eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ در تمنای نگاهت بی قرارم تا بیایی من ظهور لحظه‌ها را می‌شمارم تا بیایی خاک لایق نیست تا به رویش پا گذاری در مسیرت جان‌فشانم گل‌بکارم تا بیایی #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 حالم هنوز خوب نشده بود. عصبی بودم و حرص می‌خوردم حالا از دست کی، خودم هم نمی‌دانستم. دلم نمی خواست آرش از کنارم تکان بخورد. وجودش حالم را بهتر می‌کرد. –آرش –جانم –میشه تا شب پیش هم باشیم. –خب پیش همیم دیگه قربونت برم. –منظورم اینه که دوتایی باشیم پیش بقیه نریم. نگاه سنگینش را روی خودم احساس کردم، ولی چشم هایم فقط ماسه‌ها را می دید و موجهایی که هنور به مقصد نرسیده برمی گشتند. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: –اینجوری جبران میشه؟ –حرفی نزدم. باز چند دقیقه به سکوت گذشت، بالاخره سرم را بالا گرفتم و چشم هایش را کاویدم. غم داشت. نگاهش را ازمن دزدید و بلند شد. –پاشو بریم حاضر شیم. –کجا؟ –اگه اینجا باشیم که ولمون نمی کنن، هی میخوان آمار بگیرن، بعد چشمکی زد. –باید فرار کنیم. تا نگاهم در سالن به مادر آرش افتاد که داشت با دقت تلویزیون نگاه می کرد،گفتم: –راستی آرش مامانت گفت، بیاییم چایی بخوریم، یادم رفت بهت بگم. –میخوای چای بخوریم بعد بریم؟ –من نمی خورم. –پس توبرو بالا آماده شو منم یه چیزی به مامان میگم زود میام بریم. مژگان در آشپزخانه بود، ولی نفهمیدم چکار می‌کند. لباسهایم را عوض کردم و جلوی پنجره‌ی اتاق ایستادم و به قلب سنگی متلاشی شده ام چشم دوختم، آنقدر غرق افکارم بودم که متوجه ی امدن آرش نشدم. از پشت بغلم کرد. –اگه به من میگی حرفش رو نزنم، پس خودتم اینقدر درگیرش نباش... برگشتم طرفش. –راست میگی. باشه. –واسه مامان یواشکی توضیح دادم که ما آخر شب میاییم، شامم بیرونیم. –چه طوری بهش گفتی؟ یه وقت ناراحت نشن تنهاشون میزاریم. –خیلی محترمانه گفتم، می خوام با زنم تنها باشم... اگه منظورت کیارش و مژگانه که، اونا ناراحت نمیشن. بعد چشمکی زد و ادامه داد: –مژگان که عاشق دل خسته‌ی مامانه. اصلا این دوتا یه روز همو نبینن میمیرن. لبم را گاز گرفتم و گفتم: –مامانت نپرسید چرا میخواهید تنهایی برید؟ – چرا پرسید. گفتم، قلبمون رو خراب کردن می خواهیم بریم خودکشی زوجی کنیم، نه که الان مد شده، نمی خواهیم یه وقت از مد عقب... بلند وکشیده گفتم: –آرررش...اصلا نمی خواد بگی. چادرم را سر کردم و گفتم: –من توی حیاطم، لباس عوض کن بیا. داخل حیاط پر بود از گلهای رنگارنگ و کاج و درختهای کوتاه و بلند نارنج. غرق نگاه کردنشان بودم که باصدایی برگشتم. –عروس خانم کجا؟ –کیارش بود. اخم هایش کمی بازتر بود و نگاهش رنگ مهربانی داشت. از این که بعد از این مدت با من حرف می‌زد خوشحال شدم و خواستم که مهربونی‌اش را چندین برابر جواب بدهم، البته کمی ترس هم داشتم. ولی آن لحظه گذاشتمش کنار و لبخندی زدم و گفتم: –با آرش می خواهیم بریم بیرون. نگاهی به در ساختمان انداخت وپرسید؛ –پس خودش کو؟ –الان میاد. سرش را تکان داد و نشست روی کنده‌ی درختی که کنار باغچه بود و اشاره کرد که من هم بنشینم. –با ما بهت خوش نمی گذره؟ –ازحرفش جاخوردم و فوری گفتم: –این چه حرفیه ما فقط خواستیم... – البته حق داری...بعد بلند شد و ادامه داد: –فردا رو دیگه جایی نرید با هم باشیم، بدون آرش تو این خونه به هیچ کس خوش نمی گذره. از حرفش خوشم نیامد.«حالا خوبه آرش همش درخدمتشونه، البته خوب برادرش رو خیلی دوست داره، » کیارش رفت و با باغبانی که در حال رسیدگی به باغچه بود. شروع به صحبت کرد. آرش امد و من رفتم جلوی در ایستادم تا ماشین را بیرون بیاورد. انتظارم طولانی شد، سرکی داخل حیاط کشیدم. آرش و کیارش در حال حرف زدن بودند. آرش مبهوت کیارش را تماشا می‌کرد «یعنی چی داره بهش میگه.» خجالت می‌کشیدم بروم صدایش کنم تصمیم گرفتم طول کوچه‌ایی را که درختهای نارنج از روی دیوارهایش به کوچه سرک می‌کشیدند و منظره ی دل نشینی ایجاد کرده بودند را پیاده روی کنم. دوبار تا ته کوچه که مسافت زیادی نبود را رفتم و برگشتم. تا بالاخره آرش ماشین را بیرون آوردم من سوارشدم. با عصبانیتی که سعی می کرد کنترلش کند گفت: –ببخش که منتظر موندی، کیارش یه ماجرایی رو تعریف می کرد نمیشد وسطش بزارم بیام. –چه ماجرایی؟ –می ترسم تعریف کنم دوباره حالت گرفته بشه و روزمون خراب بشه. من که کنجکاو شده بودم و فکرمی کردم در مورد من است گفتم: –بگو، هیچی نمیشه... –قول میدی؟ –بگو دیگه آرش، سعی می کنم. ‌–داشتم میومدم مژگان توی سالن من رو دیدوبهم گفت، شب زودتر بیایید بریم یه سر ویلای مامانم اینا، چون داداشش و مامانش امدن شمال. گفت بریم اونجا شام دورهم باشیم. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام جعفرصادق عليه‌السلام می‌فرمایند: نزديك‏ترين حالت بندگان به خدا و بیشترین زمانی ڪه خداوند از ایشان خشنود است هنگامى است ڪه، حجّت‌خدا در ميان آنها نباشد و براى آنها ظاهر نشود و آنها محـل او را ندانند، ولى در عين حال معتقد باشند ڪه حجّت‌ خدا باقی است. پس در اين زمان شب و روز متوقع فـــرج (و در انتظار آن) باشید. <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
✨﷽✨ ✍امام رضا علیه السلام می‌فرماید: هفت چیز بدون هفت چیز دیگر، مسخره است: 1⃣هر کس با زبان استغفار کند ولی در قلب استغفار نکند، خود را مسخره کرده. 2⃣ هر کس از خدا توفیق بخواهد و کوشش ننماید، خود را مسخره کرده. 3⃣ هر کس هوشیاری و احتیاط در زندگی بطلبد ولی بی مبالاتی کند، خود را مسخره نموده. 4⃣هر کس از خدا بهشت بخواهد و بر مشکلات عبادت صبر نکند، خود را مسخره کرده. 5⃣هر کس از آتش جهنم به خدا پناه برد ولی خواسته‌های نا مشروع دنیا را ترک ننماید، خود را مسخره نموده. 6⃣ و هر کس به یاد خدا باشد ولی سرعت برای دیدارش نگیرد خود را مسخره کرده. 📗بحارالانوار <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
1_444830770.mp3
2.64M
الزمان(عج) غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد از شما دور شدن زار شدن هم دارد آقا بیا <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 من چیزی نگفتم، توی دلم گفتم فوقش بعد که زنگ زد میگم شما برید ما نمی رسیم بیاییم. امدم توی حیاط همین حرف رو به کیارش زدم که اون گفت مژگان بیخود کرده، من دیگه با اون متجاوز کارها کاری ندارم. وقتی دلیل حرفش را پرسیدم گفت: –دختره که از داداش مژگان شکایت کرده بوده تونسته حرفش رو ثابت کنه با اسنادو مدارکی که جمع کرده، کیارشم که همش پشت داداش مژگان بود و می گفت دختره شالاتانه واز این حرفها، فهمیده که اون یه دختر شهرستانی ساده بوده که گول سادگیش رو زود باوریش رو خورده... تازه کیارش می گفت... بعد مکثی کردو نگاهی به من انداخت وگفت: –حالا ولش کن... –چی شد؟ –واسه امروز بسه، بقیه اش برای خودمم سخته گفتنش، فقط خدا همینجوریشم خیلی به دختره رحم کرده. الانم قاضی برای فریدون حکم بریده اونم امده اینجا قایم شده. نگران پرسیدم: –چه حکمی؟ یعنی اعدام. –نه، چون دختره خودشم گفته که زوری در کار نبوده و خودش با پای خودش رفته و خیلی حرفهای دیگه که من توی جریانش نیستم، مثل این که زندان براش بریدن. کیارشم می گفت پسره احمقه، حقشه که بره زندان...وقتی این همه دختر بهش التماس می کنند که باهاش باشن اون چرا رفته چسبیده به دختری که... دوباره حرفش رو نصفه گذاشت. «چقدر این حرف دردآوره، چرا باید دخترها التماس کنند... به خاطر پول؟!...» یعنی درد گرسنگی بیستر از درد تن فروشیه... چرا باید دخترها خودشون رو ارزون بفروشند وقتی خدا براشون اونقدر ارزش قائله... شاید یکی از دلایل بالا رفتن سن ازدواج یا ازدواج نکردن جوونها همین موضوعه... به اون دختر بیچاره فکر کردم که برای ثابت کردن نجابت بر باد رفته اش چقدر این درو آن در زده...چی کشیده توی این مدت...واقعا وحشتناکه، من حتی نتوانستم خودم را جای او بگذارم... وقتی به ناراحتی های خودم فکر کردم، به خراب شدن قلب سنگی‌ام، که در ذهنم می خواستم همه را مقصر بدانم. مقایسه ی غم خودم و غم آن دختر باعث شد در دلم خودم را حقیر بدانم. در دنیا چه غم هایی وجود دارد که ما حتی نمی توانیم فکرش را بکنیم، حتی نمی توانیم برای لحظه ایی خودمان را جای آن فرد قرار بدهیم. هر چقدر بیشتر فکر کردم، بیشتر به ضعیف بودن خودم، به کوچک و ناچیز بودن غصه هایم و به بی درد بودنم پی بردم. یعنی وجود دردهای زیاد باعث می‌شود بعضی دخترها همه چیزشان را بدهند تا مشکلاتشان را فراموش کنند؟ یا... یاد حرف کمیل افتادم، گاهی خدا را فراموش می کنیم که خودش زندگیمان را مثل پازل های به هم ریخته برایمان گذاشته تاما با عقل و اختیار خودمان همه را سرجای اصلیی‌اش قرار بدهیم. واقعا گاهی خودمان این پازلها را می شکانیم و باعث می‌شویم درست سر جای اصلیشان قرار نگیرند و برای همیشه لق بخورند. حتی گاهی ممکنه است یک تکه‌اش را گم کنیم و جایش برای همیشه خالی باشد... –با ترمز کردن ماشین از افکارم بیرون امدم. آرش جلوی یک مسجد نگه داشته بود و صدای اذان از گوشی من بلند شده بود. "چه زود اذان شد، این همه مدت تو راه بودیم؟" نگاه قدر شناسانه ایی به آرش انداختم و گفتم: –ممنونم آرش جان. –تنها راهیه که از فکرو خیال میای بیرون...تا تونماز بخونی منم برم بپرسم ببینم رستوران خوب اینورا کجاست... بعداز این که نمازم تمام شد یک لحظه یاد فاطمه افتادم، الان دیگر باید مراسمشان تمام شده باشد. گوشی‌ام را از کیفم درآوردم و شماره اش راگرفتم تا بهش تبریک بگویم. هر چه گوشی‌اش زنگ خورد جوابی نداد. حتما سرش شلوغ است. شماره مادرم راگرفتم تا کمی رفع دل تنگی کنم. باپیجیدن طنین صدای مادر در گوشم لبخند روی لبهایم نقش بست. تقریبا نیم ساعتی با مادر و اسرا حرف زدم، صدای سعیده از اون طرف می‌آمد که می گفت: –اسرا گوشی و بده من. –سعیده هم اونجاست اسرا؟ با شنیدن صدای سلام گفتن سعیده که انگار گوشی را از اسرا قاپیده بود، خندیدم و جواب سلامش را دادم. –خوش می‌گذره دخترخاله... –خداروشکر...سعیده اجازه بده جای من توی خونمون یه کم خالی باشه مامان اینا دلشون برام تنگ بشه... –وا! اینم جای تشکرته، بده نمیزارم اسرا احساس تنهایی کنه. درضمن از سفرامدی این ملافه ی تختت روهم عوض کن، از رنگش خوشم نمیاد. عزیزمن میخوای ملافه بخری یه مشورتی بکن، چه معنی داره سرخود هر رنگی دوست داری می خری، ما آدم نیستیم؟ آنقدر از حرفهایش مبهوت شدم که برای چند لحظه سکوت کردم و حرفش را در ذهنم حلاجی کردم... با شنیدن صدای آرش بلند شدم وگفتم: –سعیده جان ببخشید من دیگه باید برم. بادیدن نگاه نگران آرش پرسیدم. –چی شده؟ –هیچی، یه ساعته چیکار میکنی اونجا؟ بیا دیگه. زیر پام علف سبزشد...برای این که از آن حال وهوا درشبیاورم، زنگ زدنم به مادر و حرفهای سعیده را برایش تعریف کردم. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> ‌‌‌‌‌
🖋 هم به خانواده و هم به دوستانم بگویم که در بدترین شرایط اجتماعی، اقتصادی و… پیرو باشید. امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید و نگذارید خون پایمال شود. <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️آوای زیبای شبانه❤️🍃 🍃💖شرحِ‌غُصه‌دوریِ‌عاشق‌از‌معشوق 🍃💝بسیار زیبا و آرامش دهنده قلوب 🍃❤️🇮🇷❤️🍃 🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ عمرے نگران، خیره بہ خورشید ظهور اے ڪاش بہ زودے برسد عید ظهور هر هفتہ سہ شنبہ ها دلم پَر زد و رفٺ تا مسجد جمڪران بہ امید ظهور #جمکران_وعدہ_گاہ_منتظران💚 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 آرش مرا به یک رستوران ساحلی برد و غذای دریایی سفارش داد. بعد از خوردن غذا، سوار ماشین شدیم و چند دقیقه ایی برای پیدا کردن ساحل خلوت وقت صرف کردیم. بالاخره جای دنجی پیدا کردیم. آرش ماشین را کنار ساحل پارک کرد و یک زیر انداز کوچک که پشت ماشین بود را روی ماسه‌ها کنار ماشین پهن کرد. بالشتی هم که داخل ماشین بود را آورد وتکیه‌اش داد به چرخ ماشین واشاره کرد که آنجا بنشینم. خودش هم کمی آن طرفتر دراز کشید. –توام می تونی دراز بکشیها، اینجا هیچ کس نیست. –نه، ممنون. –میخوای برات آتیش روشن کنم؟ –آتیش توی زمستون مزه میده. الان هوا گرمه... آرش دستهایش را زیر سرش قلاب کرد و چشم به آسمان دوخت. من هم نشستم وتکیه دادم به بالشت وبه دریا زل زدم. همه جاتاریک بود، صدای نوازش گر دریا در آن سکوت گوش نواز بود. زل زدن به دریا در تاریکی به نظرم خوف آور بود، دریا چه عظمتی دارد. چندتا آدم تا حالا دریا را دیده‌اند، ما بمیریم بریم باز هم دریا هست و این موجها مدام می‌آیند نوک می‌زنند به ساحل ومیروند، چرا خسته نمی‌شوند؟ اونقدر زل زده بودم به تاریکی دریا که احساس کردم همه جا را تاریک می بینم و الان وسط دریا هستم وهمه ی اطرافم را آب سیاه پرکرده، نوری نیست، کسی نیست. فقط صدای موجها ست. من هستم و خدایی که آن بالاست. احساس ترس وتنهایی که داشتم باعث شد دنبال خدا بگردم وباتمام وجود، نیازم را به او احساس کنم. وای خدای من پس ان تنهایی حشتناکی که می‌گویند این طور است؟ احساس کردم چیزی در گلویم جلوی نفس کشیدنم را گرفته است. باصدای آرش به خودم امدم وچشم از تاریکی برداشتم. –راحیل. آرش هنوز چشم به آسمان داشت و متوجه ی حال من نشده بود. بغضم را قورت دادم و با یادآوری این که همه‌ی ما یک روز، یک جای تاریک وترسناک یاد خداخواهیم افتاد ترسیدم...به آسمان نگاه کردم و در دلم از خدا خواستم آن روز کمکم کند. آهی کشیدم وگفتم: –جانم. آرش سرش را بلندکرد و نگاهم کرد. نزدیکم امد و گفت؛ –خوبی؟ –آره عزیزم. بعداشاره کردم به پایم وگفتم: –سرت رو بزاراینجا. بالبخند سرش را روی پایم گذاشت و من شروع به نوازش کردن موهایش کردم. –امروز که رفته بودی نماز بخونی، دیرامدی ترسیدم. –چرا؟ –دیرکردی منم چند بارامدم زنونه رونگاه کردم دیدم نیستی، نگران شدم، زنگم زدم گوشیت اشغال بود، مگه پشت خط نمیاد برات؟ –من که از مسجد تکون نخوردم. –آخه هم چادرنماز سرت بود، هم پشتت به در بود تشخیص ندادم. باخودم گفتم تو که چادرت مشگیه پس این خانمه زن من نیست. –توی مسجد چادر بود منم سرم کردم، بعدشم کجا می خوام برم، من تا ابدبیخ ریشتم. –بی تفاوت به حرفم گفت: –راحیل گاهی این فکرها بدجور اذیتم میکنه، همش فکر می کنم این خوشبختی از سرم زیاده و خدا تو رو از من میگیره... هنوزم باورم نمیشه، ما با هم میریم زیر یه سقف. گاهی می‌ترسم این خوشی کوتاه باشه. –توکل به خدا کن. از هیچی نترس که گاهی خدا دقیقا از چیزی که می‌ترسی امتحانت می‌کنه‌ها. –خدایا نه، این کار رو با من نکن. –ما که نمی‌تونیم واسه خدا تعیین تکلیف کنیم. فقط باید دلمون رو بزرگ کنیم و به خودمون بقبولونیم که هر اتفاقی بیفته خدا بد ما رو نمیخواد. دلت رو بسپار دست خدا... –می‌خوام این کار رو کنم، ولی این فکرهای آزار دهنده ولم نمیکنن. –آره حرفت رو قبول دارم. چشم هایش را به چشم هایم و دستش را روی گونه ام کشید و گفت: –راستی حالا وقتشه که به حرفی که زدی عمل کنی؟ – کدوم حرف؟ –عه...میخوای بزنی زیرش؟ مگه نگفتی کنار ساحل برات می خونم، اونجا که نشد، حالا اینجا جاشه... –آرش چی میگی؟ مگه من خواننده‌ام. من اصلا بلد نیستم. –همون جور که داشتی زمزمه می کردی رو میگم. –زمزمه کنم تو می شنوی؟ –آره، فقط زمزمه اش رو یه کم با صدای بالا انجام بده. –خندیدم و گفتم پس نگاهم نکن. نگاه از من گرفت و گفت: -اصلا چشم هام رو می بندم تو راحت باشی. کمی فکر کردم و یک شعر از دیوان شمس یادم امد که با حرف آرش هم تناسب داشت. برایش آهنگین خواندم. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شهداءومهدویت
#بانوی‌_چشمه #برگ_پنجاه‌دوم تنگ غروب عمّار در خانه نشسته است و با خود فكر مى كند. آيا موافقى ن
سلام دوستان عزیزم در شماره گذاری یه اشتباه کوچیک پیش اومده که👇👇 صحیح است🌹🌹🌹 سپاسگزارم از دوستی که یادآوری کردند 🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذوب شـوید در خمیـنے... همـان گـونہ ڪہ او ذوب شـد در اسـلام✨‼️ 😍💙 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
✨❤️✨ ✅ حضرت محمد (ص) در آخرین روزهای زندگی و در حجّه‌الوداع، فرمودند: از نشانه هاى نزديك شدن قيامت، تباه ساختن نماز، پيروى از شهوتها، تمايل به هوسها، بزرگ داشت ثروت و فروختن دين به دنياست. در آن شرايط، همچنان كه نمك در آب حل مى‌شود، قلب مؤمن در درونش آب مى‌شود؛ به خاطر منكراتى كه مى‌بيند و توانِ تغيير دادن وضعیت را ندارد. 📚وسائل الشيعه، ج ۱۱ ص۲۷۶ ➥ <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
✨﷽✨ 🔴در محضر امام خمینی (ره) ✍پسرم! تا نعمت جوانی را از دست ندادی فکر اصلاح خود باش که در پیری همه چیز را از دست می دهی. یکی از مکید شیطان که شاید بزرگترین آن باشد 《استدراج》است. در عهد نوجوانی شیطان باطن، که بزرگترین دشمن اوست او را از فکر اصلاح خود باز می دارد و امید می دهد که: وقت زیاد است، اکنون فصل برخورداری از جوانی است.... و هر آن و هر ساعت و هر روز بر انسان می گذرد، درجه درجه او را با وعده های پوچ از این فکر باز می دارد تا ایام جوانی را از او بگیرد و آن گاه که جوانی رو به اتمام است؛ او را به امید اصلاح در پیری سرخوش می کند. و در ایام پیری نیز این وسوسه شیطانی از او دست نکشد و وعده توبه آخر عمر می دهد و در آخر عمر و شهود موت، حق تعالی را را در نظر او مبغوض ترین موجود جلوه می دهد که: محبوب او را که دنیاست از دستش گرفته است! 💥 و این حال اشخاصی است که غرقاب دنیا آنها را از فکر اصلاح به دور نگهداشته و غرور دنیا سرتا پای آنان را فرا گرفته است و ادیان را هیچ و پوچ می دانند... 📚نصایح اخلاقی و عرفانی امام خمینی(ره) <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
✨ 🌹الله مولاکم و هو خیر الناصرین ☘خدا سرپرست شماست و او بهترین یاری دهندگان است 📖آل عمران؛۱۵۰ <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️هرکس پیشانی مادر خود را ببوسد از آتش جهنم دور می‌ماند <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 «ای خدا این وصل را هجران مکن سرخوشان عشق را نالان مکن باغ جان را تازه و سرسبز دار قصد این مستان و این بستان مکن چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن خلق را مسکین و سرگردان مکن بر درختی کاشیان مرغ توست شاخ مشکن مرغ را پران مکن جمع و شمع خویش را برهم مزن دشمنان را کور کن شادان مکن گر چه دزدان خصم روز روشنند آنچه می‌خواهد دلِ ایشان، مکن کعبه اقبال این حلقه است و بس کعبه اومید را ویران مکن این طناب خیمه را برهم مزن خیمه ی توست آخر ای سلطان مکن نیست در عالم ز هجران تلختر هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن.» همانطور که چشم هایش بسته بود، دستم را گرفت و روی لبهایش گذاشت و گفت: –خیلی قشنگ بود. میشه یه بار دیگه بخونی؟ این بار کمی کشیده تر و پر سوز و گدازتر برایش خواندم. برگشت نگاهم کرد و گفت: –اگه بگم بازم بخون، می خونی؟ بالبخندگفتم: –اگه آقامون بگه، تاصبح هم می خونم. گوشی‌اش را از جیبش درآورد و گفت: –میخوام صدات روضبط کنم. –نه، آرش... –چرا؟ –صدام بَده...دلم نمیخواد. –برای من بهترین صدای دنیاست، بعدشم واسه خودم میخوام کسی نمی شنوه. –پس قول بده به هیچ کس حتی مامانتم... –باشه قول میدم. چندین بار دیگر هم شعر را خواندم. آرش چندین بار صدایم را ضبط کرد و دوباره پاک کرد. می گفت: نه این خوب نشد یک بار دیگه... از نیمه شب گذشته بود که بالاخره رضایت داد به خانه برگشتیم. جلوی ویلا که رسیدیم یادش آمد که کلید را نیاورده است. همه‌ی چراغها خاموش بودند. آرش خواست زنگ بزند من دستش را کشیدم و گفتم: –یه وقت بدخواب میشن. یا میترسن. مژگان حاملس، یه وقت از خواب میپره. –پس چیکار کنیم بمونیم بیرون؟ خمیاره‌ایی کشیدم و گفتم: –امشب میخوام تو ماشین بخوابم ببینم تو اون شب چی کشیدی. بالشت را روی صندلی عقب گذاشتم و دراز کشیدم. آرش هم صندلی جلو را خواباند و گفت: –یه ساعت دیگه داداشم نگران میشه خودش زنگ میزنه. با تعجب گفتم: –اصلا بهش نمیاد. –به رفتارهای سردش نگاه نکن. خیلی به من وابستس. حواسش همیشه پیشه منه. البته منم همینطورم. آرش چند دقیقه‌ایی از علاقه‌اش به برادرش گفت، و این که سعی می‌کند هر کاری کند تا او را از خودش راضی نگه دارد. در دلم تحسینش کردم. دوباره ‌خمیازه‌ایی کشیدم. آرش گفت: –به موبایل کیارش زنگ بزنم؟ فکر نکنم خوابیده باشه. –نه آرش. من که خوابیدم. چشم‌هایم را بستم و کم‌کم غرق دنیای خواب شدم. نمیدانم چقدر خوابیدم که با صدای گوشی آرش چشم‌هایم را باز کردم. ارش که انگار بیدار بود فوری گوشی را جواب داد و با خوشحالی گفت: –کیارشه. ساعت گوشی‌ام را نگاه کردم نزدیک اذان صبح بود. بعد از چند دقیقه کیارش آمد و در را باز کرد و گفت: –دیر کردید نگران شدم و زنگ زدم. اگر می‌دونستم کلید نبردید خب زودتر زنگ میزدم. تو چرا به من زنگ نزدی؟ دختر مردم رو آوردی شمال تو ماشین بخوابه؟ آنقدر در حرفش محبت احساس کردم که از این که آرش را توبیخ می‌کرد ناراحت نشدم. فوری گفتم: –تقصیر اون نیست. من نزاشتم بهتون زنگ بزنه. ترسیدم بد خواب بشید. همانطور که ما را هدایت می‌کرد تا وارد خانه شویم گفت: –من و آرش که این حرفها رو نداریم. خودش میدونه نگران میشم خوابم نمیبره. آرش خواب آلود گفت: –منم بهش گفتم، گوش نکرد. گفت میخوام تو ماشین بخوابم. کیارش دستی به پشت آرش کشید و گفت: –ای زن ذلیل. حالا برید بخوابید. خسته‌اید. آرش خواب آلود گفت: –ببخش داداش تو رو هم نگران کردیم. مامان خوابه؟ –آره. اونم اولش گفت دیر کردن و چرا نیومدن. من خیالش رو راحت کردم، گفتم اینا تا صبح خونه نمیان تو بگیر راحت بخواب. وارد ساختمان که شدیم آرش با صدای پایینی گفت: – کاش می‌خوابیدی داداش، تو ماشین خوابیدنم عالمی داره. کیارس خنده‌ایی کرد و گفت: –آره معلومه، چقدرم تو خوابیدی. از چشمات معلومه. برو بگیر بخواب که چشمات کاسه‌ی خونه. بعد نگاهی به من کرد و گفت: –معلومه عروس خوب خوابیده ها. سرحاله. لبخندی زدم و گفتم: –جای من راحت بود. –ولی دیگه این کار رو نکن عروس. یه وقت چند نفر مزاحمتون میشدن چی؟ سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. شب بخیر گفتیم و وارد اتاق شدیم. آرش خودش را روی تخت انداخت و گفت: –اصلن تو ماشین پلک نزدم. ‌–عه تو که تو تهران تجربشو داشتی. –آره، اونجا خودم تنها بودم. الان چون توام بودی نمی‌تونستم بخوابم. نگرانت بودم. بالاخره شهر غریب، با یه زن تو ماشین، نگران کنندس. این آخرین جمله‌اش بود و فوری خوابش گرفت. اصلا به موضوعی که آرش گفته بود حتی یک لحظه هم فکر نکردم. مرد بودن چقدر سخت بوده و من هیچ وقت از این بُعد به قضیه نگاه نکرده بودم. ✍ .. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
سلام دوستان عزیزم شبتون بخیر 🌹🌹خانم های کانال و مادران کانال روزتون مبارک 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 222 با خودم فکر کردم این دو برادر حق داشتند نگران باشند. اگر اتفاقی میوفتاد چه. در آن کوچه‌ی خلوت که پشه هم پر نمیزد اگر یک دزد یا چند نفر مزاحممان می‌شدندچه؟ باید حرف آرش را قبول می‌کردم. حق داشت خوابش نبرد و نگران باشد. اینجاست که می‌گویند امدیم ثواب کنیم کباب شد. البته در مورد ما کباب نشد. ولی ممکن بود بشود. خدا خیلی رحم کرد. با این فکرها خواب حسابی از سرم پریده بود. با صدای اذان وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از پنجره بیرون را نگاه کردم و ناخداگاه چشمهایم رفت به طرف قلب سنگی منهدم شده. ناگهان فکری به سرم زد، تا بلند شدن آرش کلی وقت داشتم و می توانستم دوباره از نو بسازمش. از این فکر، ذوق تمام وجودم راگرفت. فوری روسری و چادرم را پوشیدم وگوشی‌ام را برداشتم و چراغ قوه اش را روشن کردم و به طرف ساحل راه افتادم. باد خنکی که از طرف دریا می وزید هوا را خیلی دلچسب و مطبوع کرده بود. روبروی دریا ایستادم و نگاهش کردم، تاریک بودامانه به وحشتناکی دیشب. کمی ترسیدم و نگاهم را از ان گرفتم و به آسمان دادم وگفتم: –خدایا چقدر بزرگی... تصمیم گرفتم اینبار از ساختمان دورتر، نزدیک ساحل قلبم را بسازم. از همان سنگهایی که قبلا آورده بودم برداشتم و دورتادور قلب چیدم، ولی برای صدفهایش مجبور شدم از کنار دریا دوباره بیاورم. چون قبلی ها حسابی گلی و ماسه ایی شده بودند. گوشی‌ام را باز کردم و دعای عهد را که قبلا دانلود کرده بودم را روی پخش گذاشتم و صدایش را تا آخر زدم تا ذهنم مشغولش بشود. صدای موجها اجازه نمیداد به راحتی صدای دعا را بشنوم. برای همین همانطور که کارم را انجام می دادم سعی می‌کردم دعا را هم زمزمه می کردم. صحنه‌ی طلوع آفتاب باعت شد برای مدت طولانی دست از کارم بکشم و به تماشا بنشینم. چقدر خدا همه چیز را زیبا آفریده... اینبار کارم زودتر ار دفعه‌ی قبل تمام شد. خواستم بروم آرش را صدا کنم که بیاید و ببیند ولی ترسیدم که اتفاق قبلی دوباره تکرار شود و قلبم متلاشی شود. هوا کاملا روشن شده بود. با خودم گفتم "میتونم بهش زنگ بزنم تا بیاد" ولی پشیمان شدم، دلم نیامد از خواب بیدارش کنم. همانجا کنار کار دستی‌ام نشستم و زل زدم به دریا، چقدر روشنایی خوبه، تا چشم کار می کرد آب بود. دیشب به خاطر نبودن نور چقدر دریا ناشناخته بود. این تاریکی چیست که آنقدر خوف دارد، نور چقدر ارزشمند است... با صدای زنگ گوشی‌ام نگاهش کردم، آرش بود. –سلام، صبح بخیرعزیزم. –سلام قربونت برم، چرا تنها نشستی اونجا... برگشتم و به پنجره‌ی اتاقمان نگاه کردم پرده را کامل کنار زده بود و پنجره را باز کرده بود. برایم دست تکان داد. من هم خواستم برایش دست تکان بدهم که چشمم به پنجره‌ی کناری‌اش افتاد. کیارش جلوی پنجره ایستاده بود و نگاه می کرد. دستم را بالا نبردم و پشت گوشی گفتم: –منتظربودم بیدارشی بیای ببینی... –الان میام عزیزم. از این که کیارش نگاهم می کرد خجالت کشیدم... ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️نجوای شبانه❤️🍃 🍃💖زیباترین و ماناترین حس و حال و لحظاتِ نابِ زندگی نصیبتون... شبتون بخیر...... 🍃❤️🇮🇷❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_324271782.mp3
1.78M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌