#یا_ابا_عبدالله_ع✋
هر #شب_جمعہ بہ پا بزم عزا در ڪربلاسٺ
روضہ خوانش زینب و نوحہ سرایے مےڪند
هر شب جمعہ رسد زهرا بہ دشٺ ڪربلا
بر #حسیـن بےڪفن ماتم سرائے مےڪند
#شب_زیارتے_ارباب💔
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله💚
#شب_جمعه🌙
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت255
چطور دلش میاد تو رو اذیت کنه.
از پشت پردهی اشکم که گاه پاره میشد و دوباره جلوی چشم هایم کشیده میشد صحنهایی که آرش میخواست مژگان را از سرخاک بلندکند را مرور کردم. می دانستم آرش منظوری ندارد ولی با دلم چکار میکردم. یادم امد قبلا سر پچ پچ کردن با مژگان که ازدستش ناراحت شده بودم، گفتم بایدقول بدهد دیگر این کارها را نکند، ولی او گفت نمیتواند قول بدهد چون نمیتواند به مژگان حرفی بزند.
الان که میتوانست عقب بایستد. مگر خانوادهی مژگان آنجا نبودند. خواهرش، مادرش میتوانستند کمکش کنند. آرش شده دایهی مهربان تر از مادر، بایدقبول می کردم که آرش مثل قبل نمی تواند باشد. فرق کرده، توجهش تقسیم شده.
زهرا خانم پرسید:
–یعنی آقا آرش خودش گفت تنها بری خونه؟ اونم با این حالت؟
–نه، اون اصلا خبر نداره؟
چشمهایش گرد شد.
–یعنی چی؟ داری نگرانم میکنی. آخه بگو چی شده. مطمئنم اتفاق خیلی بدی افتاده که اونجا نموندی. وگرنه تو آدم قهر و این چیزا نیستی.
نگاهش کردم.
–یعنی من رو محرم نمیدونی. من که همهی زندگیم کف دست توئه.
–نه، این حرفها چیه. نمیخوام ناراحتتون کنم. آخه میدونم کاری از دستتون برنمیاد.
– تو بگو. اگرم هیچ کاری نتونم بکنم. سنگ صبور که میتونم باشم.
نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم، برای این که از این درد هلاک نشوم، شروع به تعریف کردن کردم.
کمکم همهی ماجرای فریدون و حرفهایی که زده بود و اتفاقهای آن چند روز را، برایش تعریف کردم. همینطور رفتارها و بیتفاوتیهای آرش را.
بعد از این که حرفهایم تمام شد گفت:
–هنوزم باورم نمیشه یه نفر مثل برادر جاریت اینطور وقاحت داشته باشه.
در مورد آرش خان هم، فکر میکنم اون الان تو بد شرایطیه، از طرفی چون مژگان و مادر شوهرت دیگه اون رو پشتیبان خودشون میدونن و مدام این رو مطرح میکنن، خب هر مردی باشه احساس مسئولیت میکنه و دلش میخواد حمایت گر باشه. من تو رو میشناسم شاید چون از اول محکم بودی و یه جورایی حتی گاهی تو پشتیبان اون بودی نه اون پشتیبان تو، اون تو رو آدم ضعیفی نمیدونه، فکر میکنه تو با هر مشکلی کنار میای، تو براش خیلی قوی هستی.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
–ولی اینجوریام نیست، من وقتی از مادرش موضوع مژگان رو فهمیدم پس افتادم.
–منظورم این نبود. برای تصمیم گیری تو زندگی و مسائلی که معمولا به عهدهی مرد باید باشه رو میگم. من فکر میکنم آرش خان به تو خیلی مطمئنه، فکر میکنه تو همه چیز رو حل میکنی و یه جوری همهچی درست میشه. اون فکر میکنه الان فقط مادرش و جاریت به حمایتش احتیاج دارن چون اونا خودشون رو خیلی ضعیف نشون دادن. البته کار آرش خان اشتباهه، اون باید تمام جوانب رو بسنجه، میدونی شاید اصلا نمیتونه درست عمل کنه.
حرفهای زهرا خانم مرا به فکر انداخت. با این که آرش را نمیشناخت ولی تا حدودی شرایطش را خب شرح میداد. نمیدانم یعنی واقعا زهرا خانم درست میگفت؟
گوشی زهرا خانم زنگ زد. کمیل بود. برای برادرش توضیح کوتاهی داد و بعد گفت:
–الان میاییم داداش. همین که تلفنش تمام شد، گوشی من زنگ خورد.
آرش بود. با دلخوری جواب دادم.
–راحیل توکجارفتی؟ بدون این که به من بگی پاشدی بامترو رفتی خونه؟بدجنس نبودم ولی آن لحظه بد شدم.
–توسرت شلوغ بود نخواستم مزاحمت بشم. حالم خوب نبود نتونستم اونجا بمونم.صدای حرف زدن مژگان و مادر آرش میآمد.
–چرا؟ چت شده بود؟
–کجایی آرش؟
–توی ماشین، خواستیم بریم رستوران دیدم نیستی، فاطمه گفت رفتی خونه.
"دوباره دلم شکست، یعنی تا الان نفهمیده من نیستم، حالا که دیگه یه مسافرش کمه بهم زنگ زده."
–مژگان توی ماشینته؟
لحنش کمی آرام شد.
–آره، فریدون خودش گفته بیاد اینجا، مامان خیلی خوشحال شد.
"پس اون نامردازالان نقشه اش روشروع کرده."
–کاش تواین همه کاروشلوغی تودیگه اذیتم نمی کردی.
باز آرش پیش انها بود و نامهربان شده بود، فکرمی کردم الان قربان صدقهام میرود.
فوری خداحافظی کردم و تماس را قطع کردم.
زهرا خانم کمکم کرد و از ایستگاه مترو بیرون رفتیم.
–راحیل جان ما میرسونیمت. اینجور که بوش میاد مراسمم تموم شده. ما هم میریم خونه.
شرمنده شدم.
–وای تو رو خدا ببخشید. اصلا من نباید از سر مزار میومدم. از بس حالم بد بود نتونستم بمونم. نمیخواستم مهمونها اونطوری من رو ببینن.
–نه، تو کار بدی نکردی. موقعیت بدی برات پیش امده این که تقصیر تو نیست. فقط من از این مرده میترسم. اسمش چی بود؟
–فریدون.
–آهان آره. راحیل نکنه خطرناک باشه، یه وقت خدایی نکرده نقشهی بدی برات کشیده باشه. میگم به آرش خان بگو.
از حرفش ترسیدم.
–منم میترسم. ولی از اون بیشتر از این میترسم که با گفتن به آرش خدایی نکرده یه فاجعهی دیگه پیش بیاد. بعد برایش ماجرای کشته شدن کیارش را توضیح دادم.
کمی فکر کرد و گفت:
–من درستش میکنم. غصه نخور.
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💚🌴پروردگارا در این شبهاي
زیبا ...
🍃💙دلی آرام ،
🍃💖قلبی نورانی؛
🍃❤️شفای همه ی بیماران ،
🍃💝زندگی شاد؛
🍃💙وسلامتی جسم و روان؛
🍃🌸نصیب همه ی بندگانت بفرما
🍃🌴💚شبـتـون پــراز یــاد خــــدا
🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙
1_324271782.mp3
1.78M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#قاسم_سلیمانی
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت256
کمیل با دیدنم از ماشین پیاده شد و تسلیت گفت، ولی نمیدانم در چهرهام چه دید که با نگرانی نگاهش را بین من و خواهرش چرخاند.
خواهرش اشارهایی به کمیل کرد و گفت:
–چیزی نیست. یه کم ضعف کرده. زودتر باید برسونیمش خونشون.
کمیل مبهوت پشت فرمان نشست. ولی نگاه سوالیاش را از خواهرش جدا نمیکرد. از این که در این شرایط قرار گرفته بودم حس خوبی نداشتم. زهرا خانم که متوجهی شرمندگیام شده بود،
در عقب ماشین را باز کرد و گفت:
–راحیل جان ریحانه داره برات بال بال میزنه، بشین.
همین که نشستم ریحانه خودش را در آغوشم پرت کرد و گفت:
–خاله نرو، نرو...
زهرا خانم بلافاصله در صندلی جلو نشست و با اشاره به کمیل فهماند که بعدا برایش توضیح میدهد. بعد به عقب برگشت و گفت:
–ریحانه دیدی گفتم میریم پیش خاله.
ریحانه از آغوشم بیرون آمد و شروع کرد به بپر بپر کردن.
ماشین حرکت کرد و زهرا خانم کامل به عقب برگشت و سعی کرد با حرفهایش دلداریام بدهد. البته آنقدر آرام حرف میزد که صدایش نجوا گونه شده بود و گاهی بعضی از کلماتش را نمیشنیدم.
–راحیل قضیهی این مردک رو به کمیل میگم، تا یه کاری کنه، آخه اون رفیق وکیل مکیل زیاد داره، مطمئنم میتونه کمک کنه که از دستش خلاص بشی.
–آخه چطوری؟ نکنه براشون اتفاقی بیفته؟
–نه بابا. فوقش یه جوری میترسونتش، اون که الان متهم هم هستش بیشترم میترسه، تو رو مظلوم گیر آورده. تو کاریت نباشه بسپار به من.
سرم را به علامت موافقت کج کردم.
بقیهی راه را تقریبا در سکوت طی کردیم. گاهی ریحانه را در آغوشم میگرفتم و موهایش را نوازش میکردم. دیگر بزرگ شده بود متوجه بود که حال خوشی ندارم و گاهی غمگین نگاهم میکرد. بعد با انگشتهای ظریف و کوچکش گونهام را لمس میکرد. لبخند که به لبهایم میآمد سرش را در سینهام پنهان میکرد و چشمهایش را میبست.
به مقصد که رسیدیم دوباره از زهرا خانم و کمیل عذر خواهی کردم و اصرار کردم که به خانه بیایند. ولی آنها قبول نکردند. ریحانه آویزانم شده بود و اصرار داشت نروم. کمیل دست ریحانه را گرفت و گفت:
–بابایی بزار خاله بره تو بیا با هم رانندگی کنیم. ریحانه با اکراه نگاهش را از من گرفت و به کمیل داد.
وارد خانه که شدم، مادر با دیدنم استفهامی نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم و گفتم:
–حالم خوب نبود زودتر امدم خونه.
بعد فوری به طرف اتاق رفتم.
احساس کردم حال مادر هم زیاد خوب نیست؛ مثل همیشه نبود.
دلم میخواست از اتفاقهایی که برایم افتاده برایش حرف بزنم، ولی دلم نمیآمد اذیتش کنم. گفتن این اتفاقهایی که برایم افتاده آسان نبود. مطمئنم شنیدنش هم برای مادرم خیلی سخت بود.
یک لحظه با خودم فکر کردم شاید دایی بتواند کمکم کند ولی نمیتوانستم ریسک کنم اگر به زن دایی یا مادر میگفت چه؟ یا اتفاقی بیفتد که باعث شود بین فامیل شایعهایی چیزی بچید و آبرو ریزی شود.
نمیتوانستم ریسک کنم. از کارهای غیر قابل پیش بینی فریدون میترسیدم. حرفها و کارهایش به آدم عاقل شباهت نداشت.
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#لیله_الرغائب
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از انقلاب فاطمی تا انقلاب مهدوی..
#حاج_قاسم
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
✍ سخــــن_بــــزرگان
جوانی نزد عارف بزرگ شیخ حسنعلی
نخودکی اصفهانی آمد و گفت: ۳ قفل
در زندگیام وجـود دارد و ۳ ڪلید از
شمــا میخواهــم.
قفل اول ایناستکه دوست دارم یک
ازدواج سالم داشته باشم.
قفل دوم اینکه دوست دارم کسب و
کارم برڪت داشته باشد.
قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت
بخیـــر شــوم.
شیخ نخودڪی(ره) فرمود:
برای قفلاول نمازت را اولوقت بخوان.
برای قفلدوم نمازت را اولوقت بخوان.
برایقفلسوم نمازت را اولوقت بخوان.
جوان عرض کرد: ۳ قفل با یک کلید؟؟!
شیخ نخودڪی فرمود:
نمـــاز اول وقت، شاه ڪلید اســـت!
🌹🌷🌻
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
@sarallah_zanjan ■ Rasoli-monajatimamzaman.mp3
8.79M
#بشنوید مناجات شنیدنی
ویژه مداحی های امام زمان (عج) ؛
#جمعه_های_مهدوی
با نوای:
#حاج_مهدی_رسولی
( آقا قسم به جان شما خوب میشوم )
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀غفلت از امام زمان (عجل الله فرجه)
#استاد_عالی
#غفلت_از_امام
#امام_زمان
#جمعه
#سخنرانی_کوتاه
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت257
کمی دراز کشیدم. گریه کردن خستهام کرده بود. چشمهایم را روی هم گذاشتم و خوابم برد.
از خواب که بیدار شدم احساس گرسنگی شدیدی داشتم.
به آشپزخانه رفتم. مادر روی یخچال یاد داشت گذاشته بود که با اسرا به خانهی دایی رفتهاند. تعجب کردم. مادر معمولا خیلی کم خانهی دایی میرفت.
کمی غذا گرم کردم و همین که شروع به خوردن کردم؛ فکر آرش و کارهایش دوباره به مغزم هجوم آوردند. این همه ساعت یعنی نگران نشده که زنگ بزند. من که گفتم به خاطر حال بدم به خانه میروم. ساعت را نگاه کردم چیزی به غروب نمانده بود. مطمئنم که دیگر تا این ساعت مهمانی برایشان نمانده و همه رفتهاند و سرش خلوت شده. از این بیخیالی آرش دوباره گِره به گلویم افتاد. چرا آرش به این فکر نکرده که شاید توی راه حالم بد بشود. او که نمیدانست من با زهرا خانم و برادرش آمدهام. آهی کشیدم وگِره را ازگلویم رد کردم، نباید می گذاشتم این فکرها اذیتم کند. باید به خودم می رسیدم با گرسنگی کشیدن که کاری درست نمیشود. کمی غذا خوردم.
باشنیدن صدای اذان، نمازم را خواندم ولی انقدرغرق عشق زمینیام بودم که معبودم را گم کردم واصلا نفهمیدم چند رکعت خواندهام. روی سجاده نشستم وچشم دوختم به مهر، همیشه توی خلوتهایم گفتهام خدایا هیچ چیزی مهم تر از تو برای من نیست، اماحالا... ترس نبودن آرش با من چه کرده بود...حتی وقتی عاشقش شدم اینطورنبودم، اما حالا... چقدر گرفتار شدهام و خودم بیخبرم.
پس خدا اینطور توهمات خودمان را به خودمان نشان میدهد. پس اینطور میشود که آدمها در موقعیتها خودشان را نشان میدهند. "آدمهای پر مدعا"
خدایا مرا ببخش که حتی چند دقیقه از وقتم را با تو نبودم ولی ادعای باتو بودنم را تمام عمر برای خودم تکرارکردم. برای تنبیهه خودم فردا را روزه گرفتن کم بود. از خودم بدم آمد. از خدا خجالت کشیدم. باید کاری میکردم. مفاتیح را آوردم و دعای جوشن کبیر رابا آرامش وطمانینه خواندم، تا بیشتر طول بکشد. بعد از این که تمام شد، کتاب را در کتابخانه گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. نگران مادر شدم. چرا نیامدند. دیر وقت بود. گوشی را برداشتم تا زنگ بزنم. با شنیدن صدای در فهمیدم که آمدند.
– اسرا وارد اتاق شد و پرسید:
–تاحالا خواب بودی؟
–نه، چطور؟
مادر هم امد و مات نگاهم کرد.
اسرا گفت:
– پس چرا این شکلی شدی؟
–چه شکلی؟
–عین میتها، حداقل به ما رحم کن یه دستی به موهات بکش وحشت نکنیم.
درچشم های اسرا براق شدم و بعد نگاهی به مادر انداختم، غم داشتند.
مادر همانطورکه نگاهش را از من می گرفت و از اتاق بیرون می رفت پرسید:
–چیزی خوردی؟
–اره مامان.
فوری از تخت پایین آمدم و رو به اسرا آرام پرسیدم:
–چراناراحته؟
–تونیستی؟
–برای چی ناراحت باشم؟
–چه میدونم. قیافت برای چی شو داد نمیزنه، ولی خیلی چیزای دیگه رو...
نماندم اسرا حرفش را تمام کند، به آشپزخانه رفتم.
مادر پیاز پوست میکند.
کنارش ایستادم و پرسیدم:
–غذا که داریم.
–زن داییت آش پخته بود. برای تو هم فرستاده، پیاز داغش تموم شده بود. دارم واسه اون درست میکنم.
–مامان جان چی شده بود که یهو رفتید خونه دایی؟
برگشت نگاهم کرد.
–کارش داشتم.
–چه کاری؟
–می خواستم مشورت کنم.
کمی نگران شدم.
–در مورد چی؟
پیازی را که پوست کنده بود را روی تخته گذاشت وشروع به خردکردن کرد.
–اگه دوست ندارید بگید من برم.
–درموردتو...
قلبم ریخت... نگاهش کردم و او ادامه داد:
–یه تصمیم هایی هم گرفتیم ولی آخرش این خودتی که باید برای زندگیت تصمیم نهایی رو بگیری.
چشم به پیازه بدبختی دوختم که تند تند زیرچاقو ریز ریز میشد و صدایش هم درنمیآمد، یعنی واقعا پیازها دردشان نمیآید، تازه بعدازاین مرحله سرخشان می کنیم که واقعا دردناک است. بیچاره ها جمع میشوند و رنگشان عوض میشود، بعد از آن دوباره همراه غذا گاهی چندساعت می جوشند. یعنی به تمام معنا نابود میشوند. ولی با این حال مزهی خوبی به غذا میدهند تلخ نمیشوند. آن لحظه یاد جهنم افتادم...یعنی سر ما هم این بلاها میآید؟ بعضیها میگویند خداخیلی مهربان است این بلاها را سر بندههایش نمیآورد. مادر من هم مهربان است. خیلی مهربان.
مادر دستش را جلوی صورتم تکان داد و بعد پیازها را در ماهیتابه ریخت.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت258
–کجایی تو؟
–مامان جان درموردچی تصمیم گرفتید؟
با حالت غصه داری گفت:
–درموردزندگی تو دخترم. دو سه روز دیگه وقت صیغتون تموم میشه، مردم کلی حرف می زنن، منظورم همون فامیلای شوهرته. به آرش بگو بعد از تموم شدن وقت صیغه باید عقدت کنه. وگرنه من دیگه راضی به عقد موقت نیستم.
توام دیگه اجازه نداری وقتی باهم نامحرم شدید پاشی باهاش بیرون بری. باید زودتر تکلیفت رو روشن کنه.
–ولی آخه مامان اونا الان عزادارن.
مادر همانطورکه پیازها را در ماهیتابه باقاشق چوبی تاب میداد در چشمم براق شد و گفت:
–عزا دار؟ اونا فقط واسه ما عزادارن؟ هنوز کفن میت خشک نشده، زنش رو شوهر دادن. اونوقت به ما که میرسه...
–خب این بیچاره هام اسیر دست برادر بی عقل مژگان شدن. الانم فقط حرفشه و پچپچ، حالا حالاها قرار نیست اتفاقی بیوفته که.
–دیگه بدتر. چند ماه تو رو اسیر کنن و اعصابت خرد بشه، بعدشم بگن...لااله الاالله...
به هر حال بهشون بگو بی سرو صدا یه عقد محضری میگیریم، تموم میشه. حالا جشنتون بمونه بعد از سال.
. نگاهی به پیازهای ماهیتابه کردم چندتاشون که ریزتر بودند؛ به دیوارهی ماهیتابه چسبیده بودند، رنگشان تیره شده بود. دلم برایشان سوخت، حتما کوچکترها بچه های پیاز درشت ها هستند...بیچاره پدر و مادرهایشان انقدرخودشان جلیز و ویلیز می شنوند که دیگر نمیتوانند مواظب بچه هایشان باشند...
مادر لحنش مهربان تر شد.
–ببین دخترم، یه چیزی بهت رُک میگم درموردش درست فکرکن...با حرفهایی که اون روز زن عموی آرش بهم گفت متوجه شدم اینا کلا مژگان رو زن آرش می دونن و منتظر تموم شدن وقت عده هستن.
مگر این که خودآرش نخواد، این زن عموشم یه جورایی همش از تو می گفت، احساس کردم واست یه خوابهایی دیده، یه جورایی خودش توی ذهنش بریده ودوخته واسه پسرش. آخه تو اون روز همش دم درپیش فاطمه بودی، خبر نداری چه حرفهایی زده میشد. مادر مژگان نشسته همه جا رو پر کرده که مژگان دیگه از اون خونه بیرون نمیاد. اصلا متوجه نیست که اینا الان عزادارن، این حرفها وپچ پچ ها چیه آخه، زن عموی آرش هم مدام درگوش من گزارش اونا رومیداد، کارهاشون برام عجیب بود. به تنها چیزی که اهمیت نمیدادن عزاداری بود.
نمیخواستم این حرفها رو بهت بگم ولی نباید از حقیقت فرار کرد. بشین فکرات رو بکن. یک عمر زندگیه.
دوباره به ماهیتابه نگاه کردم. پیازهای ریزی که به دیواره چسبیده بودند سیاه شده بودند ولی بقیه که داخل روغن داغ بودند رنگ طلایی به خودشون گرفته بودند. مادر کمی زرد چوبه اضافه کرد. من بی حرف به طرف اتاقم روانه شدم.
دراز کشیدم روی تخت و در خودم جمع شدم.
باصدای گوشیام سرم را بلند کردم آرش بود.
با این حال خرابم باید جواب میدادم؟ خیلی دلخوربودم. ولی دلم طاقت نیاورد.
–الو.
–سلام راحیل، خوبی؟
بیحال وسرسنگین گفتم.
–ممنون.
مکثی کرد و پرسید:
–چرا اینجوری حرف میزنی؟ حالت بهترشد؟
چقدرحرف داشتم که بگویم، چقدر گله داشتم...ولی چیزی نگفتم، همه را در سینهام جمع کردم و با یک آه بیرون دادم.
–راحیل میام دنبالت میارمت خونه، مامان همش سراغت رومی گیره، میگه چرا یهو گذاشته رفته.
–مژگانم اونجاست؟
–آره، مامان واسه همین خوشحاله، گفت توام بیای دورهم باشیم.
–نه آرش، من دیگه اونجا راحت نیستم.
–چرا؟
–دلایلش رونمی تونم برات توضیح بدم، باید خودت فکر کنی ومتوجه بشی.
سکوت کرد و بعد هم خداحافظی کرد.
"یعنی اینا واقعا متوجه نمیشن یاخودشون روزدن به اون راه."
دوباره حالم بد شد دلم نمی خواست ضعیف باشم، اصلا آرش زنگ نزند بهتر است. فکر میکردم جواب تلفنش را بدهم چیزی میگوید که انرژی میگیرم. ولی اینطور نشد.
بلندشدم و به حمام رفتم تا آب، سر حالم کند.
ازحمام که بیرون امدم. لباس راحتی تیره ازبین لباسهایم بیرون آوردم وپوشیدم، دلم نمیآمد لباس روشن بپوشم، بالاخره کیارش برادرشوهرم بود. بعد شروع به خشک کردن موهایم کردم. انقدر پرپشت بودند که خشک کردنشان سخت بود. نمیدانم خدا چه معجونی در آب ریخته است که انسان را زنده میکند.
موهایم را باگیره بستم. نگاهی به اتاق انداختم به هم ریخته بود. شروع به مرتب کردنش کردم. اسرا وقتی مرا سر حال دید انگار انرژی گرفت و کمکم کرد.
با صدای زنگ آیفن هر دو به هم نگاه گردیم. مادر ازسالن گفت:
–راحیل، آرشه، داره میادبالا.
باتعجب به اسرا نگاه کردم.
اسراهمانطور که روسری وچادرش را از کمد در میآورد گفت:
–چیه؟ چراینجوری نگاه می کنی؟ مگه تقصیرمنه آرش این وقت شب امده پشت در؟
ازحرفش لبخندی زدم.
آرش دلخور سلام داد و وارد شد. اخم ریزی بین ابروهایش بود ولی بادیدن مادر لبخند زد و احوالپرسی کرد. با تعارف مادر روی کاناپه نشست.
من هم روی یک مبل تک نفره نشستم.
مادر به آشپزخانه رفت و آرش غمگین نگاهم کرد. بعد اشاره کرد که بروم و کنارش بنشینم.
🍃🌸
🌸🍃🌸
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
🏷ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﯾﻮﺳﻒ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻨﺪ
ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﻩ ﺑﯿﻔﮕﻨﻨﺪ،
ﯾﻮﺳﻒ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ!
ﯾﻬﻮﺩﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﻣﯿﺨﻨﺪﯼ؟! ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ...! ﯾﻮﺳﻒ ﮔﻔﺖ: ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ با ﻣﻦ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﺩﺷﻤﻨﯽ ﮐﻨﺪ، ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ...! ﺍﯾﻨﮏ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻂ ﮐﺮﺩ، ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ"ﻧﺒﺎﯾﺪ جز خدا ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺑﻨﺪﻩﺍﯼ ﺗﮑﯿﻪ ﮐﺮﺩ..."
ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﮐﺎﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ؟
اَلَیْسَ اللهُ بِکافٍ عَبْدِه
📚ﺳﻮﺭﻩ ﺯﻣﺮ، ﺁﯾﻪ۳۶
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#بانوی_چشمه
#برگچهلنهم
خبر به ابوطالب مى رسد كه گروهى پيامبر را اذيّت و آزار كرده اند، او از شنيدن اين خبر بسيار ناراحت مى شود.
اكنون ابوطالب براى رهبران مكّه پيامى مى فرستد و به آنها مى فهماند كه حواسشان را جمع كنند. درگير شدن با محمّد(ص)يعنى درگير شدن با ابوطالب!
به همه خبر مى رسد كه ابوطالب قسم خورده است كه از پيامبر حمايت كند. آنها مى فهمند كه اگر فقط يك بار ديگر سنگى به سوى پيامبر پرتاب شود سرانجامِ شومى در انتظار آنها خواهد بود.
امروز ابوطالب بزرگ خاندان بنى هاشم است، اگر او دستور دفاع از محمّد(ص)را بدهد همه جوانان غيور بنى هاشم به ميدان مى آيند. وقتى او شمشير به دست بگيرد براى بت پرستان روز سختى خواهد بود.
اكنون پيامبر مى تواند مردم را به اسلام دعوت كند. او از هر فرصتى استفاده مى كند تا رسالت خود را به مردم برساند.
بيا دعا كنيم خدا عمر ابوطالب را زياد كند! او تنها كسى است كه از پيامبر
❤️❤️❤️❤️🌹❤️❤️❤️❤️
#بانوی_چشمه
#حضرت_خدیجه_سلامالله
#ایام_فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا_سلامالله
#شهداءومهدویت
#کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#نشر_حداکثری
#کپی_آزاده
#چهارمینمسابقه
@shohada_vamahdawiat
@hedye110
💢 پایبند به نظام
🔹در سن 18 سالگی داوطلبانه به جبهه رفت و در عملیات های کربلای 4 و 5 حضور داشت و به درجه جانبازی نائل شد.در سال 66 به خدمت سربازی رفت پس از پایان خدمت در کمیته استخدام شد و پس از ادغام سازمان های به پلیس مبارزه با موادمخدر نائین اشتغال گشت و سرانجام پس از 29 سال خدمت به کشور بــر اثــر درگیــری بـا قاچــاقچیــان مــواد مخـدر در بیــستم فروردیــن 95 بــه شــهادت رسیــد.
➥ @shohada_vamahdawiat
✨﷽✨
🌹آیا می شود مدام گناه و سپس توبه کرد؟
💠درست است که انسان هرگاه گناه کند و بعد توبه،خداوند ارحم الراحمین او را میبخشد اما:
✅امام خمینى (قدس سره) مى فرماید: شخص توبه کار پس از توبه آن صفاى باطنى برایش باقى نمى ماند.
🔰چنان كه صفحه كاغذى را اگر سیاه كنند و باز بخواهند جلا دهند البته به حال جلاى اولى بر نمى گردد.یا ظرف شكسته اى را اگر اصلاح كنند باز به حالت اولى مشكل است برگردد.
✨بسیار فرق است بین دوستى كه در تمام عمر، با صفا و خلوص با انسان رفتار كند با دوستى كه خیانت كند و پس از آن معذرت بخواهد.
🔸بنابراین ، انسان باید حتى الامكان گناه نكند و اگر خداى نخواسته گناه كرد هر چه زودتر در صدد توبه و علاج برآید...
📚اربعین حدیث،امام خمینى،ص 233
🌹✨ @shohada_vamahdawiat✨🌹
#به_یاد_شهدا
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
هر کدام از شما یک شهید را دوست خود
بگیرید و سیره عملی و سبک زندگی او را
بکار ببندید ببینید چطور رنگ و بوی
شهدا را به خود میگیرید و خدابه شما عنایت میکند
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت259
همین که کنارش نشستم دستی به موهام کشیدوزیرگوشم گفت:
–دلم برات تنگ شده بود.
عکس العملی ازخودم نشان ندادم او ادامه داد:
–من بایدالان شاکی باشما، بعد آرام گفت:
–الانم امدم دلایلت روبشنوم.
سوالی نگاهش کردم.
–همون دلایلی که نمی تونی بیای خونه ی ما دیگه...راحت نیستی.
سرم را پایین انداختم.
باامدن اسرا آرش از جایش بلندشد و سلام واحوالپرسی کردند. اسرا به طرف آشپزخانه رفت.
آرش نگاهی به من انداخت.
–پاشوحاضرشوبریم بیرون...
–حوصله ندارم.
دستم راگرفت و کمی فشار داد و پرسید:
–ازم دلخوری؟
احساس کردم دستهایش منبع انرژی هستند، جان گرفتم. سرم را بالا آوردم.
–آره، ولی نمی خوام درموردش حرف بزنم.
–خودت که همیشه میگفتی باید در مورد مشکلات حرف زد.
یادته اون روز که مسابقه دادیم من برنده شدم قرارشد جایزهام رو خودم تعیین کنم؟
–خب.
– می خوام جایزه ام این باشه که ازم دلخورنباشی وفراموش کنی. البته به نظرخودم که کاری نکردم، ولی خب چون تومیگی حتما کاری کردم که خودم حواسم نبوده.
از این زرنگیاش لبخندکم جانی زدم.
–خب، خندیدی پس قبوله... ولی اگه درموردش حرف بزنی بهتره منم تکلیفم رومی فهمم، که چیکار کردم باعث ناراحتی تو شده.
حالا بریم بیرون تا بهم بگی چی شده؟
قبل از این که جوابی بدهم، اسرا با ظرف میوه وارد شد.
آرش گفت:
–اول میوه بخوریم بعد، اسراخانم زحمت کشیدن.
اسرا لبخندی زد و گفت:
–الان بشقاب هاروهم میارم.
طره ایی از موهایم را که روی بازویم افتاده بود عقب داد و همانطور که نگاهم می کردگفت:
–اگه اخم هات رو بازکنی یه سورپرایز برات دارم.
–چی؟
–اسرا بشقابها را آورد و خواست برایمان میوه بگذارد.
–شما زحمت نکشید اسراخانم من خودم برمی دارم. بعدخم شدو یک موز برداشت و داخل بشقابش گذاشت.
–رفتیم بیرون بهت میگم.
–من خونتون نمیام ها...سرش را کج کرد.
–من اصلاحرفی از خونه رفتن زدم؟
برای تعویض لباس به اتاق رفتم. لباسم را عوض کردم وروسری مشگیام را سرم کردم و روی تخت نشستم وکمی فکر کردم. "خدایا چطوری حرفهای مامان رو بهش بگم که ناراحت نشه."
از اتاق که بیرون رفتم دیدم مادر با آرش حرف می زند و آرش هم غمگین نگاهش می کند و گاهی سرش را به علامت تایید تکان میدهد.
کنارشان نشستم. مادر نگاهی به من انداخت و پرسید:
–می خواهیدبیرون برید. آرش جای من جواب داد:
–بله من گفتم حاضربشه، تا یه جایی بریم.
مادر گفت:
–این وقت شب؟
آرش گفت:
–مامان جان تازه سر شبه، تاره تهرانم که اصلا شب و روز نداره. الان که داشتم میومدم خیابونها شلوغ بود. من واقعا نمیدونم این مردم یکسره تو خیابونا چیکار میکنن؟
مادر آهی کشید و گفت:
–وقتی سبک زندگی اشتباه باشه، همه چی با هم قاطی میشه دیگه. پس امروز بی تعارف حرفهاتون روهم به هم بزنید.
با شنیدن این حرف مادر دلم لرزید. این روزها خیلی جدی شده بود.
سوار ماشین شدیم.
–آرش چی شدکه فریدون کوتاامد و مژگان امد خونتون؟
–نمی دونم، ولی مژگان می گفت که فریدون گفته سه روز می تونه بمونه بعدتکلیفش رومشخص می کنه.
"دقیقا فردای روزی که صیغمون تموم میشه."
–چرا مامانت اجاره نمیده مژگانم باخانواده اش بره خارج؟ بچه روهم هرچندوقت یه بارمیاره می بینش دیگه.
–مادره دیگه، بعدشم خودمژگانم دوست نداره بره، امروز به مامان می گفت من میمونم پیش شما...
ازحرفهای آرش احساس خطرمی کردم.
–مامانم چی بهت می گفت؟
اخم کرد.
–حرف زور...
–یعنی چی؟
–میگه دوروز دیگه یا میرید محضرعقد دائم می کنید یا راحیل رو نمیشه ببینی تا وقتی که عقد کنید.
فکر کن من حدودا یک ماه نباید تورو ببینم. که بعد از چهلم کیارش عقد کنیم.
–به نظرمن که زورنیست.
–عه، راحیل...پس اون موقع که باهم بوستان می رفتیم حرف می زدیم نامحرم نبودیم.
–اون موقع فرق می کرد، اولا برای آشنایی بود، دوما: اینجوری باشه که پس من نباید باهیچ مردی حرف بزنم، مثلا میرم دانشگاه یا توی اجتماع گاهی نیاز هست که بامرد نامحرم حرف بزنم.
ولی این که ما دوماه به هم محرم بودیم و بعد که نامحرم میشیم باهم باشیم، اول از همه خودمون سختمون میشه.
شانه ایی بالا انداخت.
–برای من که سخت نیست.
–ولی برای من سخته.
نگاهم کرد و لبخند مرموزی چاشنیاش کرد.
–بهت نمیاد. بعددستم را گرفت و بوسید.
–آره خب سخته، فکر کن هر دفعه می بینمت دستت رو نگیرم.
جلوی پاساژی که قبلا برای خرید لباس امده بودیم نگه داشت وپیاده شدیم.
–اینجا برای چی امدیم؟
–سورپرایزه ها...
اول پاساژ آب میوه فروشی بود که چند تا میزوصندلی داخلش چیده شده بود، رفتیم نشستیم و آرش بعد ازسفارش دادن هویج بستنی گفت:
–تاآماده بشه من امدم.
بعد از مغازه بیرون رفت.
آقایی که آنجا بود دو لیوان بزرگ آب هویج بستنی را روی میز گذاشت و رفت.
صبرکردم تاآرش هم بیاید. بعداز چنددقیقه امد و روبرویم نشست. استفهامی نگاهش کردم.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
امام صادق علیه السلام میفرمایند :
بر شوهر در تعامل با همسرش سه چیز ضروری است ،
موافقت با وی تا موافقت و محبت و میل او را به خود جلب کند
خوش اخلاقی با وی و دلبری از زن ، با آراستگی ظاهر در نگاهش
و گشایش در زندگی برای او .
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت260
آرش بیتوجه، مشغول خوردن هویج بستنیاش شد و من همچنان نگاهش میکردم. آرش خوب ومهربان بود، فقط مشکل اینجا بودکه باهمه مهربان بود و زیادی احساس مسئولیت درقبال زن برادرش داشت و گاهی هم بعضی مرزها را رعایت نمی کرد.
–خب، حالا همونطورکه داری نگاهم می کنی از دلیل ناراحتیت هم بگو. نگاهم را از او گرفتم و به لیوانم دادم.
قاشق را برداشتم وشروع به هم زدن مایع نارنجی رنگ کردم.
–راحیل.
قاشقی ازبستنی در دهانم گذاشتم ونگاهش کردم. این بار او قاشقش را در محتویات نیم خوردهاش می چرخاند.
–می دونم این روزها حواسم بهت نبوده وتوواسه این ناراحتی ولی توبایدبهم حق بدی، مرگ کیارش واقعا برام سخته، به خصوص مسئولیتی که بعدش به عهدهام گذاشته.
–چه مسئولیتی؟
–این که مواظب خانوادهاش باشم، برای بچش پدری کنم.
همین طور پشت هم قاشق های بستنی را در دهانم میگذاشتم. انگار از درون آتش گرفته بودم و می خواستم خنک بشوم. "خدایا من الان چطوری بهش بفهمونم که مشکل من دقیقا همینه."
–چرا ساکتی راحیل؟ مگه نیومدیم حرف بزنیم. محتویات لیوان را سرکشیدم و گفتم:
–یه وقتهایی آدم نمی تونه حرف دلش روبزنه، دقیقا الان برای من مثل همون موقع هاست.
ازآب میوه فروشی بیرون امدیم. آرش دستم راگرفت.
–حرف بزن راحیل راحت باش.
–یادته اون روز گفتی اگه من بخوام میریم یه جایی که هیچ کس نباشه؟
نگران نگاهم کرد.
–الان دلم می خواد بریم همونجا که گفتی.
دستم را رها کرد و نفس عمیقی کشیدو دستهایش را در جیبش فرو کرد.
–دلت میاد راحیل؟ به فکرمامان نیستی؟ به فکراون بچهایی که چیزی به دنیاامدنش نمونده نیستی؟ به فکر مژگان باش که به جز ماکسی رونداره. چندوقت دیگه خانواده اش میزارن میرن، اونوقت مامان و مژگان مردی توی خونه ندارن اگه من اون روز اونجوری گفتم چون از ناراحتی تو داشتم دق می کردم، ولی وقتی توخودت گفتی پس مادرت چی، دیدم تو حتی تو اون شرایط هم بهتر از من فکرمی کنی و به فکر مادر من هستی. اونوقت من که پسرشم...
حرفش را بریدم.
–واسه همین گفتم گاهی نمیشه حرف زد و فقط دو راه داری یا ببینی وبسوزی یا فراموش کنی.
از پاساژ بیرون آمده بودیم و وارد یک فضای سبز شده بودیم که یک آب نما وسطش داشت ودورش نیمکت بود.
–منظورت رونمی فهمم.
–اگه فریدون از شرطش کوتا نیومد چی؟
بامِن مِن وگفت، اتفاقا امروز مامان درمورداین موضوع باهام حرف زد، البته اون نظرخودش روگفت، منم فقط گوش کردم.
نگاهش کردم.
–چه نظری؟ سرش را پایین انداخت وکمی این پاو آن پا کرد.
–مامان به من گفت، می تونی بامژگان محرم بشید ولی سر زندگی خودت باشی، یعنی ما زندگی خودمون رو داشته باشیم، کاری به اونا نداشته باشیم. فقط برای این که این رفت وآمدها راحت تر باشه.
شکستم...ریختم...احساس کردم قلبم ازضربان افتاد و تمام خونم منجمد شد، توی آن گرما احساس سرما کردم، ولی نخواستم جلوی آرش ضعف نشان بدهم. خودم را به نیمکتی که آنجا بود رساندم ونشستم.
به این فکرکردم که تازه هفتم کیارش است مادرش اینطور راحت حرف میزند. مادرم چقدر درست شناخته بودشان.
–البته من قبول نکردم، بهش گفتم فعلا که فریدون بیخیال شده...
می دانستم مادرش بالاخره کاری را که بخواهدانجام میدهد.
با حرص گفتم:
–اون موقع که کیارش زنده بود و با مژگان نامحرم بودید، رفتارش اونجوری بود. وای به حال وقتی که به هم محرمم بشید و مژگانم از عزا دربیاد.
آرش متوجه ی حال بدم شد. سعی کرد جو را تغییر بدهد.
آرش اخمی کرد و گفت:
–از تو بعیده اینجوری در مورد دیگران حرف بزنی. الانم بهتره با هم خوش باشیم و این حرفهای ناراحت کننده رو نزنیم. بعد گوشیاش را درآورد و عکسهایی که باهم داشتیم را نشانم داد.
–بیشترشبها نگاهشون می کنم راحیل. توی همشون لبخندداری...
وقتی مثل الان دلم برای لبخندت تنگ میشه این عکس ها رو نگاه می کنم.
سعی کردم به خودم مسلط باشم وچندتا نفس عمیق کشیدم. گوشیاش را کنار گذاشت و از توی جیبش یک جعبهی کوچک درآورد.
–اینم سورپرایزی که گفتم.
–این چیه؟
–یادته اون روز که امدیم واسه خرید تو رفتی واسه نماز و منم رفتم یه جایی که دیر امدم.
–خب؟
–رفتم این روبرات سفارش دادم که روزی که عقد میشیم بهت بدم، ولی حالا که اینجوری شد و عقدمون عقب افتاد، دلم خواست زودتربهت بدم. بعد از چهلم کیارشم یه عقد محضری میگیریم.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت261
جعبه را باز کردم و زنجیری که داخلش بود را در دستم گرفتم. یک آویز قلب از آن آویزان بود که حرف اول اسم من وخودش به انگلیسی سمت راست وچپ قلب حک شده بود. دوطرف قلب حلقه های ریزی بودکه زنجیرازش ردشده بود. وسط قلب هم خط عمیقی بودکه انگار از هرقلب یک تکه به هم وصل شده بود و یک قلب کامل را تشکیل داده بود. یک طرف قلب زرد و طرف دیگرش طلا سفید بود.
آنقدر خلاقانه وظریف کارشده بود که لبخندروی لبم امد و نگاهش کردم.
–چقدرقشنگه، طرحش رو خودت دادی؟
–خوشحالم که خوشت امد. من بهش گفتم یه قلب بسازه و حرف ها رو روش حکاکی کنه، بعد اون چند مدل بهم نشون داد منم از این خوشم امد. الانم که توی آب میوه فروشی تنهات گذاشتم رفتم که این رو تحویل بگیرم. طلا فروشه داشت مغازش رو میبست. به زور قبول کرد که الان سفارشم رو بهم بده.
قلب طلایی را کف دستم گرفتم.
– چه خوش سلیقه...
حرف اول اسم من روی طلای زرد حک شده. اینم خودت گفتی؟
–آره، چون قلب تو طلاییه.
زنجیر را داخل جعبهاش برگرداندم و جعبه را داخل کیفم گذاشتم.
–دستت دردنکنه، واقعا غافلگیرم کردی. منم نگهش می دارم همون روز عقدمدن گردنم میندازم.
–نه بابا، رفتی خونه بنداز، واسه روز عقد می خوام ست گوشوارهاش روبگم برات بسازن.
لبخندی زدم وگفتم:
–چه خلاقانه...
–حالا کجاش رودیدی، روز عقدمون یه سورپرایز دیگه ام برات دارم.
البته گوشوارهها رو خود همون طلاسازه پیشنهاد داد، منم قبول کردم.
آرش دستم را گرفت وبلندم کرد و دوباره هم قدم شدیم. دستهایش گرم بودند و خیلی زود این گرما به کل بدنم منتقل شد.
–راحیل مامانت منظورش چی بود گفت حرفهاتونم بزنید.
–خب راستش، مامان میگه اگه بخوای با مژگان محرم بشی اجازه نمیده ما باهم ازدواج کنیم.
–اولا که این موضوع درحدحرفه و من هنوز حرفی نزدم.
دوما به فرضم که این اتفاق بیفته فقط برای اینه که...
اخمی کردم و نگذاشتم ادامه بدهد وگفتم:
–توروخدابس کن آرش، جلوی من دیگه از این حرفها نزن...
باتعجب نگاهم کرد.
–هنوز که اتفاقی نیوفتاده، چرا اینجوری می کنی؟
–بالاخره میوفته، آرش بزار یه چیزی بگم از الان خیالت رو راحت کنم. من طاقت حرف زدن تو ومژگان رو هم ندارم چه برسه به این که محرم بشید...
اگه من رو می خوای مژگان باید از زندگیت حذف بشه... اگه اون حذف بشه، خانوادشم حذف میشن. نمیخوام هیچ کدومشون رو ببینم.
آرش هاج و واج فقط نگاهم می کرد. به طرف نیمکتی که کمی آن طرفتر بود هدایتم کرد.
دوباره نشستم. یاد فریدون و حرفهایش افتادم. ترس تمام وجودم را گرفت.
صورتم را با دستهایم پوشاندم و اشکهایم سرازیر شد.
–راحیل تو چت شده، چرا یهو حرف خانوادشو زدی؟ اونا که بالاخره میرن اونور نیستن. راحیل تو رو خدا گریه نکن.
اینجا نگاهمون می کنن.
به زور خودم را کنترل کردم وبلند شدم.
–آرش من رو برسون خونه.
اخم هایش در هم بود، بلند شد و به طرف ماشین راه افتادیم.
بینمان سکوت بود و هر کدام در افکارخودمان غرق بودیم که گوشیاش زنگ خورد.
صدای مژگان از پشت خط، میآمد. زیرچشمی نگاهی به من انداخت وصدای گوشیاش را کم کرد. بااین کارش عصبی ترشدم. ولی سعی کردم نفس عمیق بکشم. تنها کاری که کمی آرامم میکرد و کمک میکرد قلبم نایستد.
انگار مژگان و مادر آرش میخواستند شام بخورند و اصرار داشتند که ما هم زودتر برویم آنجا.
آرش گفت:
–حالا ببینم چی میشه.
"خوبه یه ساعت پیش گفتم من پام روارونجا نمیزارم ها."
گوشی را که قطع کرد با همان اخم بدون این که نگاهم کند گفت:
–مژگان اصرارداشت بریم اونجا...
سکوت کردم.
–راحیل من خودم به اندازه ی کافی توی فشار هستم تودیگه اذیتم نکن.
–مگه من چیکارکردم؟
یه جوری با بغض گفت:
–آخرین لحظهی جون دادن کیارش من پیشش بودم، همش فکر زن وبچش بود، بچه اش روبه من سپرد، الان من به زنش بگم نمیخوام ببینمت؟ بگم راحیل گفته حتی باهات حرف هم نزنم چون حساسه؟ به خدا واسه خودت بدمیشه، میگن...
حرفش را خورد...ودوباره ادامه داد، راحیل مامان چه گناهی کرده که یه پسرش رو از دست داده یکی دیگهام می خواد ولش کنه.. اون دیگه نباید فشار روش باشه.
به سختی اشك هایش را که در چشمهایش اسیر کرده بود را پشت لبخند تلخش
پنهان کرد و نگاهم کرد.
–اصلا همه ی اینارو ول کن هرچی توبگی، من طاقت ناراحتیت رو ندارم.
چه میگفتم، انگارمن فقط زیادی بودم. او که با زبان بی زبانی گفت، "همینه که هست."
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>