🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_شصتدو....
صدایم را نشنید . بلندتر گفتم :
_رادوین .
-چیه ؟
-بزار من برونم ...توحالت خوب نیست .
خندید :
_دختره ی گدا ... بدم ماشینمو به تو ؟!
-رادوین جان ، حالت خوب نیست آخه ... بذار.
فریاد کشید :
_خفه ... شوووو ... بابا.
دندان هایم را محکم روی هم فشردم و چشم بستم و خودم
را به دست خدایی سپردم که یعقوب نه تنها بنیامینش را
بلکه حتی یوسفش را هم دست او سپرد:
" فاهلل خیر حافظا وهو خیر الحافظین "
به یمن همان ذکر بود که با آن رانندگی افتضاح رادوین به
خانه رسیدیم .تا از ماشین پیاده شدم ، دویدم سمت خانه
بلکه راه گریزی داشته باشم از شر آدم مستی چون رادوین
.
به اتاقم پناه بردم و در کسری از ثانیه قبل از آمدنش لباس
عوض کردم .داشتم لباس هایم را تا می زدم و دوباره
درجالباس اش می نشاندم که آمد .در را که باز کرد بلند
گفت :
_امشب خیلی ...جلو چشمم ...نبودی .
حرفش شوکه ام کرد . خشکم زد. یک دست روی جالباسی
و دست دیگر مانتوی عربی ام که قدمی جلوتر آمد و
درحالیکه با دکمه ی پیراهنش درگیر بود گفت :
_اما ...انگار ...تو چشم همه بودی !
و بلند زیر خنده :
_دختر حاج صابری ... گدا صفت شهر ... زن منه !
باز بلندتر خندید و قدمی دیگر جلو آمد .
حاال دو دکمه ی باالی پیراهنش را باز کرده بود و من با
احتیاط داشتم پایم را عقب می کشیدم تا باز فاصله ای
ایجاد کنم که گفت :
_اون لباس ... رو برام بپوش .
-کُ ...کدوم ؟
-توی کمده ...قرمزه ... حریره ...
آبی در گلوی خشکم نبود و به زحمت گفتم :
_میگم ...میخوای ... بخوابی ؟
خسته ای انگار.
فریادش گوشم را کر کرد و چشمم را بست :
_بپوشش.
چشم را گفتم ولی حتی قدمی سمت کمد برنداشتم که باچشم .
حرص جالباسی را از دستم کشید و پرت کرد گوشه ی اتاق الان
مجبور شدم .سمت کمد رفتم .مابین لباس ها دنبال لباس
قرمز گشتم که دلم می خواست هرگز پیدا نمی شد ، اما شد
.
یک لباس حریر خواب قرمز که با دیدنش اشک در چشمانم
نشست و زیرلب گفتم :
_خدایا.
باز صدای فریادش بلند شد :
_بپوشش .
مانده بودم کجا بپوشم .گرچه فرقی هم نمی کرد . یا با
پوشیدن لباس یا قبل پوشیدن لباس ، باالخره مرا می دید !
درحالیکه بی اختیار می گریستم لباس را به هزار خجالت و
زحمت پوشیدم .حتی یک لحظه هم نگاهش را از من
نگرفت . با خجالت مقابلش ایستادم که خندید .چشمانم را
بستم و تنها حس بویائی ام بود که از بوی تند مشروب
داشت تخمین می زد که چقدر رادوین به من نزدیک شده .
با تماس دست گرمی که روی بازوی برهنه ام نشست
.چنان تکانی خوردم که صدای خنده اش برخاست .
-خوشگل من ...از پشت ....اون ... پوشیه هم ...چشمات
...قشنگه .
واقعا می گفت یا مسخره ام می کرد ؟
دوباره با حرارت گرم دستش که روی گونه ام نشست لرزم
گرفت و اینبار چشم گشودم در چشمش . فاصله ای نبود و
اشکم را دید که گفتم :
_خواهش می کنم .
لبخند پهنی زد:
_چی رو ...خواهش ... می کنی ... دیوونه ... من ...
میخوامت ... توی ...کثافت ... از همه ... بیشتر ...دلبری
.....میکنی .
بغضم رو فرو خوردم که فریاد زد :
_لعنتی ... گریه ... نکن ... بذار ... چشماتو ببینم .
-رادوین.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>