eitaa logo
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
226 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
14 فایل
⭕این کانال حاوی مطالب مربوط به شهدای انقلاب ، شهدای جنگ تحمیلی ، شهدای ترور ، شهدای محور مقاومت و شهدای مدافع حرم می باشد. شامل زندگی نامه و ابعاد شخصیتی شهدا🌷 🆔 @shohada_tmersad313 ❤زندگی زیباست اما شهادت زیباتر❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهدا🌷🕊 پیام رسان عالم قدس به ملکوت اند ؛این شهدایند که تعلیم ملائک را بدست گرفته اند درس عشق راجز شهید نمی تواند تعلیم دهد لاجرم معلم سلوک عاشقی شهید است. صبحتون شهدایی🌷 #رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق 🆔 @shohada_tmersad313
🌷 🌷 .... 🌷براى اعزام به بسيج منطقه رفته بود؛ گفتند چون سن و سالت كم است، نمى توانيم اعزامت كنيم. او هم براى اينكه بتواند خود را به اين ميدان عشق بازى برساند دوره ى امدادگرى را گذراند تا به عنوان امدادگر اعزام شود. 🌷از زبان يكى از فرماندهان جنگ در آن زمان شنيدم كه مى گفت: وقتى بعد از گذراندن اين دوره وارد ﺟﺒﻬﻪ شد، شبى بچه ها تصميم ﮔﺮﻓﺘند امتحانش كنند تا ببينند احساس مسئوليت مى كند يا نه! وارد چادر شدند و گفتند: مجروح آوردند؛ امدادگران گردان كجايند؟ كه ديديم.... 🌷....كه ديديم يدالله سراسيمه و با پاى برهنه از چادر بيرون دويد و به دنبال مجروح مى گشت. من آنجا به اطرافيان گفتم: ببينيد چگونه براى كمك رسانى سر از پا نمى شناسد. او نيروى فعال و خوبى است او را نگه داريد. شهيد بزرگوار يدالله تبيانيان در ٢٩/٤/٦٦ در جزيـره مجنون به آسمانها رفت تا مهمان برادر شهيدش محمد باشد. 🌹خاطره اى به ياد شهيد يدالله تبيانيان راوى: مادر شهيد معزز 🌹 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 🌷 ...!! 🌷داشتیم برای عملیات آماده می شدیم، اذان صبح گفتند. سریع آمدیم توی چادر تا نماز بخونیم و حرکت کنیم. منطقه شناسایی شده بود و بمباران شروع شد. 🌷توی چادر مشغول نماز خواندن بودیم که دو _ سه تا راکت افتاد کنار چادر ما. برادری که در حال تشهد بود یهو به سجده رفت و همانطور ماند.... 🌷دیدم از کنار پیشانی اش رگه خونی بیرون زد یاد ضربت خوردن حضرت علی (ع) افتادم. این بچه ها به آقای خودشان اقتدا کردند؛ حتی شهادتشان هم علی گونه بود.... 🌹خاطره اى به ياد شهید یوسف شریف 🌹 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 🌷 ...!! 🌷سه شبانه روز، در پادگان الرشید بغداد، در محاصره و تشنگی بودیم، سپس اسرا را به داخل دخمه‌ ای بردند که حالت آشغالدانى داشت و پر از کثافت و گرد و خاک بود. در دوران اسارت، طبق رسم مسلمانی هر کجا که وارد می‌ شدیم سلام می‌ کردیم. وقتی من را به استخبارات بردند، شب بود. من سلام کردم، ناگهان شکنجه‌گر عراقی چنان سیلی به گوش من زد که من گفتم: آیا جواب سلام این است؟! 🌷....سپس یکی یکی اسرا را برای شکنجه بردند. وقتی چشمان من را باز کردند من گفتم: "الموت لصدام." با گفتن این حرف، چهار بار زیر شکنجه بیهوش شدم و بعد با چند سطل آب دوباره بهوش آمدم و دوباره از هوش رفتم. یک علت دیگر که خیلی شکنجه می‌شدم این بود که بسیجی و سادات بودم. آنها معتقد بودند که ایرانی‌ ها سیّد نیستند و ما دروغ می‌گوییم. راوى: آزاده سرافراز سيّد هادى غنى منبع: سايت نويد شاهد 🌹 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه دلبری: شهید مدافع حرم؛ محمدحسین محمدخانی به روایت همسرشهید مرجان در علی به قلم:محمدعلی جعفری 🆔 @shohada_tmersad313
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۵۳ *═✧❁﷽❁✧═* هیچ وقت به قولش وفا نکرد. نمی دانم🤔 دست خودش بود یا نه. می گفت: ۴۵روزه بر می گردم. اما سر ۵۷روز یا ۶۳روز برمی گشت. بار آخر بهش گفتم: ( تا رکود صد روز رو نشکنی, ظاهراً قرار نیست برگردی😏) گفت: نه مطمئن باش زیر صد نگهش می دارم‌👌 این یکی رو زیر قولش نزد. روز نود ونهم بر گشت اما چه برگشتنی🙈 همان طور که قول داده بود یکشنبه برگشت. اجازه ندادند بیارمش خونه. وعده دو ساعت ⌚️دیدار شد, نیم ساعت. روی پایم بند نبودم😰 برای دیدنش. ازطرفی نمی دانستم با چه بدنی قرار است روبه رو شوم. می گفتند: برای اینکه ازش خون نیاد بدنش را فریزر کنن. اگه گرم بشه شروع می کنه به خون ریزی. و دوباره باید پیکر رو آب💦 بکشن. ظاهراً چن ساعتی طول کشیده بود تا پیکر را بر گردانند عقب. گفتند:( بیا معراج😳) حاج آقا قول داده بود با هم تنها باشیم, از طرفی نگران بود حالم بد 🤕شود. گفتم:( مگه قرار نبود تنها باشیم?) شما نگران نباشین, من حالم خوبه) خیالم راحت شد. سر به بدن داشت. آرزویش بود مثل اربابش بی سر شهید🌷شود. پیشانی اش مثل یخ بود: ( بَه بَه! زینت😍 ارباب شدی! خرج ارباب شدی! نوش جونت! حقت بود) 💯 اول از همه ابرو هایش را مرتب کردم. دوست داشت خوشش می آمد. وقتی ابروهایش را نوازش می کردم , خوابش می برد😴 دست کشیدم داخل موهایش همان موهایی که تازه کاشته بود. همان موهایی که وقتی با امیرحسین👼 بازی می کرد می خندید:😁 ( نکش !می دونی بابت هر تار اینا پونصد هزار تومن پول 💶دادم!) یک سال هم نشد. مشمای دور بدنش را باز کرده بودند. باز تر کردم. دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش. کفن شده بود. ازمن پرسیدند: ( کربلا ومکه 🕋رفتید لباس آخرت نخریدید?) گفتم : (اتفاقاً من چند بار گفتم: ولی قبول نکرد)❌ می گفت:( من که شهید می شم, شهیدم که نه غسل 🚿داره , نه کفن)👌 ناراحت بودم که چرا بالباس رزم دفنش نکردند. می خواستم بدنش را خوب ببینم, سالم سالم بود. فقط بالای گوشش👂 تیر خورده بود. وقتش رسیده بود. همه ی کارهایی را که دوست داشت انجام دادم. همان وصیت هایی که هنگام بازی هایمان می گفت. راحت کنارش زانو زدم, . امیر حسین را نشاندم روی سینه اش❤️ درست همان طورکه خودش می خواست. بچه 👶دست انداخت به ریش های بلندش: ( یا زینب چیزی جز زیبایی نمی بینم😍) گفته بود:( اگه جنازه ای بود ومن رو دیدی 👀, اول از همه بگو نوش جونت) بلند بلند گفتم: ( نوش جونت! نوش جونت) می بوسیدمش, می بوسیدمش, می بوسیدمش. 😘 این نیم ساعت⌚️ را فقط بوسیدمش. بهش می گفتم : ( بی بی زینب《 سلام الله علیها》هم بدن امام را وقتی از میان نیزه ها پیدا کرد,در اولین لحظه بوسیدش.... 👌 سلام ✋منو به ارباب برسون) به شانه هایش دست کشیدم. شانه های همیشه گرمش , سرد شده بود.چشمش👀 باز شد. 👈 ادامه دارد... 🔜👉