🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#امتحان_احساس_مسئوليت....
🌷براى اعزام به بسيج منطقه رفته بود؛ گفتند چون سن و سالت كم است، نمى توانيم اعزامت كنيم. او هم براى اينكه بتواند خود را به اين ميدان عشق بازى برساند دوره ى امدادگرى را گذراند تا به عنوان امدادگر اعزام شود.
🌷از زبان يكى از فرماندهان جنگ در آن زمان شنيدم كه مى گفت: وقتى بعد از گذراندن اين دوره وارد ﺟﺒﻬﻪ شد، شبى بچه ها تصميم ﮔﺮﻓﺘند امتحانش كنند تا ببينند احساس مسئوليت مى كند يا نه! وارد چادر شدند و گفتند: مجروح آوردند؛ امدادگران گردان كجايند؟ كه ديديم....
🌷....كه ديديم يدالله سراسيمه و با پاى برهنه از چادر بيرون دويد و به دنبال مجروح مى گشت. من آنجا به اطرافيان گفتم: ببينيد چگونه براى كمك رسانى سر از پا نمى شناسد. او نيروى فعال و خوبى است او را نگه داريد. شهيد بزرگوار يدالله تبيانيان در ٢٩/٤/٦٦ در جزيـره مجنون به آسمانها رفت تا مهمان برادر شهيدش محمد باشد.
🌹خاطره اى به ياد شهيد يدالله تبيانيان
راوى: مادر شهيد معزز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#ناب_ترين_سجده_ى_بعد_از_تشهد...!!
🌷داشتیم برای عملیات آماده می شدیم، اذان صبح گفتند. سریع آمدیم توی چادر تا نماز بخونیم و حرکت کنیم. منطقه شناسایی شده بود و بمباران شروع شد.
🌷توی چادر مشغول نماز خواندن بودیم که دو _ سه تا راکت افتاد کنار چادر ما. برادری که در حال تشهد بود یهو به سجده رفت و همانطور ماند....
🌷دیدم از کنار پیشانی اش رگه خونی بیرون زد یاد ضربت خوردن حضرت علی (ع) افتادم. این بچه ها به آقای خودشان اقتدا کردند؛ حتی شهادتشان هم علی گونه بود....
🌹خاطره اى به ياد شهید یوسف شریف
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#عليك_سيلى...!!
🌷سه شبانه روز، در پادگان الرشید بغداد، در محاصره و تشنگی بودیم، سپس اسرا را به داخل دخمه ای بردند که حالت آشغالدانى داشت و پر از کثافت و گرد و خاک بود. در دوران اسارت، طبق رسم مسلمانی هر کجا که وارد می شدیم سلام می کردیم. وقتی من را به استخبارات بردند، شب بود. من سلام کردم، ناگهان شکنجهگر عراقی چنان سیلی به گوش من زد که من گفتم: آیا جواب سلام این است؟!
🌷....سپس یکی یکی اسرا را برای شکنجه بردند. وقتی چشمان من را باز کردند من گفتم: "الموت لصدام." با گفتن این حرف، چهار بار زیر شکنجه بیهوش شدم و بعد با چند سطل آب دوباره بهوش آمدم و دوباره از هوش رفتم. یک علت دیگر که خیلی شکنجه میشدم این بود که بسیجی و سادات بودم. آنها معتقد بودند که ایرانی ها سیّد نیستند و ما دروغ میگوییم.
راوى: آزاده سرافراز سيّد هادى غنى
منبع: سايت نويد شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
هدایت شده از 🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
قصه دلبری: شهید مدافع حرم؛ محمدحسین محمدخانی به روایت همسرشهید مرجان در علی
به قلم:محمدعلی جعفری
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
#قسمت_۵۳
*═✧❁﷽❁✧═*
هیچ وقت به قولش وفا نکرد.
نمی دانم🤔 دست خودش بود
یا نه.
می گفت: ۴۵روزه بر می گردم.
اما سر ۵۷روز یا ۶۳روز
برمی گشت.
بار آخر بهش گفتم:
( تا رکود صد روز رو نشکنی, ظاهراً قرار نیست برگردی😏)
گفت: نه مطمئن باش زیر صد نگهش می دارم👌
این یکی رو زیر قولش نزد.
روز نود ونهم بر گشت
اما چه برگشتنی🙈
همان طور که قول داده بود یکشنبه برگشت.
اجازه ندادند بیارمش خونه.
وعده دو ساعت ⌚️دیدار شد,
نیم ساعت.
روی پایم بند نبودم😰
برای دیدنش.
ازطرفی نمی دانستم با چه بدنی قرار است روبه رو شوم.
می گفتند: برای اینکه ازش خون نیاد بدنش را فریزر کنن.
اگه گرم بشه شروع می کنه
به خون ریزی.
و دوباره باید
پیکر رو آب💦 بکشن.
ظاهراً چن ساعتی طول کشیده بود تا پیکر را بر گردانند عقب.
گفتند:( بیا معراج😳)
حاج آقا قول داده بود با هم تنها باشیم, از طرفی نگران بود
حالم بد 🤕شود.
گفتم:( مگه قرار نبود تنها باشیم?) شما نگران نباشین, من حالم خوبه)
خیالم راحت شد.
سر به بدن داشت.
آرزویش بود مثل اربابش بی سر شهید🌷شود.
پیشانی اش مثل یخ بود:
( بَه بَه! زینت😍 ارباب شدی! خرج ارباب شدی! نوش جونت! حقت بود) 💯
اول از همه ابرو هایش را مرتب کردم.
دوست داشت خوشش می آمد. وقتی ابروهایش را نوازش
می کردم , خوابش می برد😴
دست کشیدم داخل موهایش همان موهایی که تازه کاشته بود.
همان موهایی که وقتی با امیرحسین👼 بازی می کرد
می خندید:😁
( نکش !می دونی بابت هر تار اینا پونصد هزار تومن پول 💶دادم!) یک سال هم نشد.
مشمای دور بدنش را باز کرده بودند.
باز تر کردم.
دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش.
کفن شده بود.
ازمن پرسیدند:
( کربلا ومکه 🕋رفتید لباس آخرت نخریدید?)
گفتم : (اتفاقاً من چند بار گفتم: ولی قبول نکرد)❌
می گفت:( من که شهید می شم, شهیدم که نه غسل 🚿داره ,
نه کفن)👌
ناراحت بودم که چرا بالباس رزم دفنش نکردند.
می خواستم بدنش را خوب ببینم, سالم سالم بود.
فقط بالای گوشش👂 تیر خورده بود.
وقتش رسیده بود.
همه ی کارهایی را که دوست داشت انجام دادم.
همان وصیت هایی که هنگام بازی هایمان می گفت.
راحت کنارش زانو زدم, .
امیر حسین را نشاندم روی
سینه اش❤️
درست همان طورکه خودش
می خواست.
بچه 👶دست انداخت به ریش های بلندش:
( یا زینب چیزی جز زیبایی
نمی بینم😍)
گفته بود:( اگه جنازه ای بود
ومن رو دیدی 👀, اول از همه بگو نوش جونت)
بلند بلند گفتم:
( نوش جونت! نوش جونت)
می بوسیدمش, می بوسیدمش, می بوسیدمش. 😘
این نیم ساعت⌚️ را فقط بوسیدمش.
بهش می گفتم :
( بی بی زینب《 سلام الله علیها》هم بدن امام را وقتی از میان نیزه ها پیدا کرد,در اولین لحظه بوسیدش.... 👌
سلام ✋منو به ارباب برسون)
به شانه هایش دست کشیدم. شانه های همیشه گرمش , سرد شده بود.چشمش👀 باز شد.
👈 ادامه دارد... 🔜👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
#قسمت_۵۴
نمی توانستم دل بکنم💔
بعد از۹۹روز دوری ,
نیم ساعت ⏱
که چیزی نبود. .
باز دوباره گفتند:.
( پیکر باید فریزر بشه)
داشتم دیوانه می شدم 😖
هی می گفتند فریزر فریزر.
بلند شدن از بالای سر شهید🌷,
قوت زانو می خواست که نداشتم. حریف نشدم.
تابوت ⚰را بردند داخل حسینیه که رفقا وحاج خانم با او وداع کنند.
زیر لب گفتم:
( یا زینب, باز خدا رو شکر🙏
که جنازه رو می برن نه من رو!)
بعد از معراج , تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم موقع تشیع خیلی سریع حرکت کردند.
پشت تابوتش که راه می رفتم🚶♀, زمزمه می کردم :
( ای کاروان آهسته ران آرام
جانم❤️ می رود!)
این تک مصراع را تکرار می کردم و نمی توانستم به پای جمیعت برسم😢
فردا صبح, در شهرک شهید محلاتی از مسجد 🕌
نزدیک خانه مان تا مقبره الشهدا تشیع شد.
همان جا کنار شهید🌷 نمازش را خواندند.
یاد شب عروسی 💞افتادم, قبل از اینکه از تالار برویم خانه🏚, رفتیم زیارت شهدای گمنام شهرک. مداح داشت روضه ی علی😍 اصغر(علیه السلام) می خواند. نمی دانستم آنجا چه خبر است. شروع کرد به لالایی خواندن.
بعد هم گفت: همین دفعه ی آخر که داشت می رفت به من گفت:( من دارم می رم و دیگه بر
نمی گردم. توی مراسمم برای بچه ام لالایی بخون! )
محمد حسین نوحه ی
( رسیدی به کرب وبلا خیره شو/ به گنبد🕌 به گلدسته ها خیره شو/ اگر قطره اشکی😢 چکیداز چشات/ به بارون🌨 این قطره ها خیره شو)
را خیلی دوست داشت.
نمی دانم کسی به گوش👂
مداح رسانده بود یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند. یکی از رفقای محمد حسین که جزو مدافعان هم بود, آمد که ( اگه می خواین? بیاین با آمپولانس 🚑 همراه تابوت ⚰برین بهشت زهرا!) خواهر ومادر محمد حسین هم بودند.
موقع سوار شدن به من گفت: ( محمد حسین خیلی سفارش شما رو پیش من کرده, اونجا با هم عهد کردیم هر کدوم زودتر شهید شد, اون یکی هوای زن وبچه اش رو داشته باشه)👌
گفتم:( می تونین کاری کنین برم توی قبر? )
خیلی همراهی و راهنمایی ام کرد. آبان ماه بود وخیلی سرد
باران 🌦هم نم نم می بارید. وقتی رفتم پایین قبر, تمام تنم مور مور شده و
بدنم به لرزه افتاد😰
👈 ادامه دارد... 🔜👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
#قسمت_۵۵
همه ی روضه هایی راکه برایم خوانده بود, زمزمه کردم👌
خاک قبر خیس بود وسرد.
گفته بود:( داخل قبر برام روضه بخون, زیارت عاشورا بخون, اشک گریه😭 بر امام حسین
《 علیه السلام》
رو بریز توی قبر.
تا حدی که یه خرده از خاکش گل بشه.!)
برایش خواندم. همان شعری که همیشه آخر هیئت گودال قتلگاه می خواندند.
خیلی دوستش داشت😍:
****
و دل❤️ من بسته به روضه هات/جونم فدات می میرم برات
پدر ومادرمن فدات/جونم فدات می میرم برات
چی می شه باخیل نوکرات/جونم فدات می میرم برات
سرجدا بیام پایین پات/جونم فدات می میرم برات😭
صدای🗣 ( این گل 🌷پرپر از
کجا آمده)
نزدیک تر می شد.
سعی کردم احساساتم را کنترل کنم.
می خواستم واقعاً آن اشکی😭
که داخل قبر می ریزم ,
اشک بر روضه امام حسین《 علیه السلام》 باشد✅
نه اشک از دست دادن محمد حسین.
هرچه روضه به ذهنم😇
می رسید, می خواندم و گریه می کردم😭
دست وپاهایم کرخت شده بود و نمی توانستم تکان بخورم.
یاد روز خاستگاری💞 افتادم
که پاهایم خواب رفته بود
و به من می گفت:
( شما زودتر برو بیرون )
نگاهی👀 به قبر انداختم,
باید می رفتم.
فقط صداهای درهم برهمی
می شنیدم که از من
می خواستند بروم بالا اما
نمی توانستم🙈
تازه داشت گرم می شد.
👈 ادامه دارد... 🔜👉