eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
162 اصلا از اولم می خواستیم بریم خونه‌ی دایی رسول، دیگه زن دایی روشنک اصرار کردامدیم اینجا. باخودم گفتم خدایا خودت کمکم کن چیزی بگویم که خیالش راحت بشود. روی تخت نشستم وگفتم: – میشه تو وعمه یه لطف بزرگی به من بکنید؟ کنجکاوگفت: ــ چی؟ ــ اینجا بمونید تا منم به بهانه‌یی شما برم خونمون. برام سخته اینجا موندن. خونه ی خودمون راحت ترم. بعدشم شما چند روز بیشتر اینجا نیستید. من وقت زیاد دارم واسه موندن. خواهش می کنم با موندنتون من رو خوشحال کنید. نگاهش رنگ شیطنت گرفت: ــ از دست نامزدت فرار می کنی؟ خندیدم. –باهاش رودر واسی دارم. باور کن همین چند دقیقه پیشم مامانم زنگ زد برم خونه. راستش اونم زیاد راضی نیست بمونم اینجا. کنار چمدانش نشست زیپش را باز کردولباسش را بیرون آوردو گفت: ــ خب شایدم مامانت حق دارن. عقد که کنید خیال ایشونم راحت میشه. ــ انشاالله. ــ عقدتون ما رو هم دعوت کنیدا. سرم را پایین انداختم. ــ مراسم نمی گیریم، محضریه. با تعجب گفت: ــ عه چرا؟ ــ مامانم با مامان آرش صحبت کرده که می خواد یه عقد ساده و جمع و جور تو خونه بگیره. حالت مهمونی. ولی مامان آرش گفته، که کیارش موافق نیست و گفته اگه می خواهید فامیلای ما بیان باید درست و حسابی بگیرد. اونم به سبک ما. وگرنه کلا ما نمیاییم. با چشم های گرد شده نگاهم کردو گفت: ــ یعنی چی؟ به آقا آرش گفتی؟ ــ خودش می دونه دیگه، از دست اون کاری بر نمیاد، گفتن من فایده ایی نداره، جز این که اختلاف میوفته بینشون. حالا تا مستقل بشیم بزرگتر ها برامون تصمیم می گیرند دیگه. بعد لبخندی زدم و گفتم: –البته تا اون موقع شاید فکر بهتری به سرمون زد. اخمی کردو گفت: –اینجوری که نمیشه، مگه آدم چند بار عروسی می کنه؟ رفتم کنارش جلوی چمدان نشستم و گفتم: –ــ یه بار. ولی گاهی اتفاقاتی که همون یک بار میوفته تمام عمر برای بعضی ها تکرار میشه و اگه تلخ باشه زهرش همیشگیه. نمی خوام این جوری بشه و با یاد آوری مراسم عروسی یا عقدم اطرافیانم کامشون تلخ بشه. به نظرم یه مراسم گرفتن اونقدر ارزش نداره. ابروهایش به طرف بالا رفت و گفت: – پس خودت چی؟ مثل این که تو عروس هستیا. از این که اینقدر با من راحت حرف میزد احساس خوبی داشتم. دلم دردو دل می‌خواست. برای همین گفتم: ــ من از اولم می دونستم که ممکنه همچین مشکلاتی پیش روم باشه، با آگاهی کامل قبول کردم. مادرمم بهم گفته بود که چه مشکلاتی خواهم داشت. اگه الان از آرش بخوام می دونم همه کار برام می کنه، حتی با برادرش می جنگه و هر کاری من بخوام برام انجام میده. ولی من این رو نمی خوام. با تعجب گفت: – ولی هر دختری آرزو داره ، روز عقدش یا شب عروسیش خاص باشه، به سلیقه و خواست خودش باشه. راحیل جان به نظرم بعدا پشیمون میشی. الان شاید علاقت به آرش باعث شده اینقدر ملاحظه اش رو بکنی. لبخندی زدم. – من تو اوج عشق و عاشقی به آرش جواب منفی دادم. حالا که دیگه خیالم راحته که بهش رسیدم. البته الانم سعیم رو می کنم که به هدفم برسم، ولی با آرامش. نگاه مرموزی حواله‌ام کرد و روسری اش را در آوردو گفت: –آهان، از اون لحاظ، پس معلومه دختر زرنگی هستیا. حالا چرا بهش جواب منفی دادی؟ کُندی توی حرکات فاطمه مشهود بود. نگاهی به موهایش که خیلی کوتاه بود انداختم. –داستان داره. موهایش را برس کشیدو گفت: – موهام رو به خاطر مریضیم کوتاه کردم. دیگه نمی تونستم بهشون برسم. –کوتاهشم قشنگه. آرش از پشت در صدایم کرد. – برم ببینم چی میگه. فاطمه فوری چادر رنگی‌اش را از چمدان در آوردو گفت: –صبر کن چادرم رو سرم کنم، بعد در رو باز کن. در را باز کردم دیدم آرش با فاصله از در ایستاده. از این که درست پشت در نبود در دلم ذوق کردم. ناخوداگاه لبهایم به لبخند کش امد. باورم نمیشد مسائل به این کوچیکی من را اینقدر ذوق زده کند. او هم از لبخند من لبخندزدوگفت: –من دارم میرم کمی واسه خونه خرید کنم. توام میای؟ نگاهی به لباسم انداختم و گفتم: –تازه لباس عوض کردم. بعدشم می خوام برم کمک مامان، میشه نیام؟ ــ هر جور راحتی، پس فعلا. بعد از رفتن آرش به آشپزخانه رفتم تا به مادر شوهرم کمک کنم. عمه آرام آرام با مادر آرش حرف میزد. ــ مامان جان بدید سالاد رو من درست کنم. مادر شوهرم اشاره ایی به یخچال کردو گفت: – وسایلهاش رو بردار بیار بشوریم. در حال شستن کاهو بودم که فاطمه امد و پرسید: ــ مژگان کجاست؟ مامان گفت: –صبح زود بیدار شده رفت یه کم بخوابه، خسته بود. عمه صورتش را جمع کردو گفت: – تخم دوزرده کرده؟ فاطمه پقی زد زیر خنده وگفت: ــ مامان جان هنوز تخم نکرده قرار بکنه. عمه پشت چشمی نازک کردو پرسید: –حالا چند وقت دیگه مادربزرگ میشی؟ مادر قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت: – اولین نَوس دیگه عمه، می دونی چند ساله توی این خونه صدای بچه نبوده. تا این بچه دنیا بیاد من نصف عمرم میره. عمه یکی از ابروهایش را بالا بردو گفت:
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 166 –دلمون برات تنگ شده پسرم، هر وقت تونستی، یه سری بزن، خوشحال می شیم. ــ چشم، منم همین طور. حتما توی اولین فرصت خدمت می رسم. ــ قدمت روی چشم. ــکاری نداری پسرم؟ ــ نه مامان جان. ممنون بابت همه چی. با طنین صدای آرام بخش راحیل، نفسم را که حس می کردم تمام مدت در سینه‌ام گیر کرده، عمیقا بیرون دادم. ــ مامان جان قطع نکنیا. گوشی را که گرفت، پرسید: –آرش میری خونه؟ ــ آره دیگه کم‌کم میرم. تازه کارم تموم شده. بیام دنبالت؟ ــ امشب نه. فردا هم باید برم خونه‌ی سوگند کار خیاطی‌ام رو تموم کنم. ــ پس از صبح برو من ظهر میام دنبالت. ــ باشه، پس فعلا. بعد از قطع کردن تلفن به اتاقم برگشتم و وسایلم را جمع کردم. ماشین را که روشن کردم وراه افتادم، خانم صفری را دیدم که کنار خیابان ایستاده و منتظر تاکسی‌است. تا من را دید با یک لبخند منتظر نگاهم کرد. روزهای قبل اگر می دیدمش سوارش می کردم. ولی با این داستان هایی که پیش امده دیگر هیچ وقت از این معرفتها به خرج نمیدهم. بدون این که به روی خودم بیاورم از کنارش رد شدم. از آینه دیدم که صورتش جمع شد. انگار غرغری هم زیر لب کرد. ولی برایم اهمیتی نداشت. به در خانه که رسیدم از این که راحیل همراهم نبود حس خوبی نداشتم. دل تنگ بودم، کاش مخترع ها اکسیری هم اختراع می کردند برای دلتنگی، قرصی، شربتی، آمپولی چیزی...که وقتی استفاده می کردی دلتنگی‌ات رفع میشد. همین که خواستم وارد آپارتمان شوم. مژگان را دیدم که با یک تیپ نه چندان جالب از خانه بیرون می‌رود. مرا که دید. سویچ ماشین کیارش را نشانم دادو گفت: ــ دارم میرم مهمونی، –کجا؟ –یکی از دوست هام دعوت کرده. (کیارش قبل از سفرش ماشینش را در پارکینگ ما گذاشته بود.) نگاهی به تیپ و قیافه اش انداختم وگفتم: –این وقت شب؟ اونم با این وضع؟ ــ چیه؟ نکنه میخوای مثل راحیل چادر چاقچور کنم؟ از حرفش خوشم نیامد و برای این که لجش را دربیارم گفتم: – تو بخواهی هم نمی تونی مثل اون باشی. خیلی محکم و کشدار گفت: –آرش. با صدایش مادر امد کنار در ایستادو گفت: –تو هنوز نرفتی؟ مژگان کفش هایش را پوشیدو گفت: – دارم میرم. به مادر سلام دادم و گفتم: –شما هیچی نمیگید؟ الان با این وضع (اشاره به شکمش کردم) بره مهمونی؟ بعد از اون ورم ساعت یک شب تنها پاشه بیاد؟ اونم با این سرو وضع؟ مادر حرفی نزد. من رو به مژگان ادامه دادم: ــ سویچ و بزار خونه، خودم می رسونمت. ــ آخه مهمونی شاید تا نصفه شب طول بکشه، چطوری برگردم؟ صدایم را کمی بلند کردم و گفتم: ــ تا نصفه شب؟ به کیارش گفتی داری میری؟ ــ آره بابا، عصری باهاش حرف زدم. مهمونی قرار بود دو روز دیگه باشه، ولی چون من فردا مرخصیم تموم میشه، پس فرداهم کیارش برمی گرده، به صدف گفتم یه کم زودتر بندازه. –من نمیدونم چرا شوهرت رفته مسافرت، تو مرخصی گرفتی؟ –خب منم امدم خونه‌ی شما مسافرت دیگه. ــ خب صبر می‌کردی با کیارش مهمونی میرفتی. ــ آخه طبقه ی همکف خونه ی صدف اینا شو لباس هم هست، اول میریم اونجا. کیارش رو که می شناسی حوصله ی این چیزهارو نداره. آسانسور را زدم و گفتم: ــ خودم میبرمت. آخر شبم زنگ بزن میام دنبالت. با خوشحالی دستهایش را بهم کوبید و گفت: –ایول، بعد با دوتا انگشتش لپم را کشیدو گفت: ــ یدونه ایی. دستش را پس زدم و گفتم: ــ این چه کاریه؟ مادر خندید و گفت: – زودتر برید دیگه. از مادر خداحافظی کردیم و وارد آسانسور شدیم. هنوزاخم هایم در هم بود. پوفی کردو نگاهم کرد. –بسه دیگه، از وقتی زن گرفتی خیلی بداخلاق شدیا. وقتی دید جوابش را ندادم واخم هایم غلیظ ترشد، زیر لب ادامه داد: – همون کیارش اینارو می دونست که مخالفت می کرد. نگاه عاقل اندر سفیهم را خرجش کردم و ترجیح دادم جوابش را ندهم. ــ آرش جان هنوزهم دیر نیست ها یه صیغس دیگه چیزی نیست که..بی خیالش شو... اصلا تو همین مهمونی یه دخترایی میان فقط تیپشون به هزارتا مثل راحیل می ارزه. دیگه داشت آن روی من را بالا می آورد. باید جوابش را می‌دادم. ماشین را روشن کردم و گفتم: ــ الان داری جاری بازی در میاری؟ یا می خوای رفیقای ترشیده ات رو قالب من کنی؟ ــ رفیقای من ترشیده اند؟ رویش را برگرداندو گفت: ــ من رو باش که به فکر توام. ــ جلوی روی راحیل باهاش خوبی، بعد پشتش اینجوری زیرابش رو می زنی؟ مثلا تحصیلکرده ی این مملکم هستی. ــ بسه آرش، مثل بابا بزرگها حرف نزن که اصلا بهت نمیاد. اصلا هر کاری دلت می خواد بکن. خوبی به تو نیومده. ــ لازم نکرده، از این خوبیها بهم بکنی. من راحیل رو همین جوری که هست دوسش دارم. یه تار موی راحیل رو هم نمی دم به صدتا مثل اون رفیقای تو. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 169 از ماشین که پیاده شدیم. گفتم: ــ اون ته سیگارهاروهم از بالکن جمع کن. ملحفه هاروهم بنداز لباسشویی، بوی سیگار گرفتن. کلید را مقابلش گرفتم. – تو برو بالا... ــ تو نمیای؟ ــ نه، میرم قدم بزنم. ایستادو نگاهم کردو کلافه گفت: – الان برم بالا چی بگم بهشون؟ نمیگن مهمونی چی شد؟ با حرص گفتم: –تو که بلدی چی بگی، مثل همون حرفهایی که در مورد من تحویل کیارش دادی، الانم... نگذاشت ادامه بدهم. ــ آرش من معذرت می خوام، مجبور شدم. ــ چرا؟ اون مهمونی اینقدر مهم بود؟ ــ نه، فقط می خواستم لج کیارش رو دربیارم. مشکوت نگاهش کردم و گفتم: ــ اونوقت دلیلش؟ سرش را پایین انداخت و گفت: ــ یه چیزهایی هست که تو نمی دونی. ــ خب، بگو بدونم. ــ قول میدی بین خودمون باشه. قول که نه، ولی شایدسعی کنم. لبخندی زد و گفت: – بریم دیگه. ــ کجا؟ ــ نکنه می خوای وسط کوچه حرف بزنیم. بریم یه جا هم شام بخوریم، هم حرف بزنیم، مُردم از گشنگی، حالا من هیچی، به این برادر زاده ات رحم کن. (به شکمش اشاره کرد.) لبخندی زدم و به طرف ماشین راه افتادم و گفتم: –نگو، که دارم لحظه شماری می کنم واسه دیدنش. ولی کاش توام به فکر این بچه بودی. حرفی نزد. همین که غذا را سفارش دادیم، منتظر گفتم: –خب بگو دیگه. مِنو مِنی کردو گفت: –کیارش با یکی ارتباط داره. یه دوماهی میشه که فهمیدم. از وقتی متوجه شدم داغون شدم و نتیجه اش هم سیگار هایی شد که دیدی. باچشم های گرد شده گفتم: ــ از کجا فهمیدی؟ ــ چت ها شونو تو گوشی کیارش دیدم. لبم را گاز گرفتم و گفتم: ــ از تو بعیده جاسوسی...تحصیلکرده مملکت! بعد انگشت سبابه ام را به طرف چپ و راست تکون دادم. – گوشی یه وسیله ی شخصیه، نباید... پرید وسط نطقم و گفت: ــ بسه آرش، تحصیلکرده ها دل ندارند، آدم نیستند. اینقدرم تا هر چی میشه نگو تحصیلکرده... چه ربطی داره. چون داداشته داری اینجوری برخورد میکنی. لیوان آبی برایش ریختم. – معذرت میخوام. قصدم ناراحت کردنت نبود. نه که تو خانواده ی ما همه چی رو با تحصیلات می سنجند دیگه توی ذهنم ملکه شده. –حالا مطمئنی؟ ــ مطمئن بودم که الان اینجا نبودم. ــ پس کجا بودی؟ اخمی کردو گفت: –طلاق گرفته بودم، واسه خودم زندگیم رو می کردم. –متوجه شده بودم، یه مدتیه با هم سرد هستید. –دلم ازش شکسته. فکری کردم و گفتم: –میگم مژگان، یه مدت باهاش خوب تا کن، مهربونی کن شاید... بغضی کردو گفت: ــ نمی تونم، چطوری مهربونی کنم؟ وقتی همش به این فکر می کنم که اون تو فکرش یکی دیگس... ــ اصلا شاید اشتباه می کنی. ــ رفتارش عوض شده، بداخلاق که بود، بد اخلاق تر شده. الان که باید همش بهم برسه گذاشته رفته مسافرت. واقعا آدم بدبخت تر از منم هست؟ ــ اون که سفر کاریه، من توجریانم. شانه ایی بالا انداخت و گفت: – حالا هرچی. ــ باور کن اون خیلی به فکرته، قبل از این که بره کلی سفارش تو رو به من کرد. اگه براش مهم نبودی که... ــ مهم اینه که الان من احساس می کنم براش مهم نیستم. اصلا اون بلد نیست محبت کنه، مگه تو و آرش برادر نیستید؟ پس چرا اون اصلا شبیهه تو نیست؟ –دوتا مرد رو نشونم بده که اخلاقاشون مثل هم باشن. قبول دارم کیارش کمی اخلاقش تنده. منم شاید با هرکس دیگه ایی جز راحیل نامزد می کردم، زیاد خوش اخلاق نبودم. این از خوبی راحیله که باعث میشه منم خوش اخلاق باشم. ــ خب تو شرایط راحیل همه خوبن، نامزد به این خوبی داره، تو کاری نمیکنی که بد بشه، یکی از بلاهایی که کیارش سر من آورده رو سرش بیار اونوقت حرف از خوب بودنش بزن. اونوقت اونم میاد آبغوره می گیره میگه بدبختم. از حرفهایش اعصابم بهم ریخت. فکرم دوید پیش راحیل، یعنی او هم وقتی قضیه ی سودابه را شنید این فکر هارا می کرد. چقدر برخوردش عاقلانه بود. شاید این موضوع را برای مژگان تعریف کنم، زیادهم احساس بدبختی نکند. ــ مژگان می خوام یه چیزی بهت بگم فقط گوش کن. دستش را ستون چانه اش کرد. –بگو. همه ی اتفاقهای مربوط به سودابه و راحیل و این که سودابه حتی به خانه‌ی راحیل هم رفته بود را برایش تعریف کردم. هر چه بیشتر تعریف می کردم بیشتر چشم هایش از حدقه بیرون میزد. وقتی حرفهایم تمام شد، گفت: –باور کردنش برام سخته. ــ می تونی فردا که خودش امد ازش بپرسی. غذا را آوردند و شروع به خوردن کردیم. مژگان بد جور غرق فکر بود. سرش را بالا آوردو پرسید: –واقعا عکس تو و سودابه رو دید؟ ــ آره، تازه سودابه یه پیامم زیرش فرستاده بود که چیزهای خوبی در موردمن ننوشته بود، ولی راحیل پاکش کرد که من اعصابم خرد نشه. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 177 ــ اونم این که، به نظرم خدا به همه ی آدم ها شاید تنها چیزی که یکسان داده عقله، پس ازش به موقع و درست استفاده کن. میون بغضم خنده ام گرفت وکشدارگفتم: ــ مااامان... مادر خندید و گفت: ــ یعنی می خوای بگی به تو کمتر داده؟ ــ آخه کی می تونه بگه عقل من کمه؟ هر دوخندیدیم، مادر خوب بلد بود فضا را عوض کند. ــ ولی مامان... گاهی عقلم یه جاهایی واقعا قد نمیده، اونوقت باید چیکار کنم؟ ــ کجاها؟ ــ اهوم... مثلا تو برخورد با آرش. مکثی کردو گفت: ــ می دونستی یکی از سخت ترین کارهای دنیا واسه آدم های مغرور شوهر داریه؟ ــ نه! چه ربطی داره؟ ــ ربطش رو به مرور می فهمی، ولی همیشه یادت باشه، برای زن، اول خدا بعد شوهر...مثل غلام حلقه بگوش باش برای شوهرت. شاکی گفتم: –مااامان...عصر برده داری تموم شده ها...مگه زن بردس؟ ــ وقتی به خواست همسرت زندگی کنی، میشی ملکه، میشی تاج سرش، شوهرتم برات میشه بهترین مرد روی کره ی زمین. ــ آخه مامان گاهی واقعااین مردا بی منطق میشن... ــ بستگی داره منطق از نظر تو چی باشه، هر آدمی منطق خاص خودش رو داره...قرار شد همیشه همه چی رو با معیارهای اون بالایی بسنجیم دیگه، درسته؟(با انگشت سبابش به بالا اشاره کرد.) ــ آره مامان، ولی خیلی سخته، ــ وقتی خدا یادت بره، سخت میشه. بعد به دور دست خیره شد. –گاهی آدم فکر می‌کنه بعضی کارا اونقدر سخته که نمی تونه انجامش بده، ولی مطمئن باش اگه نمی تونستی خدا ازت نمی خواست. فکر آرش اذیتم می کرد دلم می خواست بروم ببینم هنوز پایین است یا رفته، ولی نمی توانستم از حرف های مادر هم دل بکنم. با خودم گفتم حتما رفته. مادر یک ساعتی برایم حرف زد. گاهی سوالی می‌پرسیدم و او با صبر و حوصله جواب می‌داد. آنقدر موهایم را ناز کرد که نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای اذان بیدار شدم، زیر سرم بالشت بود و ملافه‌ایی رویم کشیده شده بود. بلند شدم و وضو گرفتم. "یعنی آرش رفته" می ترسیدم پرده را کنار بزنم و ببینم آنجاست. بعداز نماز همانطور که در دلم خدا خدا می کردم که آرش نباشد از پنجره بیرون را نگاه کردم. با دیدن ماشینش هینی کشیدم و عقب رفتم. هم زمان اسرا وارد اتاق شد وپرسید: ــ چته جن دیدی؟ بعد زود امد پرده را کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت. اول متوجه نشد، ولی وقتی دید من لبم را گاز می گیرم و دور اتاق می چرخم دوباره بیرون را با دقت بیشتری نگاه کرد. ــ اون ماشین آرشه؟ وقتی جواب ندادم ادامه داد: ــ الان که کله پزیام باز نیستند، اومده دنبالت کجا برید؟ ــ کلافه گفتم: ــ از دیشب اینجاست. هینی کشید و گفت: ــ از خونه بیرونش کردند؟ یا داره نگهبانی تو رومیده؟ از حرفش خنده ام گرفت و بلند شدم رفتم پیش مادر و ماجرا را برایش تعریف کردم. او هم گفت: ــ برو بیارش بالا بخوابه، الان دیگه کمر واسش نمونده. ــ مامان جان پس میشه با اسرا توی اتاق بمونید. فکر کنه خوابید؟ چون شاید روش نشه الان بیاد بالا. مادر سرش را به علامت مثبت تکان داد. چادرم را سرم کردم و به طرف پایین پرواز کردم. بااسترس چند تقه به شیشه ی ماشین زدم. همه ی شیشه ها را کمی پایین داده بود و خوابیده بود. عذاب وجدان یک لحظه رهایم نمی کرد. بیدار نشد. خواستم در را باز کنم که دیدم قفل کرده. دوباره و چند باره به شیشه زدم تا چشم هایش را باز کرد. با دیدنم فوری صاف نشست و قفل ماشین را زد. نشستم توی ماشین وشرمنده سرم را پایین انداختم. ــ بریم بالا بخواب. ــ سلام، صبح بخیر. "الهی من قربون اون صدای گرفتت بشم" هول شدم و فوری گفتم: ــ ببخشید، سلام، آرش چرا نرفتی خونه؟ ــ الان ازم دلخور نیستی؟ نگاهش کردم، چشم هایش خواب آلود بودو موهایش ژولیده شده بود. با دیدنش لبخند پهنی زدم. ــ چقدر خوشگل شدی. خندید و نگاهی به آینه انداخت و دستی به موهاش کشیدو گفت: ــ خبر از خودت نداری، هروقت از خواب بیدار میشی اونقدر بامزه میشی دلم می خواد گازت بگیرم. از حرفش سرخ شدم و آرام گفتم: – بیا بریم بالا. ــ منم گفتم دیگه دلخور نیستی؟ نگاهش کردم. او هم دستش را ستون کرد روی فرمان و انگشتهایش را مشت کرد زیر چانه اش و به چشم‌هایم زل زد. نمی دانم چشم هایش چه داشت که هر دفعه نگاهشان می کردم چشم برداشتن ازشان سخت بود. باهمان زخم صدایش گفت: ــ چشم هات که میگن دلخور نیستی. درست میگن؟ ــ شک نکن. ــ خب این رو دیشب می گفتی و آلاخون والاخونم نمی کردی. همانطور که چشم از هم نمی گرفتیم گفتم: –من که گفتم برو خونه. ــ خودم رو مجازات کردم که دیگه، کارت راحت باشه. بالاخره چشم ازش گرفتم. ــ من که دلم نمیومد همچین مجازات سختی رو برات در نظر بگیرم. ــ می دونم، تو خیلی مهربونی عزیز دلم. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 206 از حرفهاش حالم بد شد و زیر لبی پرسیدم دختره چادری بوده؟ –آره دیگه، پس یه ساعت چی دارم میگم. –چه جور چادری بوده؟ –یعنی چی چه جور؟ –خب هر چادری که چادری نیست. آرش مکثی کرد و گفت: –نمیدونم. من که دختره رو ندیدم. مژگان می‌گفت دختره توی دادگاه گفته چون عاشق فریدون بوده، بهش اعتماد کرده و عشق کورش کرده بوده... با چشم های گرد شده زیر لب گفتم: –بیچاره دختره... حالا برادر مژگان با اون دختره چیکار داشته؟ اونم از نوع چادریش. چطوری ازش خوشش امده؟ آرش که انگار از چیزی که می خواست بگوید احساس شرمندگی می کرد گفت: –دقیق نمی دونم ولی انگار با دوستهاش شرط بسته بوده که مخ دختره رو بزنه. آخه کلا بین پسرا از این شرط بندیها رایجه... کلا خود مژگانم چیز زیادی نمی دونه، میگه وقتی از مامانم می پرسم اعصابش به هم میریزه، واسه همین توی خونه حرفش رو نمی زنن. –پس یعنی به خاطر این اتفاقه که مژگان روی کیارش حساس شده. –احتمالا دیگه. پدرو مادر مژگان آدم های محترمی هستند، حتی خواهر مژگانم دختر خوبیه، نمی دونم این برادرش به کی رفته، کلا بچه ی اذیت کنیه. رفتم تو فکر، دلم واسه اون دختره خیلی می سوخت. یهو یه سوالی امد توی ذهنم. –اون دختره واسه چی انتقالی گرفته بود تهران؟ شانه ایی بالا انداخت و گفت: –منم این سوال رو پرسیدم ولی مژگان هم درست نمی دونست. مثل این که خواهرش با شوهرش تهران زندگی میکنن. اونم امده پیششون. –یعنی الان تنهاست، تنهایی رفته شکایت و دادگاه... پوزخندی زد و گفت: –نکنه میخوای بری کمکش کنی؟ –مگه اشکالی داره؟ پوفی کرد. –توام دلت خوشه ها. احتمالا خانواده اش هم هستند، چون بره شکایت اولین چیزی که بهش گیر میدن خانوادشه. آهی کشیدم و به فرشهای قالی چشم دوختم. خبر وحشتناکی بود اعصابم بهم ریخته بود. با صدای آرش به خودم امدم. –اینارو تعریف نکردم که اعصابت بهم بریزه، مگه اولین باره از این خبرها می شنوی؟ –گنگ نگاهش کردم و اون ادامه داد: –گاهی صفحه ی حوادث روزنامه ها رو بخون، درسته آدم اعصابش خرد میشه ولی لازمه دونستن بعضی چیزها...آگاه بودن از اتفاقهایی که اطرافت میوفتند باعث میشه همیشه احتیاط کنی. –تو می خونی؟ –گاهی که توی شرکت بچه ها روزنامه می گیرن یه نگاهی می‌ندازم، بعضی اتفاقهایی رو که می نویسه باور کردنش سخته، اتفاقهای وحشتناکی که اینی که برات تعریف کردم شاید پیش اونا عادی ترینش باشه. –عادی؟ –آره، خیلی عادی، تو روحیت حساسه وگرنه برات تعریف می کردم. الانم اگه می دونستم اینقدر حالت بد میشه اصلا بهت نمی گفتم، نگاه کن دوباره بی رنگ ورو شدی؟ دستی به صورتم کشیدم. –ولی حالم خوبه. –مامانت راست میگه، ظاهرت خوبه ولی هنوز ضعیفی...دلم می خواست ببرمت خونمون ولی می ترسم بیای اونجا اعصابت خرد بشه. من میرم پس فردا صبح خودم میام دنبالت بریم دانشگاه، نبینم دوباره خودت راه بیفتیها... سرم را به علامت تایید تکان دادم. اخمی مصنوعی کرد و گفت: –هنوز که تو لکی، بابا فراموشش کن، خوبه تو توی آگاهی جایی کار کنی همون روز اول پس میوفتی. لبخند زورکی زدم و گفتم: –خوبم، فقط داشتم فکر می کردم. –راحیل دعا کن اینا آشتی کنن و رابطشون با هم خوب بشه. البته اینم بگما دیروز که رفتم با کیارش صحبت کردم از حرفهاش حس کردم داره فیلم بازی می کنه که یه کم مژگان حساب کار بیاد دستش وگرنه اول آخر کوتا میاد. چون اونقدر بچه اش براش مهمه که دنبال جدایی و این چیزها نیست. می گفت مژگان به خاطر بارداریش و اتفاقی که برای برادرش افتاده بدبین شده و حساس. وگرنه من قبلا هم با همکارام رفتارم همین جوری بوده و مژگان اعتراضی نداشت. بهم گفت شما‌هم یه کم جلو مژگان مراعت کنید. توقعش از من رفته بالا، با لبخند گفتم: منم جای مژگان بودم عصبانی میشدم خب. نگاهم کردولبخند پهنی زدو گفت: –عصبانی حق نداری بشی ولی دلخور می تونی بشی. –چه فرقی داره. موزیانه خندید. –عصبانیت زود آدم رو پیر میکنه، اصلا چیز خوبی نیست، بخصوص واسه این موضوع بخصوص، ممکنه زود به زود اتفاق بیوفته، پس از الان تمرین کن عصبانی نشی. تو صورتش براق شدم و رویم را برگرداندم. –عه، شوخی کردم بابا، جنبه داشته باش. برایش پشت چشمی نازک کردم و گفتم: –مجازات که بشی دیگه از این شوخیها نمی کنی. –من که گردنم از مو باریکتره، شما حکم رو اجرا کن، احتمالا الان در لحظه حکم رو هم توی ذهن خودت دادی دیگه. تابی به گردنم دادم. –باید امشب توی ماشین بخوابی، جوری که من از اینجا ببینمت، مثل اون دفعه. خنده ایی کرد و مظلوم نگاهم کرد. –چه قاضی بی انصافی، دیسک کمر می گیرما. البته بهتر، حوصله‌ی خونه رو ندارم. –خب شب بمون اینجا. –نه بابا، اینجا راحت نیستم، سخته. همون می خوابم توی ماشین. –واقعا؟ 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 208 آن روز مادر بزرگ سوگند اندازه های مشتری را به من دادو گفت: –دخترم امروز الگوی این روبکش، بعدشم میدم خودت برش بزنی، ببینم چقدر یاد گرفتی، انشاالله تا آخرهفته خودت همین رو بدوز وپروکن توی تن مشتری و تحویلش بده تا دستت راه بیفته. پارچه‌ایی را هم آورد و جلویم گذاشت. رنگ پارچه سبز بود و از خودش گل های ریزو درشت داشت. با استرس به پارچه نگاهی انداختم و گفتم: –وای می ترسم، مامان بزرگ، اگه خرابش کنم، برای شما بد میشه. –پس حواست رو جمع کن که خراب نشه. بالاخره باید از یه جایی شروع کنی دیگه. لباسی که واسه مامانت دوختی خیلی تمیز دوخته شده بود. مطمئنم این رو هم می تونی. مدلش سادس نیاز به وقت زیادی نداره. سوگند رو به من دنباله‌ی حرف مادر بزرگش را گرفت و گفت: –راحیل تو می تونی... هر جا هم که به مشکلی بر خوردی بپرس. بعد لبخندی زد و ادامه داد: –چون تو هر دفعه امدی توی کار مشتریها کمکمون کردی، مامان بزرگ دلش میخواد ازت یه خیاط ماهر بسازه. امروز که زنگ زدی گفتی میای کمک، مامان بزرگ گفت کم‌کم کارهای برش رو میخواد بهت یاد بده. به خاطر لطفی که بهمون می کنی. –این چه حرفیه؟ از همین خرده کاریها هم کلی چیز یاد گرفتم. از این که می تونم اینجا مفید باشم خودم لذت میبرم و از شما هم ممنونم. اون روز تمام سعی‌ام را کردم تا یک الگوی بی نقص بکشم. ولی برای برش زدن دیگر وقت نبود. قرار شد فردا برای برش زدن و دوختن از صبح بروم. آرش آن شب زنگ زد و حالم را پرسید. من هم گفتم که چند روزی باید برای کار خیاطی بروم پیش سوگند. مخالفت کردو گفت: –وقتی این همه لباس حاضری توی مغازه ها هست چه کاریه خودت رو اذیت کنی. –درسته، ولی یاد گرفتن یه هنر همیشه به درد می خوره، تازه اونی که خود آدم میدوزه لذتش خیلی بیشتره. نفسش را بیرون داد و گفت: –باشه اگه اینقدر دوست داری برو. ولی شب که خواستی برگردی میام دنبالت. صبح که به خانه‌ی سوگند رفتم، نبود. با نامزدش برای آزمایش رفته بودند. من هم بعد از این که لباس را برش زدم پشت چرخ نشستم و با کمک مادر بزرگ مقداری از کارهای سوگند را انجام دادم. ولی دیگر وقت نشد لباس را دوخت بزنم. چون آرش دنبالم آمده بود. تا نشستم روی صندلی، آرش با لبخند شاخه گل رز قرمزی جلوی صورتم گرفت و گفت: –یه خبر خوش. گل را گرفتم و با لبخند تشکر کردم و پرسیدم: –چی؟ –سفر آخر هفته مون سر جاشه. –عه؟ تو که گفتی کنسله. –نه دیگه آشتی کردن. با اون خط و نشونهایی که اونا می کشیدند من گفتم دیگه اینا حالا حالاها آشتی بکن نیستند. –فردا بعد از دانشگاه بریم برای سفرمون یه کم خرید کنیم. –خرید چی؟ فکری کرد و گفت: –مثلا یه چمدون بزرگ که لباسهای هر دومون توش جا بشه، با یه سری هم لباس و این چیزا دیگه...ببین چی لازم داری که بگیریم. –آخه آرش من بعد از دانشگاه باید بیام اینجا کار خیاطی دارم. –خب پس فردا بیا. –می ترسم وقت کم بیارم نتونم تا آخر هفته تمومش کنم. بعد برایش توضیح دادم که مادربزرگ سوگند چه لطفی در حقم کرده و نمی‌خواهم به خاطر بی مسئولیتی من، قولی که به مشتری‌اش داده خراب شود. –باشه پس، فردا بیا اینجا، پس فردا هم بریم خرید. با خوشحالی دستش را گرفتم و گفتم: –ممنونم. دعا کن این لباسه خوب از آب دربیاد، خیلی برام مهمه. لبهایش را بیرون داد و گفت: –یه کاری نکن به لباسه هم حسودیم بشه ها، یعنی چی خیلی برات مهمه؟ از حرفش خنده‌ام گرفت و حرفش را تکرار کردم و دوباره خندیدم. –به لباس حسودیت بشه؟ خیلی باهالی آرش...یعنی می گیری لباس رو می زنی؟ قیافه ی مضحکی به خودش گرفت وگفت: –حالا دیگه...لازم بشه لباسم میزنم. از حرفش دوباره بلند خندیدم. پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم واز صدای خنده‌ی من سرنشین های ماشین کناریمان توجهشان به ما جلب شد. آرش با صدای عصبی گفت: –هیس، آرومتر، چه خبره. من که تازه متوجه شده بودم، چقدر بلند خندیدم، فوری شیشه را بالا دادم و خنده ام را جمع کردم و سرم را پایین انداختم. از این که جلب توجه کرده بودم ناراحت شدم، ولی از هیس گفتن آرش خیلی قند در دلم آب شد. از این که از نگاه نامحرم به من بدش امده بود و تذکر داده بود، دل تو دلم نبود. بینمان سکوت بود تا این که جلوی رستورانی نگه داشت. –بریم شام بخوریم. بعد از سفارش دادن غذا، دستم را زیر چانه ام گذاشتم و با انگشت دست دیگرم روی میز نقش میزدم. نگاه سنگینش را احساس کردم ولی به روی خودم نیاوردم. دستش را روی دستم گذاشت و پرسید: –ازم ناراحتی. –نه. برای چی؟ –نباید اونجوری بهت می گفتم. –مجازاتم بود دیگه. ممنون که تذکر دادی. با چشم های گرد شده نگاهم کرد. بعد لبهایش به لبخند کش امد. –مجازاتت مونده هنوز. –بد جنس دیگه سواستفاده نکن. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 222 با خودم فکر کردم این دو برادر حق داشتند نگران باشند. اگر اتفاقی میوفتاد چه. در آن کوچه‌ی خلوت که پشه هم پر نمیزد اگر یک دزد یا چند نفر مزاحممان می‌شدندچه؟ باید حرف آرش را قبول می‌کردم. حق داشت خوابش نبرد و نگران باشد. اینجاست که می‌گویند امدیم ثواب کنیم کباب شد. البته در مورد ما کباب نشد. ولی ممکن بود بشود. خدا خیلی رحم کرد. با این فکرها خواب حسابی از سرم پریده بود. با صدای اذان وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از پنجره بیرون را نگاه کردم و ناخداگاه چشمهایم رفت به طرف قلب سنگی منهدم شده. ناگهان فکری به سرم زد، تا بلند شدن آرش کلی وقت داشتم و می توانستم دوباره از نو بسازمش. از این فکر، ذوق تمام وجودم راگرفت. فوری روسری و چادرم را پوشیدم وگوشی‌ام را برداشتم و چراغ قوه اش را روشن کردم و به طرف ساحل راه افتادم. باد خنکی که از طرف دریا می وزید هوا را خیلی دلچسب و مطبوع کرده بود. روبروی دریا ایستادم و نگاهش کردم، تاریک بودامانه به وحشتناکی دیشب. کمی ترسیدم و نگاهم را از ان گرفتم و به آسمان دادم وگفتم: –خدایا چقدر بزرگی... تصمیم گرفتم اینبار از ساختمان دورتر، نزدیک ساحل قلبم را بسازم. از همان سنگهایی که قبلا آورده بودم برداشتم و دورتادور قلب چیدم، ولی برای صدفهایش مجبور شدم از کنار دریا دوباره بیاورم. چون قبلی ها حسابی گلی و ماسه ایی شده بودند. گوشی‌ام را باز کردم و دعای عهد را که قبلا دانلود کرده بودم را روی پخش گذاشتم و صدایش را تا آخر زدم تا ذهنم مشغولش بشود. صدای موجها اجازه نمیداد به راحتی صدای دعا را بشنوم. برای همین همانطور که کارم را انجام می دادم سعی می‌کردم دعا را هم زمزمه می کردم. صحنه‌ی طلوع آفتاب باعت شد برای مدت طولانی دست از کارم بکشم و به تماشا بنشینم. چقدر خدا همه چیز را زیبا آفریده... اینبار کارم زودتر ار دفعه‌ی قبل تمام شد. خواستم بروم آرش را صدا کنم که بیاید و ببیند ولی ترسیدم که اتفاق قبلی دوباره تکرار شود و قلبم متلاشی شود. هوا کاملا روشن شده بود. با خودم گفتم "میتونم بهش زنگ بزنم تا بیاد" ولی پشیمان شدم، دلم نیامد از خواب بیدارش کنم. همانجا کنار کار دستی‌ام نشستم و زل زدم به دریا، چقدر روشنایی خوبه، تا چشم کار می کرد آب بود. دیشب به خاطر نبودن نور چقدر دریا ناشناخته بود. این تاریکی چیست که آنقدر خوف دارد، نور چقدر ارزشمند است... با صدای زنگ گوشی‌ام نگاهش کردم، آرش بود. –سلام، صبح بخیرعزیزم. –سلام قربونت برم، چرا تنها نشستی اونجا... برگشتم و به پنجره‌ی اتاقمان نگاه کردم پرده را کامل کنار زده بود و پنجره را باز کرده بود. برایم دست تکان داد. من هم خواستم برایش دست تکان بدهم که چشمم به پنجره‌ی کناری‌اش افتاد. کیارش جلوی پنجره ایستاده بود و نگاه می کرد. دستم را بالا نبردم و پشت گوشی گفتم: –منتظربودم بیدارشی بیای ببینی... –الان میام عزیزم. از این که کیارش نگاهم می کرد خجالت کشیدم... ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 274 آرش* جوری نگاهم می‌کرد که احساس کردم حرفهای خوبی نمی‌خواهد بگوید. بالاخره بعد از کلی مِن ومِن گفت: –برنامه ات چیه آرش؟ باتعجب نگاهش کردم وگفتم: –قراره حرف بزنیم دیگه. –نه، کلا، آینده رو می‌گم. –فردا بریم آزمایش، بعدشم عقد دیگه... –به مامانت برنامه‌ات روگفتی؟ ازکلمه ی مامانت احساس خطر کردم. ترسیدم راستش را بگویم، ترسیدم بگویم مادرم بارها ازمن خواسته که اجازه بدهم به راحیل زنگ بزند وبرایش توضیح بدهد که ما دیگر نمی توانیم باهم ازدواج کنیم. مادر میگفت به نفع خود راحیل است. می‌دانستم حرفهای مادر مال خودش نیست. او هم راحیل را دوست داشت. ولی بین دو راهی مانده بود. هر بار که مادر این حرف را میزد، می گفتم من بدون راحیل نمی توانم زندگی کنم. اگر شما می‌گویید با مژگان محرم بشوم خب می‌شوم. اما من فقط راحیل را می‌خواهم. البته هر چند وقت یک بار فریدون هم فشار می‌آورد. –آره گفتم. –خوب نظرشون چیه؟ –مگه مهمه راحیل؟ مگه ما می خواهیم با نظر این و اون زندگی کنیم؟ ناراحت شد. –مادرآدم این و اون نیست. پس مادرت راضی نیست. اتفاقا مامان منم راضی نیست. بعد کمی مِن و مِن کرد و ادامه داد: –البته نه که ناراضی ناراضی باشه‌ها، ولی خب راضی راضیم نیست. نزدیک پارکی شدیم. احساس کردم تمرکزی برای رانندگی ندارم. کنارخیابان پارک کردم و پیاده شدیم. ناخودآگاه دستم به طرف دستش رفت. فوری دستش را کشید. –ببخشید حواسم نبود. چقدردستهایش را می‌خواستم. دستهایم را در جیبم گذاشتم و آرام آرام شروع به قدم زدن کردیم. –اگه من مامانا رو راضی کنم مشکل حله؟ –مشکل ما حل شدنی نیست آرش. –چه مشکلی؟ من که مشکلی نمی بینم. –نمیبینی چون من نخواستم مشکلی به وجود بیاد. چون از هر حرفی، هر بی احترامی گذشتم، به خاطر تو و به خاطرخیلی چیزهای دیگه. ولی دیگه نمی تونم، حرف یه عمر زندگیه ، یه روز دوروز نیست. من فکرهام روکردم، همه‌ی جوانب روهم سنجیدم. صدایش می‌لرزید، حال خوبی نداشت. –ما نمی تونیم ادامه بدیم آرش، باید همینجا تمومش کنیم. خشکم زد همانجا ایستادم و با وحشت نگاهش کردم. نگاهش به زمین بود. –چی میگی راحیل، حالت خوبه؟ به دور دست خیره شد. –چیزی رو گفتم که تو جراتش رو نداری بگی. من نظرمامانت رو می دونم، به حرفش گوش کن آرش. هم خانواده هامون مخالفن هم عاقلانترین کارهمینه. "نکنه مامانم بی اجازه من بهش زنگ زده" –مامانم بهت زنگ زده؟ –نه. –پس از کجا میگی؟ پوزخندی زد و گفت: –فکرکنم فقط من این موضوع رونمی دونستم که دیروز به لطف فامیلاتون فهمیدم. حالا اون زیاد مهم نیست، مهم اینه که بهترین کار همینه که گفتم. اصلا نیازی به زنگ زدن مامانت نیست. ماشالا اونقدر زبون نگاهشون قابل فهم و گیراست که اصلا نیازی به حرف زدن ندارن. به خاطر آرامش همون بچه‌ایی که از وقتی سوار ماشین شدیم فقط در موردش حرف زدی میگم. به خاطر مادرت و آرامش هر دومون. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 280 *راحیل* با آسانسور بالا نرفتم. راهم را به طرف پله ها کج کردم، به طبقه‌ی خودمان که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم. از پنجره ی پاگرد بیرون را نگاه کردم، هنوز نرفته بود. با آن حال خرابی که داشت، شایدنمی توانست رانندگی کند. حتما مانده بود کمی حالش بهتر شود بعد برود. زنگ واحد را زدم و مادر در را باز کرد. نگاه مادر غم داشت، همین که وارد خانه شدم بغلم کرد و من بغضم را در آغوشش رهاکردم، مادر با حرفهایش سعی داشت آرامم کند. ولی این دلم بد جور آتش گرفته بود و با هیچ حرفی اطفای حریق نمیشد. روی تختم نشستم. چشمم به جا کلیدی هدیه‌ی آرش افتاد. با عصبانیت از روی قفل بیرون کشیدمش و روی تخت پرتش کردم. کم‌کم تابلو و گردن بند قلبی و هر چیزی که آرش برایم خریده بود را یکی یکی جمع آوری کردم و با خشم روی تخت انداختم. مادر با یک لیوان شربت گلاب و زعفران وارد اتاق شد و نگاهش روی وسایل ثابت ماند. بعد به چشم‌هایم زل زد. –راحیل جان این رو بخور بعد برو یه دوش بگیر. کنارم ایستاد. –هنوز اتفاقی نیوفتاده. میتونی به آرش بگی از حرفت پشیمون شدی. لیوان را گرفتم و سر کشیدم. بعد روی تخت نشستم. –خسته‌ام مامان، از این پچ پچ‌ها، از این نگاهها، از این اضافی بودن. اون روز که رفتم مراسم کیارش این اضافه بودن خیلی اذیتم کرد. –خب اولش شاید سخت باشه، ولی آرش... –آرش کاری نمیکنه مامان. نمی‌‌دونی امروز با چه عشق و علاقه‌ایی از بچه‌ی برادرش حرف میزد. اون میخواد همه رو با هم داشته باشه. یعنی اصلا نمیشه که از خانوادش بگذره. اصلا اگر ما با هم ازدواجم کنیم. مژگان نمیزاره زندگی کنیم مامان. همین الان که هیچ خبری نیست با نگاههاش اذیتم میکنه. اینجوری زندگی آرش میشه جهنم. همون موقع که شوهر داشت اذیت می‌کرد چه برسه که محرم هم بشن. تو اونو نمیشناسی مامان برای رسیدن به خواستش هر کاری میکنهـ یعنی خانوادگی اینجورین. اون حتی بچشم براش مهم نیست. –خب اگه تو واقعا ایمان به درستی کارت داری، نباید اینقدر خودت رو اذیت کنی. –من به خاطر خود آرش این کار رو می‌کنم. به خاطر همون بچه‌ی برادرش و مادرش. از حمام بیرون آمدم وسایل که روی تخت ریخته بودم نبودند. سرجایشان هم نبودند حتما مادر جمعشان کرده بود. شروع به خشک کردن موهایم کردم. احساس کردم بلندترازقبل شده‌اند و به من دهن کجی می‌کنند. چقدرآرش موهایم را دوست داشت. شاید آرش درست می‌گفت بعضی چیزها را نمی‌شود ازجلوی چشم دور کرد. ولی من این کار را ‌می‌کنم. قیچی را آوردم. یاد روزهایی افتادم که آرش باعلاقه وشوق خاصی موهایم را می‌بافت. این اواخر چقدرخوب یادگرفته بود و چقدرقشنگ می بافت. چشم‌هایم را بستم و قیچی اول را زدم. آن روزها خودم هم موهایم را بیشتر دوست داشتم و بهتر بهشان می رسیدم. وقتی آرش نیست، تحمل کردن این موها آینه‌ی دق است. این موها بهانه‌ی دستهای آرش را می‌گیرند. قیچی دوم را عمیق تر زدم و دسته‌ی بزرگی از موهایم همراه اشکم روی زمین افتاد. چند بار این کار را تکرار کردم. با صدای هینی به سمت در برگشتم. –چیکار کردی؟ نگاه مادر روی قیچی دستم مانده بود. بعد نگاهش را بین چشم‌هایم و قیچی چرخاند. شاید دیدن اشکهایم باعث شد آرامتر شود. قیچی را زمین گذاشتم و نگاهی به آینه انداختم. موهایم تا روی شانه هایم شده بود. خیلی نامنظم و بد شکل کوتاه کرده بودم. به قیافه‌ی مبهوت مادر نگاهی انداختم. با صدای گرفته‌ام گفتم: –خیلی بد کوتاه کردم، نه؟ مادر بغضش را فرو داد و گفت: –چرا این کار رو می‌کنی؟ کنار موهای ریخته شده روی زمین نشستم و دسته‌ایی از موها را برداشتم و گفتم: –بد عادت شده بودن. موهای جدید که دربیاد دیگه اون عادتهای قبل رو ندارن. مگه همیشه نمی‌گفتین اگه عادت بدی داریم باید از اول رشد کنیم. مادر کنارم نشست و سرم را برای لحظه‌ایی به سینه‌اش فشرد و بعد بوسید. –عیبی نداره دوباره بلند میشن. ولی خیلی نامرتبن. باید بریم آرایشگاه. دوباره خودم سرم را به سینه‌اش فشردم و هق زدم. مادر شروع کرد به حرف زدن، حرفهایی زد که فکرم را مشغول تر کرد. –مامان باید کمکم کنی تا آرش رو فراموش کنم. سرش را به علامت تایید تکان داد و بعد اصرار کرد برای آرایشگاه رفتن آماده شوم. –خودم میرم مامان جان شما نیاید. همین که از در بیرون رفتم. ماشین آرش را دیدم. هنوز همانجا بود. چرا نرفته بود؟ نزدیک ماشین شدم وداخلش را برانداز کردم. شیشه ها پایین بودند. آرش صندلی‌اش را خوابانده بود و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود. گوشی‌اش را هم روی سینه‌اش گذاشته بود وآهنگ ملایم وغمگینی گوش می‌کرد. <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸🍃 346 مجبورم کرد تا کمی از آب میوه بخورم. همانقدر که رفتار او برای من عجیب بود او هم از این نگرانی من بهتش برده بود. –دیگه نگران نباش الان فقط باید خدا رو شکر کرد که همه چی به خیر گذشته. سرم را بین دستهایم گرفتم. –وای خانم شما امروز به من شوک وارد کردید، خودم همینجوی به اندازه‌ی کافی اعصابم خرد بود، این اتفاقم باعث شد حالم بدتر بشه. نصفه عمر شدم. با لبخند کنارم نشست. –عصبی چرا؟ با خدا کلاهتون رفته تو هم؟ با دهان باز نگاهش کردم. –نه. –خب پس حله دیگه، مشکلی نیست. –درسته، ولی خب گاهی یه مشکلاتی با یه آدمایی پیدا می‌کنی که... –به نظر من بزرگترین مشکل اینه که با خدا آبت تو یه جوی نره، بنده خدا که ناراحتی نداره. درست میشه. –نه، ربطی به خدا نداره. –چرا، همه چی به خدا ربط داره، اگه دیگه از دستت کاری واسه حل مشکلت برنمیاد بسپار به خدا، خودش حلش میکنه، می‌دونستی سوء‌ظن به خدا گناهه. فقط نگاهش کردم. –ببخش عزیزم که باعث استرست شدم، منم باید بیشتر حواسم رو جمع می کردم، اصلانباید طهورا رو بغلت می‌دادم. اونقدر مادرانه نگاهش می کردی که احساس کردم دلت می خواد بغلش کنی. شرمنده شدم ازفکرهایی که در موردش کرده بودم. –شما باید ببخشید، من همش پیش خودم فکر می کردم که چقدر شما بی خیالید، زود قضاوت کردم. راستش منم یه ریحانه دارم که دلم خیلی براش تنگ شده. –نمی دونم چرا فکر می کنم برخورد امروز ما باهم یه حکمتی داره. شایدچون من امروز می خوام ازطهورا جدا بشم، احساساتی شدم و فکر کردم نگاه تو هم یه جور خاصیه. پس حدسم درست بود. مبهوت پرسیدم: –چرا می خواهید ازدخترتون جدا بشید؟ –پدرش می خواد باخودش ببرش اونور آب. –به خواست شما؟ –نه. به اصرار خودش. آخه ما از هم جداشدیم. –می تونید شکایت کنید... –این مراحل گذرونده شده، ما دوتا بچه داریم، اون یکی دخترم بزرگتره، درس میخونه و چون به من وابسته تره پیش من می‌مونه. توافق کردیم که شوهر سابقم این دخترم رو با خودش ببره. کلی ماجرا داره که با گفتنش فقط وقتت گرفته میشه. بلندشد و خریدهایش را برداشت و خداحافظی کرد. هر دو دستش از خرید پر بود و دیگر نمی توانست دست دخترش را بگیرد. جلورفتم و با اصرار چندتا از نایلونهای خرید را از دستش گرفتم. –دلم می‌خواد کمکتون کنم. یک ایستگاه با مترو برگشتیم. بعد با اصرار تا خانه‌ایی که می‌خواست برود همراهی‌اش کردم. باورم نمی شد، با این که ازلحاظ مالی خودش هم نیازمند بود، ولی از فروشگاه خاصی برای یک خانواده نیازمند دیگر خرید کرده بود. درحقیقت آن همه بارکشی و سختی را اصلا برای خودش انجام نداده بود. دلیل خونسردیش هم ازبابت جا ماندن دخترش در مترو این بود که یقین داشت تا خدا نخواهد اتفاقی نمیوفتد و دخترش بلایی سرش نمی‌آید. از رفتن طهورا غمگین نبود چون معتقد بود که خدا اگر بخواهد حتما دوباره دخترش کنارش برمی گردد و اگر غیر از این باشد حتما حکمتی درکار است، چون او تمام تلاشش را برای نگه داشتن دخترش انجام داده است. به خدا اعتماد داشت، آنقدر زیاد که من از خدا شرم کردم. پرسیدم: –چطور با این همه مشکلات به زندگی لبخندمیزنید؟ یعنی از شوهر سابقتون متنفر نیستید؟ –سعی می کنم همیشه شاکر باشم. خداخودش گفته که من بندگان شاکرم را از بقیه بیشتر دوست دارم. مثلا جا موندن دخترم تو مترو، وقتی پیداش کردم خدا رو شکر کردم که بلایی بدتری سرش نیومده. پرسیدم: –یعنی اگر بلایی سرطهورا می آمد خودتون رو سرزنش نمی کردید؟ باهمان آرامش جواب داد: –مگه شک داری که عامل اکثر بدبختیها و مشکلاتمون خودمون هستیم؟ –خب اگر بلای بدتری سرش میومد چی؟ مثلا اگر دزدیده میشد. یا آسیب میدید. –دنبالش همه جا رو می‌گشتم تا پیداش کنم. اگرم آسیب میدید تمام تلاشم رو می‌کردم تا درمان بشه. وارد خانه که شد نایلونها را تحویلش دادم. او هم تحویل صاحبخانه داد و دوباره همراه من به ایستگاه مترو برگشت. هوا گرگ و میش غروب بود. چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود. پرسیدم: –این نزدیکی مسجد هست؟ –نه، ولی این ایستگاه نماز خونه داره. بعد از خواندن نماز زیر لب گفتم: –چقدر راضی بودن سخته. از کیفش یک خوراکی به دخترش داد. –بیشتر از سختیش شجاعتشه. با تعجب پرسیدم: –مگه ترس داره؟ –خودش نه، ولی از همین امروز که تصمیم بگیری بنده‌ی شکوری باشی مورد تمسخر دیگران قرار خواهی گرفت. هر وقت در موقعیت من قرار بگیری حرفم رو درک می‌کنی. حرفش مرا یاد قضاوتی انداخت که همان یک ساعت پیش خودم درموردش کرده بودم. که چقدر بی‌خیال است. چند ایستگاه با هم بودیم. موقع خداحافظی همانطور که دستم در دستش بود گفت: –به خدا اطمینان کن. هر دری توی زندگی بسته بشه مطمئن باش خدا در دیگه‌ایی رو به رومون باز می‌کنه، ولی گاهی ما اونقدر به اون در بسته با آه و افسوس نگاه می‌کنیم و با حسرت پشتش می‌شینیم که از اون درهای باز غافل می‌شیم. @shohada_vamahdawiat