک ۱۴۰ رو پیدا کردم. وقتی آروم آروم خونه هارو چک کنی همسایه‌ها بهت شک میکنن و یه جوری نگات میکنن. منم زیاد توجه نمی‌کردم. صدای ضبط ماشین رو بیشتر کردم. علی‌اکبر قلیچ داد میزد ایلیا ایلیا اول و آخر ایلیا فاتح خیبر ایلیا... لوکیشن رو با دقت ۴ متر چک کردم که درست باشه‌. ۴متر یعنی ته فاصله و خطای مکانی مورد نظر از ما. خب دور زدم و حرکت کردم. شب خلیلی که اومد تا رسید بهم گفت: حسین خونت آباد دو خیابون زیر تَرَه زَندیَه. گفتم نه درسته. یکی دیگه از بچه‌ها که خیس خیس بود گفت اشتباه مکان رو گرفتی. محل ندادم و زدم زیر خنده . خلاصه به بزرگی خودتون حلال کنید😄 سعی بر اینه‌که هفته‌های بعد اگه بهم گفتن دقت بیشتری کنم. 📝 جابر @shohada_mohebandez
بسم رب الحسین طبق روال چهارشنبه‌ها آماده شدیم که بریم برای حضور در میهمانی شهدا. حرکت کردیم. هوا خیلی سرد بود. بار‌ون میزد جوری که که آب توی بعضی از خیابون‌ها جاری شده بود. بدون ماشین نمیشد رفت با رفقا حرکت کردیم. خونه شهید رو بلد بودیم، وقتی رسیدیم دیدم دم در چند نفر از رفقا ایستاده بودند منتظر بقیه. هرکسی آدرس رو نمیدونست راهنماییش میکردن. وارد راه‌روی خونه که شدیم چند نفر از خانواده شهید با کت و شلوار و قد بلند که نمیدونستم چه نسبتی با شهید دارند، ایستاده بودند و خوش‌آمد‌گویی میکردند. نشستیم و آماده شدیم برای خواندن زیارت عاشورا. چراغ هارو خاموش کردند و ذکر توسلی به ارباب دو عالم داشتیم. بعد از اتمام زیارت عاشورا وصیت نامه شهید رو خوندند که بعد برادر شهید گفت (خلاقیت برادرم این بود که وصیتش رو ضبط کرده بود و این متنی که شما خوندید مقدار کمی از وصیتش هست) نوبت به گفتن ویژگی های شهید رسید که از زبان برادش میشنیدیم. برادر شهید توتونچی که از سن بالایی برخوردار بود با پای لنگان اومد روی صندلی، روبه روی ما نشست. خونه شهید هم لحظه به لحظه شلوغ و شلوغ تر میشد تا جایی که جا برای نشستن نبود. برادر شهید میگفت برادم با تواضع و بی شیله‌‌پیله بود توانایی اینو داشت که هرچی بخواد برای خودش فراهم کنه اما پولی که دستش میرسید برای جهاد در راه خدا خرج میکرد. همرزم شهید هم بعد برادرش شروع به صحبت کرد. یک پیرمرد با قد کوتاه و کلاه. انگشت اشاره را هم نداشت که معلوم بود جانبازه. تیپش بیشتر شبیه به همون رزمندگان دوران دفاع مقدس بود. یه حرف زیبایی زد. گفت: ما تو جنگ کارهایی میکردیم و توانایی‌هایی داشتیم که الان دیگر نمیتونیم اون‌ها رو انجام بدیم و اون توانایی‌ها رو خدا و اهلبیت شامل حال ما میکردند. اما تکمیل کننده‌ی صحبتش اینه که آدم باید در تمام مراحل زندگی، خودش رو تو همون حال هوای دوران دفاع مقدس حفظ کنه. به شیرین ترین لحظه رسیدیم زمانی که میخواد با شنیدن صحبت یک مادر بگذره. مادری که یک شهید سرافراز فدای اهلبیت و این مرز و بوم با برکت داده. اما مادر شهید توتونچی گفت: مسعود صحبت زیاد داره اما من چیزی نگم بهتره. اما ما داخل دلمون گفتیم ای داد بیداد ، واقعا حیف شد و رفقا دیگر اسرار نکردند و طبق روال هر هفته یک لوح یادبود از شهید به خونواده شهید توتونچی هدیه دادند. پذیرایی کردند و نوبت به گرفتن عکس یادگاری رسید. جمعیت زیاد و هرچه با رفقا جابه‌جا میشدیم توی قاب عکس جا نمیگرفتیم هرجوری بود عکس را گرفتند، کم کم اماده رفتن شدیم خانواده شهید درب خروجی ایستاده بودند و خداحافظی کردیم و این دیدار هم به خاطرات پیوست. 📝گمنام @shohada_mohebandez
روایت دیدار _230107_225603.pdf
2.76M
روایتی مفصل از حضور در منزل شهید مسعود توتونچی 📝 آهوخوش @shohada_mohebandez
میخوام روایت دیدار بنویسم. اما حتی نمیدونم چطوری؟ مگه میشه آدم ندونه چیکار میخواد بکنه؟ به نظرم آره میشه ... مثل حال الان من که نمیدونم قراره با آیند‌ه‌‌ام چیکار بکنم .. اولین هشدار رو از سمت مغزم دریافت میکنم ، میگه که حالا که حب و محبت شهدا توی قلبت هست باید سعی کنی این حب و محبت رو توی تک تک رفتار و اعمالت پیاده کنی ... مگه نه که وقتی چیزی رو دوست داری سعی میکنی شبیهش بشی پس چرا ما شبیه شهدا نیستیم ؟ میخوام راستش رو بهتون بگم من دیدار اومدم ولی روحم حیرون جای دیگه ای بود ... زمانیکه از شهید میگفتن از حالات و اخلاق و رفتارش ، از اینکه خوش برخورد و خوش اخلاق بوده و از اینکه چطوری مال و ثروتش رو خرج میکرد ...به نظرم اومد که شهید خوب یاد گرفته بود چطوری از هر چیزی برای رسیدن به خدا استفاده کنه ... رمز و راز شهدا همینه اونا خوب یاد گرفته بودن چطوری خودشون رو به خدا پیوند بزنن ... خدا هم به پاس این توجه ، خوب خریدشون ... توی طول صحبت‌ها راجب شهید هر از چندگاهی نگاهم به مادر شهید می افتاد، توی دلم تحسینش میکردم که همچنین فرزندی رو تربیت کرده و دعا کردم که منم بتونم توی آینده همچین فرزندانی رو تربیت کنم ... راستش این روزا خیلی از دخترای هم سن و سالم رو میبینم که دلشون میخواد شبیه شهدا باشن و شهید بشن... این آرزوی قشنگیه و خیلیم خوبه ولی نباید فراموش کنیم که دختران امروز، مادران آینده این سرزمین هستن ... ما وظیفه تربیت نسل آینده روی دوشمونه، نباید از زیر این بار شونه خالی کنیم یا نسبت بهش کم توجهی کنیم. کم کم نوبت صحبت کردن مادر شهید شد بعد از سلام و احوال پرسی و خوشامد گویی ، گفت که من چیزی راجب مسعود نگم بهتره ... و من توی دلم فکر کردم که هیچ چیزی به اندازه این حرف مادر شهید نتونست حق مطلب رو ادا کنه ... گفتنی ها را نهادم در حریری از سکوت کآنچه می دانم نمی آید به فهم ِ واژه ها ... توی همین افکار و خیالات بودم که متوجه شدم که وقت خداحافظی رسیده ، روبروی مادر شهید ایستادم و تشکر کردم و به رسم دوست داشتنی همیشگی دست مادر رو بوسیدم، سرم رو که بالا آوردم نگاهم به چشمای مادر افتاد، نگاهی که تا عمق وجود متلاطم من نفوذ کرد ... به گمونم مادر فهمیده بود توی دلم چی میگذره برای همین با دعای الهی هر حاجتی داری برآورده به خیر بشه من مبهوت رو راهی کرد ... عذر میخوام که طولانی شد راستش اولش که نمیدونستم چی بنویسم و آخرشم که نگاه کردم دیدم طوماری شده برای خودش .... اطاله کلام شد حلال بفرمایید و التماس دعا. 📝 محب الفاطمه (سلام‌الله‌علیها) @shohada_mohebandez
🔸 اگه توی برنامه چهارشنبه‌های شهدایی این هفته شرکت کردید، گزارشی از متن و حاشیه دیدارتون با خانواده شهید حسن‌بلدی بنویسید و یکی از سه کتاب 📚 دیدم که جانم می‌رود 📚 داستان سیستان 📚 بچه تهرون رو هدیه بگيريد: 🔻اگه توفیق حضور نداشتید، روایت های دیدار رو از کانال واحد شهدا بخونید و حس و حال حضور در بیت شهید رو تجربه کنید. *متن: خاطرات، زندگی نامه شهید *حاشیه: اتفاقات دیدار به همراه توصیف فضا و دلنوشته ● اگه میخوایید از این دیدار شروع به نوشتن کنید حتما روایت هفته‌های قبل رو بخونید، اگر سوالی هم داشتید بپرسید. @shohada_mohebandez
🎁 هدیه راویان دیدار از طرف فروشگاه فرهنگی مذهبی شهید ولایتی فر 📝 اگه هنوز شروع به نوشتن نکردی، دست به کار شو ! @shohada_mohebandez
چشمم به ساعت خورد. دیدم یه ربع مونده به ۸... آماده شدم، نشستم رو موتور و راه افتادم سمت منزل شهید. هوا خیلی سرد بود ولی شور و شوقم برای حضور توی منزل شهید تحمل سرما رو آسون کرده بود. جزء اولین کسایی بودم که رسیدم اونجا و دیدم تعدادی از رفقا دارن میرن داخل. منتظر شدم تا بقیه هم برسن و راحت منزل شهید رو پیدا کنن چند دقیقه بعد هم خودم رفتم داخل. برنامه مثل همیشه با چند فراز از زیارت عاشورا شروع شد. بعد از اون یه فایل صوتی حاوی صحبت های حاج قاسم پخش شد و بعد از اون نوبت رسید به قرائت وصیت نامه شهید حسن بلدی. وصیت نامه شهید بوی معنویت میداد، شهید توصیه کرده بود که پیرو و پشتیبان ولی فقیه باشیم چیزی که توی این ایام آخرالزمان خیلی ها رو الک کرده و از مسیر درست خارج شدن. کسایی که یه زمانی کنار ما سینه میزدن و الان جلوی نائب امام زمانمون (ارواحنا له الفدا) ایستادن. اهمیت این مسئله به قدریه که حاج قاسم گفتن مهم ترین شئون عاقبت بخیری ارتباط قلبی با ایشونه. در ادامه وصیت نامه شهید بلدی توصیه کردن در مراسمات دعا و عزاداری شرکت مداوم داشته باشیم و همیشه با اطرافیانمون خوش اخلاق باشیم.. حالا نوبت برادر شهید بود تا برامون از خصوصیات اخلاقی شهید بلدی بگه. از خصوصیات قشنگ شهید دائم الوضو بودن، شوخ طبعی با رعایت ادب، احترام به پدر و مادر و علاقه خاص به مطالعه کتاب بود. ایشون توی منزل کتابخونه داشتن و همچنین از کتابخونه مسجد هم استفاده میکردن. آدمیزاد وقتی کسی رو دوست داشته باشه سعی میکنه خودش رو شبیه اون کنه. بنظرم اگر سعی کنیم این خصوصیات شهید رو به طور مداوم توی زندگیمون پیاده کنیم برکات زیادی خواهد داشت. ببخشید کمی طولانی شد اولین باره برای روایت دیدار دست به قلم میشم، حلال کنید... 📝 منتظر @shohada_mohebandez
بسم الله الرحمان الرحیم باز هم چهارشنبه و دیدار با خانواده شهدا. تا اینجا که همه چیز مانند قبل است لیکن پیامی دریافت می‌شود و مضمون این است <<همه فضای مجازی رو زیر رو کنید. ببینید از این شهید چیزی پیدا می‌کنید ؟! واقعا تلخه.>> گویا غریب است اما در بین ما زمینی ها . نامش را جویا می‌شوم، حسن‌. حسن بلدی‌. پیشامد جدیدی نیست حسن ها همیشه در این دنیا غریبند از حسنِ فاطمه بگیر تا حسن بلدی..... نام حضرت مادر آمد چند روز دیگری میلاد اوست. دست بر قضا را بین، که در نزدیکی میلادش همه را دور حسن بلدی جمع کرده. مادر همیشه هوای حسن هایش را دارد. بُگذریم .... وصیت شهید قرائت شد. طبق قانون نانوشته‌ی همه‌ی وصیت های شهدا که توصیه به فراگیری سخنان امام در آن ذکر می‌شود این وصیت نامه را هم شامل می‌شد، لیک ما توانستیم به همین یک توصیه شهدا به خوبی گوش فرا دهیم؟ من که این طور فکر نمی‌کنم . سخنرانی اخیر رهبری با پشت زمینه حدیث اکثر الخیر فی النساء است و از زنان می‌گوید. او گفت: <<قوانین مربوط به داخل خانواده انقدر محکم باشد تا هیچ مردی نتواند به همسرش ظلم کند >>. حال همین جمله را بدون ذکر راوی نشان افراطیون دهی اَنگ فمنیست اسلامی را به آدم می‌زنند. یا به کمی قبل تر برگردیم رهبری راجع به کرونا گفت: << من مقیدم به شیوه‌نامه‌هایی که پزشکان اعلام میکنند. بنده تقید دارم، یعنی وظیفه میدانم برای خودم که آنها را عمل کنم و عمل میکنم. نوبت سوم تزریق این واکسن را هم من انجام دادم.>>. اما بسیاری از مذهبیون افراطی سخنانی را که صراحتا رهبری بارها و بارها ذکر کردند را با بی انصافی تمام رد کردند با این خیال خام خودشان که رهبری در تنگنا بوده و این حرف را زده در حالی که آقا خودش از اولین کسانی بود که به علم اعتماد کرد و واکسن زد. اصلا چرا راه دور برویم همین امشب در مراسم جشن حضرت زهرا آقای سعد به نقل از آیت الله قرائتی که گفته بود:<<جامعه ما بیش از هر چیزی به شادی نیاز دارد‌.>> به همین دلیل باید کاری بکنیم و اگر برای عزای مادر دهه می‌گیریم برای میلادش نیز دهه جشن بگیریم و در ادامه گفت رهبری راجع به دهه فاطمیه گفته که ۳ روز شهادت اول و ۳ روز شهادت آخر است‌. که اینجا با تمام تعجب یکی از مستمعان به آقای سعد گفت رهبری در فشار بوده که این حرف را زده. شاید هم حق با اینان است هر چیز که مطابق میلشان نیست را با استدلال پوچ رد می‌کنند و برای خودشان اسلام گزینشی ساخته اند. بُگذریم..... از خصوصیات شهید گفته شد از نماز اول وقتش و از حسن خُلق و از صبوری و از احترام به پدر و مادرش اما از ریش بلندش چیزی نشنیدم یا از یقه بسته و تسبیح به دست. یا عکس پروفایل شهدایی و هر شب جمعه استوری کربلا دلتنگتم هر هفته مزار شهدای گمنام و عید ها راهیان نور و شلوار خاکی و پوتین ست با انگشتر عقیق در دست و ژست های شهدایی.‌‌‌‌.... نمی‌دانم ما که از مذهبی های دورمان فقط همین ها را دیده ایم فقط شور حُسینی ،شعورش که بماند ‌‌‌‌...... اسم جهاد که می‌آید همه در تصورشان کلاشینکف به دست در نبرد دشمن و آروزی شهادت دارند غافل از اینکه جهاد در هر زمانه ای رنگ و بویی دارد. یکی از سخنرانان هم ذکر کرد که الان وظیفه جوانان درس خواندن است . من نمی‌گویم همه درس بخوانند اما لااقل می دانم فقط فکر به شهادت راهش نیست. مثلا به آن مذهبی هایی که به قول خودشان ته دین را در آورده اند می‌گویی ازدواج کن همه اش بهانه دُنیوی ِشغل و مال و چیز های پوچ دیگر را می‌کنند غافل از اینکه شاید وظیفه خیلی از ماها تربیت نسل امام زمانی است. حُسن ختام هم حدیثی از حضرت علی راجع به شهادت: كسى كه در راه فرمانبرى از خدا، و دورى از نافرمانى او، با نفْس خويش مبارزه كند، نزد خداوند سبحان منزلت نيكو كارِ شهيد را دارد.   ( غرر الحكم : ۳۵۴۶) 📝 شیخ عبدی @shohada_mohebandez
بسم رب چادر خاکی مادر سادات با رفیق همیشگی قصد رفتن به حرم مطهر سبزقبا ع رو داشتیم و بعدشم بریم بیت شهید ، قرار بر این شد بعد از نماز خوندن و کمی موندن توی حرم بریم منزل شهید . . . اسنپ گرفتیم و سوار ماشین شدیم ، سوز سرمای دی ماه خودش رو زیادی داشت به رخ میکشید ، پنجره رو پایین کشیدم و هجوم آوردن سرما به داخل ماشین رو حس کردم . . . کم کم به محله ای که بیت شهید اونجا بود رسیدیم. رفیقی که همراهم بود صدام زد و گفت یادته چند وقت پیش هم دیدار با خانواده ی یه شهید داشتیم تو این محله؟ و یه خاطره ی قشنگ رو یاد آوری کرد . . . کمی دیگه که گذشت دیدیم دقیقا ماشین پیچید توی همون خیابونی که چند وقت پیش اومده بودیم دیدار با یه خانواده ی شهید دیگه هردومون برگشتیم و به هم نگاه کردیم و لبخند پررنگی روی صورتمون نقش بست. بعد از تشکر کردن پیاده شدیم . . . وارد منزل شهید شدیم و سلام کردیم و به آرامی نشستیم کم کم بقیه ی دوستان هم وارد می‌شدند این هفته یه صوت از سخنان سرادر قلب ها پخش کردن ، با دقت گوش میکردم به صوت حاج قاسم که در حال پخش شدن بود بعدش حاج آقا خاکی شروع کردن به سخنرانی از ویژگی های شهدا شروع کردن . . . از این میگفتن که شهید بلدی دقیقا پنج روز بعد از نوشتن وصیت نامشون شهید شدن . . . و از اینکه شهید اجازه دادن که ما پا بزاریم توی بیتشون. از خاص شدن میگفتن چطور مثل شهدا خاص بشیم! از اینکه فکر نکنیم فقط توی جبهه میشه شهید شد یکی از حرفاشون این بود که کلید جهاد خاص بودن هست. از آرمانِ ایران گفتن که مردانه پای اعتقاداتش موند... اسم عملیاتی که شهید بلدی شهید شده بودن عملیات فتح‌المبین بود. عملیات فتح المبین توی روز عید با رمز یا زهرا شروع میشه و حدود ۲۴۰۰متر از مناطق اشغالی رو توی این عملیات آزاد میکنن و مقدار زیادی سلاح جنگی به دست میارن و حدود ۱۵۰۰۰هزار نفر اسیر بعثی میگیرن . . . بعدش شروع کردن به قرائت وصیت نامه ی شهید،در ابتدای وصیت نامه اشون به مهم دونستن اجتماعات اسلامی اشاره کردن که دشمن خوف داره از اجتماعات مسلمانان . . . به خوش رفتاری اشاره کردن که خوش اخلاقی نصف دین است. بعد از تموم شدن وصیت نامه ی شهید برادر شهید شروع کردن به گفتن خاطرات و خصوصیات اخلاقی شهید یکی از خصوصیات شهید که خیلی قشنگ و دلپذیر بود این بود که ایشون همیشه خنده بر لب داشتن و شوخی میکردن منتها این شوخی به مسخره کردن دیگران و بذله گویی ختم نمیشه. اما الان توی این دوره زمونه چی؟ همه ی ماها با گفتن اینکه شوخیه دل دیگران رو میشکونیم و باعث میشیم شخصیتشون خدشه دار بشه . . . شهدا اینطور زندگی کردن ، شهدا اول شهید بودن بعد شهید شدن تمامی این موارد رو رعایت کردن تا شهید شدن بعد از روایتگری همرز شهید ، کم کم قصد به رفتن کردیم و تشکر کردیم از اهل خانه. اونا هم با مهربونی جوابمون رو دادن بیرون رفتیم ، این دیدار هم شد یه خاطره ی قشنگ که توی دفتر خاطرات ذهنم و قلبم ثبت شد. امیدوارم که همگی ما ادامه دهنده ی راه شهدا باشیم و یه روزی عاقبتمون ختم به شهادت باشه. 📝 مجنون الحسین @shohada_mohebandez
روایت دیدار _230120_122729 (1).pdf
5.3M
روایتی مفصل و جالب از دیدار با خانواده شهید پورمحمدحسین 📝 خانم موسوی @shohada_mohebandez
چهارشنبه‌های‌شهدایی
"بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم" 🔖#اطلاعیه 🇮🇷#چهارشنبه_های_شهدایی 📍#دیدار_شماره_۱۸۸ ✅دیدار ب
"بسم رب الشهدا" 📌 پیش از انقلاب کارگر گچ‌بری بود. روزهای تعطیل که درس و مشق نداشت می‌رفت وردست دایی که اوستای گچ‌بری بود. انقلاب که شد رفت توی بسیج مسجد امام خمینی. بچه آرامی بود. آزارش به مورچه هم نمی‌رسید. توی بسیج و مسجد و پای کتاب‌ها وقتش را می‌گذراند. روزهای تعطیل هنوز هم می‌رفت وردست دایی. جنگ که شد، بچه‌ های مدرسه و مسجد یکی یکی و چند‌تا‌ چندتا میرفتند جبهه. دایی هم که رفت دیگر طاقت توی شهر ماندن نداشت. نه پای کتاب و دفتر بند می‌شد نه توی مسجد. مادر اما راضی نمی‌شد به رفتنش؛ بچه تو باید بشینی پای درس و مشقت، تو سنت نمی‌خورد به سربازی هر وقت رسید آنوقت برو. جنگ که بازی نیست هر کسی را نمی‌برند.. همه اینها بهانه‌هایی بود که مادر می‌آورد برای نرفتنش. میدانستیم طاقت دوری‌اش را ندارد. هر جور بود مادر را راضی کرد و اعزام شد. ده ماه توی‌ جبهه بود. توی فتح المبین تیر خورد. نمیدانستیم. مادر اما از چند روز قبل دلشوره داشت. رخت چرک‌ها را که می‌شست با خودش حرف می‌زد و اشک می‌ریخت، گریه می‌کرد. بابا می‌گفت زن بیچاره، از پسرش خبر ندارد دیوانه شده. خبر شهادتش را توی تعطیلات عید آوردند. وقتی مادر همه خانه را آب و جارو کرده بود، موقع شستن با خودش حرف زده بود و اشک ریختنش، حالمان را گرفته بود. وقتی آوردنش توی سردخانه بیمارستان افشار، مادر پیکرش را نشناخت. نه اینکه نشناخته باشد. مادر دل دیدنش را نداشت. ندیده می‌گفت این بچه من نیست. می‌خواستند پیکرش را قاطی شهدای اصفهان بفرستند. دایی که آمد پیکرش را دید نگذاشت برود اصفهان. تیر توی صورتش خورده بود... 🔰شهید عبدالرسول مهرنما
سلام آخرین دیداری که رفتم و یادم نبود نخواستم امشب هم برم خیلی از برنامه ی درسیم عقب بودم اما پیام یکی از رفقا باعث شد بخوام برم گفتم با یک ساعت نه من عالم میشم نه جاهل... خب با چی برم وسیله که جور نیست؟ خداروشکر به لطف شهید موتوری جور کردم که بنزین درستی نداشت امابالاخره با هر ترسی بود ما رسیدیم به خونه شهید مراسمی به جا با تایمی مناسب و خلاصه دعای سلامتی امام زمان (عج) زیارت عاشورا سخنرانی رهبری در مورد تکریم مقام شهدا صحبت های پدر شهید داستان نحوه شهادت همه ی اینا یه طرف بزاریم صحبت های فوق العاده درست و بصیرت زا در مورد اتفاقات اخیر که کاملا پخته بود و قسمت جذاب دیدار😄 پذیرایی چون با فاصله میوردن خوراکی هارو چند بار سوپرایز شدیم 😁 اول شربت بعد کیک چایی زولبیا بامیه یه عکس دست جمعی و در آخر خداحافظی مراسمی که واقعا نیاز داشتم بهش و شهید دعوتم کرد تا شرکت کنم و استفاده کنم ان شاالله سرتون رو به درد نیورده باشم یا حق
سلام...خیلی وقته کسی روایت نمیفرسته امشب دلم هوای نوشتن کرد شایدخودشهیدوادارم کرده شاید این خواستنش نوعی اعتراضه که چراروایت دیدارنمینویسید بچه ها اخه چندبارهم مجری گفته بود...بگذریم شهیدعبدالرضارشیدعلی نور...امشب خواهرشهیدبااون حال دل داغدارشون ازسالهافراق برادر پدر ومادر خاطره گویی کردندخداییش بااصرارمجری ورفقامیکروفن گرفتن ولی مادرشهیدداشت صحبت میکردوانگارمادرشهیدزنده شده بود در نای حنجردختر مظلومیت مادرشهیددر وجود دخترش متبلورشدوفصاحت زینبی مادرشهیددرکلام عروسش...برادرشهیدروشندل بودندوجزئیات روخوب بیادداشتندهرچندانگار زمان جنگ مقدس چشماشون سالم بودندمیخوام اینوبگم نود ونه درصدبازماندگان شهدا ازقشرمتوسط یامتوسط روبه پایین هستند(مستضعف) یاانقدر درجهاد غرق شدندکه خیلی ازمالشون رودرراه خدادادندولی درعین این فقرظاهری همگی بصیر...عالم...معلم...مجاهد...گره گشا ودرعین کوران حملات دشمن چه اقتصادی وچه فرهنگی پیرو خط امام ورهبری...باخودم میگم یعنی اونا تو دنیای مانیستن و تحت فشارنیستن چطوراخه بچه هاشماجواب این سوال ومیدونید؟؟؟؟؟؟بازدلم میگه خودت وبااینامقایسه نکن اینا بانونی مسلمون نشدن که بی نون کافربشن اینا خون جگرشون پسرشون رو دادن ولی امام فروشی نکردن...شبتون شهدایی💫
دِین خودتو ادا کردی؟ این پرسشی بود که راوی توی دیدار با خانواده شهید مسعود و عبدالامیر خرمی مطرح کرد و انگار یه پُتک توی مغزم فرو خورد و مدام این توی سرم اِکو می‌شد <<دِین خودتو ادا کردی؟ شهدا از جونشون گذشتن تو واسه اسلام و انقلاب چیکار کردی؟>> نمی‌دونم شما اگه مخاطب راوی بودید جوابی واسش داشتید یا نه ولی راستش جواب من سکوته. وقتی مادر شهید حرف زد از پسراش، از جوونای پرپر شدش، از بچه هایی که ثمره زندگیش بودن و اسیر خاک شدن گفت، من و امثال من چه جوابی داریم بدیم از چی گذشتیم؟ از وقتمون، از مالمون، از جوونی مون ما هیچ کاری نکردیم. ما شرمنده ایم ما دِین به گردنمونه دِین تمام شهدا. مادر از پسراش می‌گفت. از اینکه از بچگی پولاشو جمع می‌کرده تا خرج مسجد و مراسمات کنه‌. از اینکه یه وانت انار می‌برده جبهه ولی تو امتحانی که مادر بهش گفته یه انار بهم بده پیروز می‌شه و بهش می‌گه، مادر وقتی برگشتم‌ یه سبد برات می‌گیرم‌ این انارا مال بیت الماله‌. از اینکه شب جمعه عروسیش بود ولی توی تابوت براش حنا بستن..... از خود مادر بگم از رشادت های این زن که هنوز ادامه داشت‌. از زمان انقلاب فعال بوده تا زمان جنگ و الان. شیرزنی که وقتی پسر شهیدش رو خاکسپاری می‌کنن باز هم به کمک نیروهای پشتیبانی می‌ره. مادری که ۲ تا پسر فدای میهن مون کرده مادری که ۳ بار موشک به خونشون اصابت می‌کنه و آوار می‌شه رو سرشون. مادری که هنوزم با کهولت سن استوار ایستاده و مشغول خادمی سبزقبا و مصلی و مراسمات مذهبیه. مادری که با صلابت از جوون پر پرش می‌گفت که خودش با دستای خودش، دست و پای شهیدش که قرار بود داماد بشه رو حنا بسته بود. مادری که راوی می‌گفت توی تموم این سال ها اشک شو ندیده مگر پارسال زمان اغتشاشات. مادری که از ما و مسئولین گله داشت که نذاریم خون جوونای ریختش پایمال بشه‌‌‌‌..... کاش شرمنده شهدا و مادراشون نشیم....
چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲ به ساعت نگاه کردم ،ساعت ۱۹ داشتم به رفتن و نرفتن به دیدار فکر میکردم ،چند وقتی بود توفیق دیدار نصیبم نشده بود ،راست میگن باید شهید بطلبه تا بتونی قدم از قدم برداری ،به آدرس خونه شهید نگاه کردم پیش خودم گفتم آه چه خوب نزدیک خونمونه،کاری که هیچ وقت انجامش نمیدم! ساعت۲۰، بالاخره دعوت شدم،یه حسی عجیب به رفتن تشویقم میکردبه دوستم گفتم پاشو بریم دیدار و چقدر لذت بخش بود این دیدار ... از در حیاط که وارد شدیم یه حس خوب تموم وجودم رو گرفت یه حس آشنا ،یه خونه ساده و صمیمی و پر از حال خوب . و اما مادر... زمین گیر شده بود روی تختش نشسته بودرفتم کنارش و ناخودآگاه دست و صورتش رو بوسیدم مجبور بودیم دور از مادر بشینیم ،هر کلمه ای که درباره پسراش میگفتن بی قراری می‌کرد اول دوستم و بعد من طاقت نیاوردیم و رفتیم کنارش نشستیم و منی که دلم نمیخواست ازش جدا بشم🥺نفس هاش رو نفس کشیدم 🥺بغلش کردم و سرم رو به سرش تکیه دادم و باهمه وجود بوش کردم میگفت امانتی بودن دستم ومن این امانت رو برگردوندم از مهربونی و ادبشون گفت ،میگفت سپردمشون به سیدالشهدا،اما... اما بی تاب بود بی تاب فرزندی که پیکرش رو در آغوش نگرفته بود... لحظه ها چه زود گذشتن و ثانیه ها برای عبور چقدر عجله داشتن ،تازه اون موقع فهمیدم چه توفیقی نصیبم شده بود سخت بود جدا شدن از آغوش مادر،دعاهای خیرش شاید مرحمی بود برای دل کندن ،دل کندن به امید دیدار دوباره... پ.ن منزل شهیدان عزیز و حسین سعادت نیا دلنوشته: H.s.n