﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_شصت
جفت جفت چشمانی بود که خیره ام شده بود و من از پشت پوشیده ام ، نگاهشان میکردم ...ناچاراً سمت رادوین رفتم... گرم صحبت بود که با نزدیک شدن من یکی از دوستانش به بازویش زد و اشارهای به من کرد. سمتم چرخید و سرش را تا نزدیک گوشم پایین آورد :
_اینجا هم ولم نمیکنی؟
_خواستم بگم من میرم توی حیاط.
_هر قبرستونی که میخوای بری برو فقط از خونه بیرون نریها.
_باشه.
خروج از آن جمع مثل اجازه رهایی از زندان بود برای من.
سر پایین انداختم و راسته ی سنگهای براق سالن را گرفتم تا به در رسیدم... تا در چوبی ورودی را به جلو هل دادم ، همان پری خانوم جلوی رویم ظاهر شد:
_ هی خانوم خانوما کجا؟
مقابلش ایستادم و او چند قدمی دورم چرخ زد و بعد رو در روی من ایستاد.
_خوب ببینیم اینجا پشت این نقاب چی داری؟ ... آره حتما یه بیماری پوستی وحشتناک که هیچی از گوشت و پوست صورت نذاشته... خوب البته سخت نیست که حدس بزنم چرا وارد زندگی رادوین خوشگل و خوشتیپ ما شدی...
خوشگل را چنان با ناز، ادا کرد که انگار نعوذبالله رادوین یوسف دیگری بود!
بعد با حسادتی فاحش ، توی چشمانم خیره شد و ادامه داد:
_آبروتو برده و از ترس شکایت عقدت کرده حتما آره؟
زبانم طاقت سکوت را نیاورد.
_نخیر خانم محترم... زن عقدی و رسمی و قانونی رادوینم...جذامی هم نیستم در ضمن.
باز خنده جلفی تحویلم داد و گفت:
_بله اون رو که دارم میبینم وگرنه با این تیپ جنجالی برنمیداشت بیارتت اینجا ... چه کار کردی عقد کرده !!! فکر کنم دختر یکی از دم کلفتهای کشور بودی که خوب تونستی رادوین رو توی تله بندازی!!! حالا واسه چی این رو زدی به صورتت!!! ددی جونت گفته که نشناسنت یا شایدم صورتت سوخته یا جذام گرفته ای !!!
پنجه های مشت شدهام توان تحمل آن همه فشار را بر کف دستانم نداشت... عقلم قدرت تحلیل را دست قلبم داد که با حرص سر پوشیهام را گرفتم و بالا زدم و با یک لبخند توی صورت پری خانم گفتم:
_نه زخمه نه جذام گرفته... قابل توجه فضولهایی مثل شما.
نگاهش روی صورتم مات شد که فوری پوشیهام را پایین انداختم و از کنار بازویش رد شدم و رفتم سمت حیاط.
دل نازک شده بودم ، شاید که بغض بیدلیل در گلویم چمباتمه زده بود! گوشه دنجی از حیات روی صندلی فلزی کنار استخر نشستم و خدا را شکر که دستمال کاغذی برداشته بودم تا در آن تنهایی، خوب به حال خودم گریه کنم.
کیفم را روی میز جلوی رویم گذاشتم و دانههای تسبیح شیشهای را با ذکر صلوات از میان انگشتانم عبور دادم.
حالم بهتر شده بود... آنقدر که لااقل اشکانم بند آمده بود و در سکوت حیاط که جز صدای جیرجیرکهای لای شاخه و برگ بوتهها و درختان صدایی نمی آمد ،
به خودم و به امیر که در عرض همان دو روز دلم برایش یک ذره شده بود فکر کردم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
»
✨شهید آیت اللہ بهشتــی :
در زندگے دنبـال ڪسانــے حرڪت
ڪنــید ڪہ هــر چہ بہ جنبـــههای
خصوصیتر زندگـے ایشان نزدیڪ
شوید
تجلــی ایمـــان را بیشتر میبینید.
📔منبع:همحسینی بود همبهشتی
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
✨﷽✨
🌼داستان شهید عباس بابایی و استاد زن آمریکایی زبان انگلیسی
✍در بدو ورود به نیرو هوایی باید یک سری آموزشها میدیدیم که از آن جمله آموزش زبان انگلیسی بود. در کلاس زبان من به عنوان هنرجو سمت ارشدی کلاس را داشتم. با ورود عباس بابایی به کلاس به عنوان دانشجو میبایست ایشان ارشد کلاس میشد اما عباس از این کار امتناع میکرد.
در این کلاس من با این شهید بزرگوار آشنا شده و با هم رفیق شدیم. ایشان شخصیت خاصی داشتند واز همه متمایز بودند. در آن دوران بیشتر استادان زن بودند از جمله استاد کلاس زبان که یک زن امریکایی بود. آمریکاییها میخواستند از این طریق فرهنگ منحوس غربی را به جوانان این مرز وبوم تحمیل کنند. عباس همیشه میگفت: اینها ماموران CIA هستند و در قالب استاد، جاسوسی میکنند.
همانطور که گفتم ایشان اخلاق بخصوصی داشتند. انسانی متواضع و با اخلاص بودند که من شیفته او شده و تا پایان دوره با هم بودیم. این استاد زبان برای اینکه فرهنگ مبتذل غرب را رواج دهد، به دانشجویان پیشنهاد شرمآوری داد که، اگر کسیامتحان پایان ترم را ۲۰ بگیرد من یک شب با او خواهم بود. بعد از اعلام نمرات عباس ازهمه نمرهاش بیشتر بود. او امتحان را ۱۹ گرفته بود.
من برگه او را که دیدم تعجب کردم زیرا او یک کلمه ساده را غلط نوشته بود و آن استاد هم به عباس گفت: تو عمدأ این کلمه را غلط نوشتهای تا با من نباشی. آنجا بود که من به عظمت روحی عباس پی بردم. ایشان با این کار درس تقوا و عفت و بزرگواری را به دیگران آموخت.
👤راوی:عظیم دربند سری
📚خبرگزاری دانشجو کد خبر337861
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
📝 خاطره ای عجیب از یک شهید
🍃سوار یک ماشین شدیم.
ما پشت ماشین نشسته بودیم و خودرو با سرعت حرکت می کرد.
این ماشین هیچ حفاظی در اطراف خود نداشت.
در سر هر پیچ دو نفر از کسانی که سوار شده بودند به پایین پرت می شدند! جاده خراب بود. ماشین هم با سرعت می رفت.
یک باره به اطرافم نگاه کردم و دیدم فقط من در پشت ماشین مانده ام! سر پیچ بعدی آنقدر با سرعت رفت که دست من هم جدا شد و نزدیک بود از ماشین پرت شوم.اما در آن لحظه آخر فریاد زدم:
یا صاحب الزمان (عج)
🍃در همین حال یک نفر دستم را گرفت و اجازه نداد به زمین بیفتم.
من به سلامت توانستم آن گردنه ها را رد کنم.
در همین لحظه از خواب پریدم.
فهمیدم که باید در سخت ترین شرایط دست از دامن #امام_زمان (عج) بر نداریم؛ و گرنه تندباد حوادث همه ما را نابود خواهد کرد..👌🏽🌿
🕊 #شهیداحمدعلینیری
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_شصت_یک
-سلام.
بینی ام را با دستمال کاغذی می گرفتم که ان سلامی که شنیدم ، هم مرا ترساند ، هم مرا شوکه کرد.سرم بالا آمد . باهمان دستی که همراه دستمال کاغذی روی بینی ام مانده بود .فوری پوشیه ام را پایین زدم . مرد جوانی شاید هم سن و سال رادوین مقابلم ایستاده بود:
-اجازه هست ؟
جوابی ندادم و نشست . اجازه ؟! برای نشستن روی صندلی خالی در یک مهمانی مختلط؟!
-من دوست رادوین هستم ...دیدم شما با رادوین وارد مهمونی شدید ودیدم که همراهش نموندید .
ازمیان اجزاء صورتم همان یک جفت چشم پیدا بود که آنرا هم دوختم به دانه های تسبیح زیر دستم و او ادامه داد:
-بهم حق بدید که باور نکنم نه تنها من ، بلکه همه ی مهمانان این مهمانی ...رادوین و ازدواج و همسرداری اونم با دختری مثل شما ؟!
اینهمه جوابم سکوت بود ، چرا ادامه میداد؟ چرا باز می پرسید ؟ چرا باز حرف میزد ؟
وقتی باز هم سکوت کردم .همراه نفس پُری که کشید گفت :
_در عوض چند ماهیه که خواهرش دیگه پا توی این مهمانی ها نمیذاره ...عجیب نیست به نظرتون ؟!
ذکر صلوات هایم را می گفتم و همچنان تمام حیطه ی نگاهم به تسبیحم بود.
-چرا راضی شدید با کسی مثل رادوین ازدواج کنید ؟...از کثافت کاریاش خبر نداشتید ؟
واقعا جواب ابلهان خاموشیست . چقدر سئوال می کرد وقتی هیچ جوابی نمیشنید .
-خیلی خب .
"خیلی " را خیلی کشیده گفت و بعد از چند ثانیه مکث برخاست :
_انگار شما نمی خواید با کسی هم صحبت بشید پس تنهاتون میذارم .
سرم اینبار بالا آمد که سرخم کرد و گفت :
_باقی شبتون خوش .
و خدا رو شکر رفت .همراه با رفتنش نفس بلندی کشیدم . طوری قلبم تند و پرضربان می زد که انگار داشتم سکته می کردم .بعد از رفتن او باز زبانم مشغول شد اما شعله های افکارم زبانه کشید .
خسته شدم از بس یه گوشه نشستم وسرم فقط به اطراف چرخید .کم کم داشت خوابم میگرفت ولی آن مهمانی لعنتی انگار تمامی نداشت . بالاخره سرم را روی میز گذاشتم و در مقابل مقاومتی که می خواستم نشکند ولی شکست ، مغلوب شدم و همانجا خوابیدم .آنقدر که دستی بی رحمانه مرا تکان داد. مثل کسانی که هول کرده باشند از جا پریدم . رادوین بود ،فریاد زد :
-پاشو بابا ... دیره .
کیفم را برداشتم و خدا را شکر کردم که بالاخره مهمانی به پایان رسید .اما همین که برخاستم متوجه ی گام های نامتعادل رادوین شدم .تلو تلو خوران جلویم راه افتاد .حدس زدم آنچه را که دلم نمیخواست اتفاق بیافتد ولی افتاده بود .سوار ماشین که شدیم ، بوی تند مشروبی که خورده بود در مشامم پیچید و اضطراب از حالی که دیگر دست خودش نبود بر وجودم نشست .
براه افتاد. گه گاهی با صدای بلند خواننده ی آهنگی که از دستگاه ضبط و پخش ماشین شنیده می شد ، همراه میشد اما آنقدر کلمات را کشیده می گفت که در همراهی با آن خواننده هم کم میآورد.
-مگه ....می شه ... تورو ...نخواست .
حتی از شنیدن کلمات ترانه ای که هیچ شباهتی به ترانه نداشت یا آن مکث های طولانی بین کلمات هم استرس گرفتم .
رانندگی اش که از همه بدتر بود . انگار فرمان ماشین را هم نمی توانست درست بین دستش بگیرد که ناچار گفتم :
_رادوین ...
صدایم را نشنید . بلندتر گفتم :
_رادوین .
-چیه ؟
-بزار من برونم ...توحالت خوب نیست .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#بررسی_شبهه_مهدوی
⇦ ظهور امام زمان با قرآن و سنت جدید
↯ تجدید احکام تعطیل شده
← تعبیر دعای عهد
در دعای معروف و معتبر عهد که ابن مشهدی نیز آن را نقل کرده است، به این مسئله چنین اشاره شده است:
پروردگارا! او را پناه بندگان ستمدیدهات و یاور مردمی که جز تو یاوری ندارند قرار ده! او را بفرست تا ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_شصتدو....
صدایم را نشنید . بلندتر گفتم :
_رادوین .
-چیه ؟
-بزار من برونم ...توحالت خوب نیست .
خندید :
_دختره ی گدا ... بدم ماشینمو به تو ؟!
-رادوین جان ، حالت خوب نیست آخه ... بذار.
فریاد کشید :
_خفه ... شوووو ... بابا.
دندان هایم را محکم روی هم فشردم و چشم بستم و خودم
را به دست خدایی سپردم که یعقوب نه تنها بنیامینش را
بلکه حتی یوسفش را هم دست او سپرد:
" فاهلل خیر حافظا وهو خیر الحافظین "
به یمن همان ذکر بود که با آن رانندگی افتضاح رادوین به
خانه رسیدیم .تا از ماشین پیاده شدم ، دویدم سمت خانه
بلکه راه گریزی داشته باشم از شر آدم مستی چون رادوین
.
به اتاقم پناه بردم و در کسری از ثانیه قبل از آمدنش لباس
عوض کردم .داشتم لباس هایم را تا می زدم و دوباره
درجالباس اش می نشاندم که آمد .در را که باز کرد بلند
گفت :
_امشب خیلی ...جلو چشمم ...نبودی .
حرفش شوکه ام کرد . خشکم زد. یک دست روی جالباسی
و دست دیگر مانتوی عربی ام که قدمی جلوتر آمد و
درحالیکه با دکمه ی پیراهنش درگیر بود گفت :
_اما ...انگار ...تو چشم همه بودی !
و بلند زیر خنده :
_دختر حاج صابری ... گدا صفت شهر ... زن منه !
باز بلندتر خندید و قدمی دیگر جلو آمد .
حاال دو دکمه ی باالی پیراهنش را باز کرده بود و من با
احتیاط داشتم پایم را عقب می کشیدم تا باز فاصله ای
ایجاد کنم که گفت :
_اون لباس ... رو برام بپوش .
-کُ ...کدوم ؟
-توی کمده ...قرمزه ... حریره ...
آبی در گلوی خشکم نبود و به زحمت گفتم :
_میگم ...میخوای ... بخوابی ؟
خسته ای انگار.
فریادش گوشم را کر کرد و چشمم را بست :
_بپوشش.
چشم را گفتم ولی حتی قدمی سمت کمد برنداشتم که باچشم .
حرص جالباسی را از دستم کشید و پرت کرد گوشه ی اتاق الان
مجبور شدم .سمت کمد رفتم .مابین لباس ها دنبال لباس
قرمز گشتم که دلم می خواست هرگز پیدا نمی شد ، اما شد
.
یک لباس حریر خواب قرمز که با دیدنش اشک در چشمانم
نشست و زیرلب گفتم :
_خدایا.
باز صدای فریادش بلند شد :
_بپوشش .
مانده بودم کجا بپوشم .گرچه فرقی هم نمی کرد . یا با
پوشیدن لباس یا قبل پوشیدن لباس ، باالخره مرا می دید !
درحالیکه بی اختیار می گریستم لباس را به هزار خجالت و
زحمت پوشیدم .حتی یک لحظه هم نگاهش را از من
نگرفت . با خجالت مقابلش ایستادم که خندید .چشمانم را
بستم و تنها حس بویائی ام بود که از بوی تند مشروب
داشت تخمین می زد که چقدر رادوین به من نزدیک شده .
با تماس دست گرمی که روی بازوی برهنه ام نشست
.چنان تکانی خوردم که صدای خنده اش برخاست .
-خوشگل من ...از پشت ....اون ... پوشیه هم ...چشمات
...قشنگه .
واقعا می گفت یا مسخره ام می کرد ؟
دوباره با حرارت گرم دستش که روی گونه ام نشست لرزم
گرفت و اینبار چشم گشودم در چشمش . فاصله ای نبود و
اشکم را دید که گفتم :
_خواهش می کنم .
لبخند پهنی زد:
_چی رو ...خواهش ... می کنی ... دیوونه ... من ...
میخوامت ... توی ...کثافت ... از همه ... بیشتر ...دلبری
.....میکنی .
بغضم رو فرو خوردم که فریاد زد :
_لعنتی ... گریه ... نکن ... بذار ... چشماتو ببینم .
-رادوین.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_شصت_سه
هنوز اسمش را کامل ادا نکرده ،لبانم مهر سکوت خورد ... یخ کردم !
بوسهاش داشت روحم را از تنم میگرفت .
با آن بوی تند الکل ! سرش را که عقب کشید گفت :
_به ....اون داداش عوضیت ...گفتم میخوامت ....گفتم میخوام ... باهات آشنا بشم ...کثافت چنان ...ردم کرد که انگار ... پسر شاهزاده است !
دستش زیادی محکم دور بازویم چفت شده بود... مرا سمت خودش میکشید ... طرف آغوشی که مست در آغوش کشیدنم بود .
چشمانم را محکم بستم و انگار تمام تنم منقبض شد و نفسم جایی لابه لای استخوان دندهام گیرکرد !
میلرزیدم ...ازهمسرم ؟!
شاید از اجباری که برای این زندگی بالای سرم آمده بود تا وادارم کند به کسی چون او ،فکر کنم ....آنهم به عنوان همسر!
بوسهی بعدی او مثل زهرماری بود که در جانم ریخته شد و چه زود در جریان پرتلاطم خون گرم تنم جاری گشت .
یکدفعه خودم را از تنش جدا کردم وچند قدمی عقب رفتم ...با تعجب اخمی کرد که با خواهش گفتم :
_لطفا ...
_چی ؟!
با هزار التماس ، که به اشک چشمانم پیوند خورده بود،نگاهش کردم و گفتم :
_امشب نه ...
دست دراز کرد تا مچ دستم را بگیرد که قدمی عقبتر رفتم و گفتم :
_تو امشب مستی ...حالت خوب نیست .
عصبی شد. رنگ صورتش به قرمزی رفت. به رنگ همان لباس خوابی که تنم بود، و فریاد کشید :
_چطور ...جرات کردی ...به من ....به شوهرت ...میگی نه ؟! ... دندوناتو توی دهنت خرد ...میکنم .
قدمی جلو آمد که دستانم بیاراده سپر شد و نمیدانم چرا نزد !
چند قدمیِ من خشک شد و پاهایش کمی متزلزل !
و خیلی زود صدای خندهاش در سرم پیچید :
_بدبخت...ترسیدی ؟! ..فکرکردی کی هستی ؟! سیندرلا؟! ...تواصلا ...لیاقت نداری بیای ، توی تخت خواب من .
و چرخید سمت تختش و پیراهنش را درآورد و پرت کرد به سویی.
خودش را روی تخت انداخت و با صدایی خسته زمزمهوار گفت :
_خودت خواستی ...واسه همین کارت... هر دختری رو که بخوام ... میآرم توی خونهام ... تا تو ببینی ... چند تا بهتر از تو دارم .
و باز خندید و کمکم صدای خندهاش قطع شد . پلک بستم روی چشمانی که دیگر نمیخواست ببیند .
روی تنهی دیوار پشت سرم که به آن تکیه زده بود ، سُر خوردم و افتادم روی زمین و با همان لباس خواب قرمزم زانو بغل زدم و آهسته گریستم .
گرچه بعد از یک دل سیر گریستن ، سجده شکر رفتم که خدا نخواست آنشب با آن حال ناخوش رادوین خاطره تلخی به خاطرههای جدید ولی تلخ زندگی مشترکمان اضافه شود .
گرچه قطعا یک شب اتفاق میافتاد و من از همان شب برای شبی که هنوز نیامده بود ، اضطراب داشتم .
همانجا پای دیوار خوابیدم تا صبح و صبح با سروصدایی که از کوبش وسایل اطرافم بود ، چشم گشودم .
هوشیار شدم و سرم سمت صدا بالا آمد .
رادوین سر صبح ،با عصبانیت دنبال چیزی میگشت که تا سربلند کردم سرم فریاد کشید :
_واسه چی اونجا تمرگیدی ...بلندشو بگرد دنبال گوشیم .
_گوشیت ؟...گوشیتو ندیدم !
_بگرد پیداش کن .
از جا برخاستم و همراهش در اتاق چرخیدم و گشتم اما نبود !
کلافه ایستاد و چنگی به موهای نامرتبش زد که یکدفعه نگاهش به من افتاد:
_همش تقصیر توئه.
_من !!
_حواس آدمو پرت میکنی...نفهمیدم کجا گذاشتمش .
و بعد چشمانش را لحظهای بست و شقیقههایش را با دو انگشت اشاره مالش داد:
_وای خدا سرم .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
7.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ـ
ما قطعه شهدا رو
واسه لایو و سلفی و پست خواستیم..!
کاش یکبار نگاه به قبرها میکردیم
یکم ازتاریخ تولد و شهادتها خجالت
میکشیدیم
#حواسمونهست؟
#حاج_مهدی_رسولی
#شهیدانه
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>