eitaa logo
چهارشنبه‌های‌شهدایی
730 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
139 ویدیو
26 فایل
#چهارشنبه_های_شهدایی تلاشیه واسه معرفی اسوه‌های این شهر •هر هفته مهمان قصه زندگی یک شهید •پای کار شهدا ایستاده ایم. جهت انتقاد، پیشنهاد و تعامل: @NoName133 •با کمک شما بهتر میشیم.
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه دور برش می پلکیدیم. از همان قبل جنگ که مسجد کرناسیون می رفتیم‌ و سید احمد با شوخی هایش بچه ها را توی مسجد جمع می کرد. نصیحت شان می کرد. ما نوجوان بودیم و سید احمد مردی متاهل با چند تا بچه قد و نیم. واقعاً دوستش داشتیم. جنگ که شد سید احمد اعزام شد، ماهم. توی جبهه رزمنده ها فکر می کردند من پسر سید احمد هستم. آخر هیچوقت به اسم صدایش نمی کردم. همیشه خدا می گفتم آقا. آنروز ها آقا ابهتی داشت برای خودش. در عین حال خیلی هم محبت می کرد به ما. وقتی می خواست تاکید کند در انجام کاری لفظ یتیم را به کار می برد. یتیم ای کاره کو. یتیم... شب عملیات بیت المقدس بود. همه شوق عملیات داشتند. همه سر حال. آقا صدایم زد. با همان ابهت همیشگی اش. خیلی جدی برگشت توی صورتم نگاهی کرد و گفت یتیم امشو شو آخـــره.. وصیتم ایانه نهلی جنازه ام منه. راستش جا خوردم. آن شب چند کیلومتری نیروها را پیاده بردند. در تاریکی شب. صبح بود كه رسیدیم نزدیک نیرو های دشمن. من عقب تر بودم. گفتند پدرت کارت دارد. وقتی رفتم جسم بی جان آقا را دیدم که روی زمین افتاده. ترکش به سرش خورده بود. به پهنای صورتش خون بود و ریش های بلندش سرخ.. زار می زدم بالای پیکر بی رمق آقا. آقایی که مثل پدر بود برای ما. ابهتی داشت برای خودش. وقتی می خواست در کاری تاکید کند لفظ یتیم را به کار می برد. آن شب هم به تاکید گفته بود امشب شب آخر است نگذاری پیکرم روی زمین بماند. پیکرش را هر طور شده آوردیم عقب.. @shohada_mohebandez
پهلو به پهلو نشسته ایم. زانو هایم را جمع کرده ام توی سینه ام تا جا بیشتر باشد. نوک زانو هایم می خورد به کمر نفر جلویی. چراغ ها را خاموش می کنند و زیارت عاشورا شروع می‌شود. فراز های اول است که شانه های کناری تکان می خورد. اشک و ناله تأثیر وضعی می گذارد، یعنی وقتی کسی جلوی شما گریه کند و شما ببینید ناخودآگاه دل شما هم می شکند. حالا فکر کن همه افراد کنارت سر در گریبان کرده و شانه هایشان که چسبیده به شانه هایت تکان می خوردند و هنوز روضه‌خوان روضه را شروع نکرده. الحمدلله، رزق اشک برای حضرت زهرا آنهم روی سفره شهید. ما هر چه داریم از سایه محبت حضرت صدیقه است. روضه که تمام می شود. میکروفون را می دهند به خانواده شهید. مردی شصت، شصت و پنج ساله که محاسن سفید کرده بلند می شود از وسط جمعیت. زیاد حرف نمی زند خیر مقدمی می گوید، تشکری می کند و میکروفون را می دهد به شخصی دیگر. ظاهراً از همرزم های شهید بوده شروع به صحبت می کند. می گوید: همیشه دور وبر سید احمد می پلکیدیم. از همان قبل جنگ که مسجد کرناسیون می رفتیم‌ و سید با شوخی هایش بچه ها را توی مسجد جمع می کرد. نصیحت شان می کرد. ما نوجوان بودیم و سید احمد مردی متاهل با چند تا بچه قد و نیم. واقعاً دوستش داشتیم. جنگ که شد سید احمد اعزام شد، ماهم. توی جبهه رزمنده ها فکر می کردند من پسر سید احمد هستم. آخر هیچوقت به اسم صدایش نمی کردم. همیشه خدا می گفتم آقا. آنروز ها آقا ابهتی داشت برای خودش. در عین حال خیلی هم محبت می کرد به ما. وقتی می خواست تاکید کند در انجام کاری لفظ یتیم را به کار می برد. یتیم ای کاره کو. یتیم... شب عملیات بیت المقدس بود. همه شوق عملیات داشتند. همه سر حال. آقا صدایم زد. با همان ابهت همیشگی اش. خیلی جدی برگشت توی صورتم نگاهی کرد و گفت یتیم امشو شو آخـــره.. وصیتم ایانه نهلی جنازه ام منه. راستش جا خوردم. آن شب چند کیلومتری نیروها را پیاده بردند. در تاریکی شب. صبح بود كه رسیدیم نزدیک نیرو های دشمن. من عقب تر بودم. گفتند پدرت کارت دارد. وقتی رفتم جسم بی جان آقا را دیدم که روی زمین افتاده. ترکش به سرش خورده بود. به پهنای صورتش خون بود و ریش های بلندش سرخ.. زار می زدم بالای پیکر بی رمق آقا. آقایی که مثل پدر بود برای ما. روی زمین افتاده بود اما هنوز هم همان ابهتش را داشت. آقا همیشه وقتی می خواست در کاری تاکید کند لفظ یتیم را به کار می برد. آن شب هم به تاکید گفته بود امشب شب آخر است نگذاری پیکرم روی زمین بماند. پیکرش را هر طور شده آوردیم عقب.. الحمدلله امشب بابی هم باز شد تا کمی در مورد انسان طراز انقلاب اسلامی بشنویم. و کمی عمیق تر به زیست شهدا و سبک زندگی مبتنی بر روایات و آیات قرآن بنگریم. خداحفظ کند شیخ سجاد را که باب گفتن ها را باز نمود. خیلی جای خالی این صحبت ها حس می شد. شیخ در مورد خلوت و تأثیر آن نکاتی را گفت. که بجز داشتن خلوت نمی شود مسیر رشد را طی نمود. آخر انسان تا خلوت نداشته باشد تکلیف اش با «منِ درونش» مشخص نمی شود و تا به خودشناسی نرسد عملا حرکتی صورت نمی گیرد. و عمده مشکل تمدن غرب همین است که در تعریف انسان دچار اشتباه عمدی شده [اشتباه که عمدی نمی شود. بخوانید مرتکب جعل مقام انسانیت شده ] و همه اختلاف ما با آنها در تعریف ماهیت انسان است. انسان طراز اسلام فراتر از بطن و فرج است‌. اما انسان تمدن غربی محدود است به جسم و محدود به عالم ماده. انسان مسلم مسئول است. مسئول در قبال خود و جامعه اول باید خودش را بسازد بعد به اصلاح جامعه بپردازد. و ما امشب برای این انسان دور هم جمع شدیم. درست است که در همه کشور های عالم کشته جنگ های شان را مورد احترام قرار می دهند. اما داستان شهدای ما با کشته های جنگ جهانی اول و دوم فرق می کند. ما امشب جمع نشدیم تا تکریم کنیم از کسی که در راه دفاع از مرز های جغرافیایی این مرز و بوم کشته شده. ما جمع شدیم برای تکریم کسی که به حقیقت توحید دست یافته. اهل خلوت بوده. آنهم در مسیر پر پیچ و خم زندگی اجتماعی نه همچو آنانکه گوشه گیری پیشه کردند و خطاب رهبانیةً ابتدعوها مَا کَتَبْنَاهَا عَلَیْهِمْ شدند. اهل تقوا بوده و اهل تقوا هم کسی است که تجهیز می کند خودش را و وارد منطقه گناه می شود برای نجات جامعه. اهل تکلیف بوده نه اهل فرار. فهمیده که در کجای تاریخ قرار دارد. آنجا که نیاز است با خلق خوبش آدمهای مستعد را جذب می کند و رشد می دهد. یکجا هم نیاز است زن و بچه هایش را بگذارد، برود و بجنگند و جانش را بدهد. @shohada_mohebandez
چهارشنبه‌های‌شهدایی
پهلو به پهلو نشسته ایم. زانو هایم را جمع کرده ام توی سینه ام تا جا بیشتر باشد. نوک زانو هایم می خورد
به شهیدآباد رفتم منتظر بودم تا حرکت کنیم خانه پدربزرگم. پس از رسیدن، داخل حیاط هم حصیر پهن کردیم تا اگر دوستان زیاد بودند... کربلایی علیرضا شروع کرد به روضه، بعد از ذکر توسل به ائمه علیهما السلام «غلام ضا‌ دولی» که همرزم پدربزرگم بود شروع به خاطره گویی کرد:(شهید سید‌احمد سیدنظرزاده فرمانده پایگاه مسجد کرناسیان بود. به خاطر شوخی هایی که داشت بیشتر جوون ها دورش گرد میشدند من هم یکی از آنها بودم که رفاقت زیادی باهاش داشتم وقتی که به جبهه اعزام شدیم خیلی ها فکر میکردند که من پسر «آسیداحمد» هستم. چند شب به عملیات بیت‌المقدس مانده بود، با همان لهجه دزفولی بهم گفت: (رضا یتیم اَر شهید بیسم نهلی جسدم منه زمین تا زونه وُ بچم ناراحت نَبون.) هر وقت هم میخواست بهمون بفهمونه که حرفش مهمه میگفت«یتیم» گفتم اگر من سریع تر از تو شهید شدم چی؟! گفت نترس تو فعلا عقبی.. موقع عملیات خیلی از بچه ها میگفتن بابات دنبالت میگرده. رفتم بالا سرش، دیدم تیر به شقیقه‌اش اصابت کرده و ریش بلندش از خون زیاد قرمز شده درهمان لحظه شهید را به عقب بردیم و جالب بود که نزدیک به چند روز کسی نمیتوانست پیکری را از منطقه به عقب ببرد. در ادامه گفتند که شهید نظرزاده در عملیات بستان تیری به پایشان اصابت کرده بود ولی باز هم به صورت داوطلب به جبهه میرود. همچنین در ادامه گفتند که شهید بسیار بسیار شوخی میکرد و همیشه هنگام صحبت کردن بشاش بودند...) پس از خاطره گویی دوستان ،حاج آقا محمدی از طلبه های خوب شهرستان درآخر های صحبتشان گفتند«... این شهیدی که ما در خانه‌ی ایشان نشسته ایم قطعاً در زندگی که داشته اند و با تمام مشکلات زندگی، زن و بچه آن هم نه از جنس پسر و نه یکی یا دوتا... جهاد با نفس داشته اند.) 📝 سید محمد صادق کاشانی زاده @shohada_mohebandez
چهارشنبه‌های‌شهدایی
به شهیدآباد رفتم منتظر بودم تا حرکت کنیم خانه پدربزرگم. پس از رسیدن، داخل حیاط هم حصیر پهن کردیم تا
سلام این پیام رو خانواده شهید تازه فرستادند: چند روز پس از شهادت آ. سیداحمد، شهید رجایی به خواب همسر خود می رود و می گوید شهید سیدی در دزفول است. برو و به آن ها سلام مرا بفرست و دیداری با خانواده ایشان داشته باش. فردای آن روز همسر شهید رجایی به خانه شهید و مزار شهید میروند و داستان خوابشان را میگوید و سلام شهید رجایی را به خانواده می رساند. @shohada_mohebandez
اولین کسی بود که احیای شب قدر را در مسجد کرناسیون راه انداخت. مراسم ساده ای و بعدش هم سفره سحری با آبگوشت و نان.. @shohada_mohebandez
بچه بود که مادربزرگ از پشت بوم خونه افتاد پایین و پاهایش شکست. بعد آن اتفاق دیگر پاهای مادر بزرگ برایش پا نشد. این اواخر به سختی راه می رفت. نیاز بود تا کسی کارهایش را انجام دهد. دایی احمد همیشه مراقبش بود و کارهایش را انجام می داد. جنگ که شد اعزام شد جبهه. من که خواستم بروم اما محکم ایستاد. مخالفت می کرد با رفتنم. اصرار که کردم کشیدم کناری و گفت: تو نباید بیای جبهه. گفتم چرا دایی، منم می خوام اعزام بشم. می خوام از کشورم دفاع کنم. فرق من با شما و بقیه چیه؟! گفت تو فرق می کنی تو باید بمونی پیش مادر بزرگ و ازش مراقبت کنی. از همون موقع می دونست که شهید می شه. فکر بعد از شهادت رو کرده بود... راوی خواهرزاده شهید @shohada_mohebandez
چهارشنبه‌های‌شهدایی
به شهیدآباد رفتم منتظر بودم تا حرکت کنیم خانه پدربزرگم. پس از رسیدن، داخل حیاط هم حصیر پهن کردیم تا
بسم رب الرقیه بنت الحسین الشهید علیه السلام عکس شهید را از کانال واحد شهدای هیئتمون دیدم دلم بدجور گره خورده به شهید، آخرش رسید بود ... با خودم گفتم ان شاالله که بطلبه برم خونه شهید سید مون... خیلی بغض داشتن دلم میخواست روضه این هفته دیدار گرم بشه،طولانی بشه؛ با بقیه خادمین هماهنگ کردم یک ربع به هشت با خواهرم از خونه زدیم بیرون به سمت گلزار شهدا... فکرم درگیر شهید بود، دلم می خواست تمام درد دلمو بهش بگم، دلم میخواست بشناسمش؛ لحظه شماری میکردم برسم خونه شهید گلزار شهدا که رسیدیم رفتیم مزار شهید عبدالحسین نوروزی نژاد نشستیم ، آبجیم بهش میگه شهید خوشگله... خندید و گفت این همون شهید خوشگله است؟؟ با سر اشاره کردم که آره... نشستیم کنار مزار دقایقی بعد بعضی از دوستان اومدن با هم به مزار شهیده عصمت پور انوری رفتیم؛ و بعد صدا زدن که حرکت. به سمت خونه شهید رفیتم و بعد از رسیدن ، مسئول هیئت خواستن که ابتدا خانم ها وارد خونه بشن رفتیم و بعد از سلام و احوال پرسی بقیه خادمین و دوستان چند لحظه بعد یکی اومدن. بسم الله الرحمن الرحیم... اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن... اقای خوشحال بعد از دعای سلامتی امام زمان شروع کردن به روضه خوندن روضه خیلی خوب بود الحمدلله؛ بعد از تمام شدن روضه راوی شروع کرد از شهید گفتن؛ همیشه دور برش می پلکیدیم. از همان قبل جنگ که مسجد کرناسیون می رفتیم‌ و سید احمد با شوخی هایش بچه ها را توی مسجد جمع می کرد. نصیحت شان می کرد. ما نوجوان بودیم و سید احمد مردی متاهل با چند تا بچه قد و نیم. واقعاً دوستش داشتیم. جنگ که شد سید احمد اعزام شد، ماهم همینطور. توی جبهه رزمنده ها فکر می کردند من پسر سید احمد هستم. آخر هیچوقت به اسم صداش نمی کردم. همیشه خدا می گفتم آقا. آنروز ها آقا ابهتی داشت برای خودش. در عین حال خیلی هم محبت می کرد به ما. وقتی می خواست تاکید کند در انجام کاری لفظ یتیم را به کار می برد. یتیم ای کاره کو. یتیم... شب عملیات بیت المقدس بود. همه شوق عملیات داشتند. همه سر حال. آقا صدام زد. با همان ابهت همیشگیش. خیلی جدی برگشت توی صورتم نگاهی کرد و گفت یتیم امشو شو آخـــره.. وصیتم ایانه نهلی جنازه ام منه. راستش جا خوردم. آن شب چند کیلومتری نیروها را پیاده بردند. در تاریکی شب. صبح بود كه رسیدیم نزدیک نیرو های دشمن. من عقب تر بودم. گفتند پدرت کارت داره. وقتی رفتم جسم بی جان آقا را دیدم که روی زمین افتاده. ترکش به سرش خورده بود. به پهنای صورتش خون بود و ریش های بلندش سرخ.. زار می زدم بالای پیکر بی رمق آقا. آقایی که مثل پدر بود برای ما. ابهتی داشت برای خودش. وقتی می خواست در کاری تاکید کند لفظ یتیم را به کار می برد. اون شب هم به تاکید گفته بود امشب شب آخره نذاری پیکرم روی زمین بمونه... خانواده شهید: «چند روز پس از شهادت آ. سیداحمد، شهید رجایی به خواب همسر خود می رود و می گوید شهید سیدی در دزفول است. برو و به آن ها سلام مرا بفرست و دیداری با خانواده ایشان داشته باش. فردای آن روز همسر شهید رجایی به خانه شهید و مزار شهید میروند و داستان خوابشان را میگوید و سلام شهید رجایی را به خانواده می رساند.» وقتی موقع پذیرایی شد خانمی آمد که تعارف کند که یکی از بسته های شیرینی و آبمیوه افتاد روی دستام بقیه ریز خندیدن و گفتن شهید تحویلت گرفته، برات پرت داده ؛ برادران که رفتن خداحافظی کردیم و ماهم رفتیم. وَ مـِنَ الـلهِ توفٖیـق 📝 خورشیدیهــ @shohada_mohebandez