eitaa logo
شهداءومهدویت
7.3هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ای چاره ی درخواستگان ادرکنی ای مونس و یار بی کسان ادرکنی من بی‌کسم وخسته ومهجور وضعیف یا حضرت صاحب الزمان ادرکنی ... #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... ماشینش در جاده ی سنگفرش شده ی ورودی ویال پارک شده بود. صدای طبل وار قلبم در گوشم میپیچید و با هر تپش برای رویارویی با رادوینی که میترسیدم هنوز هم عصبی باشد ، سمت هانه رفتم. با کلید در خانه را باز کردم و وراد خانه شدم . تنها چراغ هالوژن های کم نور سالن روشن بود . سمت اتاق خواب رفتم و آرام و با احتیاط الی در اتاق را باز کردم . رادوین روی تخت اتاق خواب با نیم تنه ی برهنه ای که عادت قبل از خوابش بود ، به خواب رفته بود. لبخندی به لبم آمد و وارد اتاق شدم . چادر و مانتوام را در آوردم و با یه تاپ دو بنده ی نازک ، کنارش روی تخت دراز کشیدم . حتی با تکان های خفیف تخت هم متوجه ی من نشد و از خواب ، بیدار نگشت . از فاصله ی یک وجبی که با صورتش داشتم ، خیره اش شدم . غرق خواب بود. دلم نمیخواست بیدارش کنم اما همان چند ساعت دوری از او مرا هم برای آغوشش بی تاب کرده بود . خودم را جلوتر کشیدم و فاصله ی کم بینمان را به صفر رساندم و دستم را روی بازویش انداختم . نفس های گرمش توی صورتم میخورد که سرم را نزدیکتر کشیدم و گونه ام را به گونه اش چسباندم . تکانی خورد ولی چشم باز نکرد که آهسته گفتم : _دلم برات شور زد بی انصاف ... چرا نگفتی اینجایی ؟ ... البته نگفته دستت رو خوندم و اومدم ... تنها تنها میای شمال؟! شاید هنوز خواب بود و شاید هم بیدار . بوسه ای به روی لبان کشیده و نرمش زدم و باز نجوا کردم : _ رادیون چرا دِقِم میدی آخه ؟... تمام راه تا اینجا داشتم واسه تو صلوات میفرستادم که بالیی سرت نیومده باشه ... خب الاقل میگفتی اینجایی . حرکتی نداشت . یک لحظه دلم لرزید . فوری نشستم روی تخت و اولین حرکتی که کردم این بود که نبض روی گردنش را بگیرم . که میزد . پر تپش و پر قدرت . نفسم باال اومد که عصبی از این فکر وسوسه انگیز ، زیر لب آهسته غر زدم : _آخه ببین آدمو به چه کارهایی وا میداری ! یک دفعه دستش باال اومد و محکم مرا کشید سمت سینه اش . شوکه شدم . هنوز نمیخواستم باور کنم که بیدار است . محکم مرا در حصار تنگ دستانش محبوس کرد و در حالیکه سرم چسبیده به گودی گردنش بود گفت : _فقط بخواب ... این شب آخر رو بذار راحت بخوابم . _ شب آخر !! محکمتر گفت : _ بخواب ارغوان .َ " آخر " کش ندادم. و من بحث را بخاطر یه کلمه ی خسته تر از او من بودم شاید. صبح ، زودتر از رادوین از خواب بیدار شدم . اول به خودم رسیدم ، یک رژ نارنجی زدم و موهایم را باالی سرم جمع کردم. بعد سراغ میز صبحانه رفتم. از فریزر نان در آوردم و گرم کردم و چند تخم مرغ نیمرو کردم . هنوز مشغول چیدن میز بودم که صدای گرفته ی خواب آلود و جدیش از ورودی آشپزخانه برخاست: _کی اومدی؟ لیوانی چای ریختم برایش و جواب دادم : _دیشب ساعت یک نصفه شب. لیوان دیگری چای میریختم که صدایش را بلند کرد: _غلط کردی یک نصفه شب بلند شدی بیای دنبال من . یک لحظه نگاهم از لیوان رفت تا چشمانش . چقدر عصبی ! چرا هنوز آرام نشده بود؟ در همین فکر بودم که آبجوش از لیوان سرازیر شد روی دستم و نفهمیدم چرا از داغی آبجوش جیغ زدم و هم لیوان به زمین افتاد و شکست و هم دستم سوخت . اما از آن بدتر نگاه تند رادوین بود و گامهایی که سمتم برداشت و وارد آشپزخانه شد . _کوری مگه ؟ ....گمشو اونور . عقب رفتم و در حالیکه دستم را که بدجوری میسوخت ، فوت میکردم ، نگاهش کردم که شیر کتری را بست و نگاهش باز مرا توبیخ کرد : _ببینم دستت رو . از ترس عصبانیتش ، فقط دستم را سمتش دراز کردم و جلو نرفتم که فریاد زد: _واستادی فوت میکنی که چی بشه خب یه چیزی بزن روش. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋🌟 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
امان از دل زینب سلام الله علیها @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... و قبل از من خودش دست به کار شد و مقداری از عسل روی میز روی دستم زد. و باز برگشتیم سر نقطه ی اول: _همین امروز برمیگردی تهران . _با تو برمیگردم. _خفه شو ...میگم برمیگردی بگو چشم. بغضم گرفت . نشست پشت میز صبحانه و مشغول خوردن شد و من هم مقابلش نشستم .و زمزمه وار گفتم : _رادوین اگه خسته شدی از دست من ... اگه منو نمیخوای ...اگه ... سرش با اخم سمت من بالا آمد ولی فقط نگاهم کرد و من ادامه دادم : _من میدونم ... آیدا اومد بهم گفت ...گفت شما دوتا همو میخواید و من مزاحمم ... تو خودت وکالت طلاق بهم دادی رادوین ...خب اگه میخوای برم فقط بهم میگفتی . پوزخند چند ثانیه ای اش را دیدم و بعد صدای جدیش را شنیدم : _آره میخوام بری ... تصورش را هم نمیکردم که بخاطر عشق آیدا اینگونه با من حرف بزند . دیگه نشد که بغضم را پنهان کنم و در حالیکه زیر نگاه دقیقش میگریستم گفتم : _باشه ... باشه رادوین ... میرم ... ولی دوست داشتم لااقل خودت بهم بگی... نه اینکه آیدا رو بفرستی بیاد چشم تو چشم من ، توی خونه ی ، من جلوی منیر خانم ، بگه خیلی خنگی که هنوز نفهمیدی منو رادوین همو میخوایم و تو مزاحمی . از پشت میز برخاستم چون آتش نگاهش داشت هشدار میداد که طوفان خشمش در راه است . برگشتم به اتاق و لباس میپوشیدم و با حرص هق هق هایم را که میخواستم فریاد بزنم ، در گلو خفه میکردم که صدای پایش را شنیدم که سمت اتاق آمد و محکم با مشت به در اتاق کوبید: _آیدا غلط زیادی کرده ، زر مفت زده ... اینبار نوبت من بود پوزخند بزنم: _آره ... تو خودت الان تاییدش کردی ... خب اگه دوستم نداری به خودم میگفتی ...هیچ زنی دلش نمیخواد از رقیب عشقیش بشنوه که شوهرش دیگه دوستش نداره . باز خندید . البته عصبی . -چرت نگو ... دلیل من آیدا نیست ... تو هم خیلی خری که حرفاشو باور کردی. این حرفش چنان قلبم را آتش زد که بی توجه به عصبانیتش فریاد کشیدم : _آره خریت کردم که عاشق مردی شدم که هزار تا زن دور و برش بود ... به قول خودش هزار تا دختر روی تختش خوابیدن ... و هزار جور مدل و رنگ و عشوه بلدن. چادرم رو سرم میکردم که جلو اومد و با همون عصبانیت توی صورتم گفت : _مراقب باش دیگه خر نشی و پای زندگی باهاش نمونی . انگار در یک لحظه قلبم هزار تکه شد . دردش داشت نفسم را میگرفت . شش سال زندگی مشترک جلوی چشمم آمد و با چنگال حسرتش بیخ گلویم را محکم گرفت . اشکانم مثل گدازه های آتشفشانی بود که از داغ قلبم سرازیر شد . مقابلش ایستادم و با صدایی که بدجوری میلرزید از بغض گفتم : _آخ رادوین ... تو ... تو نمیدونی امروز چطوری نابودم کردی ...آرزوم این بود که حرفت دروغ باشه ... بگی نه ...بگی پای منو زندگیت هستی ...بگی آیدا از پیش خودش حرف زده ... به خدا اگه ، حتی به دروغم میگفتی ، کنارت میموندم ... بخاطر رادین. بخاطر زندگیمون ...ولی تو ...چشم تو چشم من میگی دوستش داری ؟!!! محکم بازوم رو چسبید: _من کی گفتم دوستش دارم هان ؟ ... در ضمن تو هم به زور پای کسی که دوستش نداری نمون ...ترحم مثل عشق نیست بالاخره دل آدمو میزنه. توی صورتش فریاد کشیدم : _ترحم ؟!!.... رادوین من بهت ترحم کردم ؟!!! ... واقعا واسه خودم متاسفم ... کاش میمردم و این حرفو بعد شش سال زندگی ازت نمیشنیدم ... من ترحم کردم ! خواستم از کنارش رد شوم که نگذاشت . خودش گفته بود برگردم ولی حالا نمیگذاشت . چرا ؟ ...حتما عذاب وجدانش مانع بود . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
دعا برای تعجیل فرج آن حضرت دعا برای امر فرج، علاوه بر تعجیل در فرج، بركات و نتایج زیادی دارد از جمله: ✅ گشایش كار خود دعا كنندگان. حضرت ولی عصر (عج) می‌فرماید: «اكثروا الدعاء به تعجیل الفرج فان ذلك فرجكم، برای تعجیل در فرج بسیار دعا كنید كه این فرج شماست». بحارالانوار، ج 52، ص 59، ح 7 ✅ زیاد شدن نعمت‌ها، ✅ دعای حضرت ولی عصر (عج) در حق دعا كننده و شفاعت وی در قیامت. (نویسنده محترم كتاب مكیال المكارم نود فایده را برای دعای بر تعجیل فرج ذكر و شرح می‌فرماید.) @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
مردم مدينه در خوابند، امّا در محلّه بنى هاشم خبرهايى است. امام حسين(ع) تا ساعتى ديگر، مدينه را ترك خواهد كرد. پس دوستان و ياران امام، پيش از روشن شدن آسمان، بايد بار سفر را ببندند. چرا صداى گريه مى آيد؟ عمّه هاى امام حسين(ع)، دور او جمع شده اند و آرام آرام گريه مى كنند. امام نزديك مى رود و مى فرمايد: "از شما مى خواهم كه لب به نوحه و زارى باز نكنيد". يكى از آنها در جواب مى گويد: "اى حسين جان! چگونه گريه نكنيم در حالى كه تو تنها يادگار پيامبر هستى و از پيش ما مى روى". امام، آنها را به صبر و بردبارى دعوت مى كند. نگاه كن، آيا آن خانم را مى شناسى كه به سوى امام مى آيد؟ او به امام مى گويد: "فرزندم! با اين سفر مرا اندوهناك نكن". امام با نگاهى محبّت آميز مى فرمايد: "مادرم! من از سرانجام راهى كه انتخاب نموده ام آگاهى دارم، امّا هر طور كه هست بايد به اين سفر بروم". اين كيست كه امام حسين(ع) را فرزند خود خطاب مى كند و آن حضرت هم، او را مادر صدا مى زند؟ او اُمّ سَلَمه، همسر پيامبر است. همان خانم كه عمر خود را با عشق به اهل بيت(عليهم السلام) سپرى كرده است. آيا مى دانى بعد از حضرت خديجه(س)، او بهترين همسر براى پيامبر بود؟ <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💢 صورت زیبایش برای امنیت داغون شد 🔹تابستان 94 وقتی به مرزبانی آذربایجان شرقی اعزام شدم، فتح الله باهام تماس گرفت گفت: قراره برای دوره کاروزی بیاد پیشم. منم خوشحال شدم چون چندین سال توی دانشگاه علوم انتظامی باهم بودیم. وقتی اومد اونجا باهم رفتیم حوزه استحفاظی رو نشونش بدم، وقت نماز شد گفت بریم به یکی مساجد روستاهای مرزی اونجا نماز بخونیم. 🔹بعد از نماز امام جماعت از صورت زیبا و بشاش بودن فتح الله خوشش اومد چند کلمه ای باهم صحبت کردند. اون دوره تموم شد و فتح الله برگشت دانشگاه و پس از اتمام دوره آموزشیش اعزام شد به مرزبانی آذربایجان غربی مرز سردشت. 🔹یه روز باهام تماس گرفت گفت خیلی احساس عجیبی دارم بهش توصیه کردم زیارت عاشورا رو بخونه. صبح روز بعد از دوستام شنیدم فتح الله در درگیری با قاچاقچیان شهید شده و از خدا بی خبرها با سنگ صورتش رو داغون کرده بودند ➥ @shohada_vamahdawiat
آرى! مهدى(ع) ذخيره تو در روى زمين است. تو پيامبران زيادى را براى هدايت بشر فرستادى. همه آنان تلاش زيادى براى هدايت بشر انجام دادند، ولى آنها نتوانستند كه عدالت را در همه دنيا برقرار كنند. مهدى(ع) ذخيره توست تا امروز عدالت واقعى را در همه جهان برپا كند. مدّتى مى گذرد، وقت آن فرا مى رسد كه لشكر مهدى(ع) به سوى مدينه حركت كند، هر لشكر و سپاهى براى خود، يك شعارى را انتخاب مى كند. وقتى لشكر امام مى خواهد حركت كند همه يك صدا فرياد مى زنند: يا لَثاراتِ الحُسَينِ اى خونخواهان حسين(ع)! مهدى(ع) مى داند كه صدها سال است شيعه براى حسين(ع) اشك ريخته است. آرى! اين نام حسين(ع) است كه دل ها را منقلب مى كند... خدايا! من دوست دارم كه آن روز در ميان آن لشكر باشم و همراه با آنان فرياد برآورم: "يا لَثاراتِ الحُسَينِ". آيا مرا به اين آرزويم مى رسانى. شنيده ام كه تو گروهى از بندگان خوبت را كه از دنيا رفته اند، زنده مى كنى تا به آرزويشان برسند. آنها زنده مى شوند و مهدى(ع) را يارى مى كنند. اگر در تقدير تو چنين است كه من قبل از ظهور مهدى(ع) از دنيا مى روم، از تو مى خواهم مرا زنده كنى تا امام خويش را يارى كنم... بار خدايا! اكنون من سجده مى روم و تو را شكر و سپاس مى گويم، از اين كه دل مرا به مصيبت حسين(ع) اندوهناك كردى و اشك مرا در مظلوميّت او جارى ساختى. از تو مى خواهم تا در روز قيامت شفاعت حسين(ع) را نصيبم گردانى و مرا در راه حسين(ع) و راه ياران او ثابت قدم قرار دهى تا همواره و هميشه، ادامه دهنده راه آنان باشم. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
استادپناهیان‌ میگفت: ↓🌱 چراخودت‌رورهانمیکنے؟ دادبزنی‌ازامام‌حسین‌بخوای؟ برو‌درخونہ‌اباعبدالله‌منتش‌روبڪش دورش‌بگرد.. مناجات‌‌ڪن‌باامام‌حسین! بگوامام‌حسینم‌من‌باتوآغاز‌کردم، ولم‌نکنی... دیگه‌نمیکشم‌ادامہ‌بدم متوقف‌شدم...💔!' امام‌حسین‌بازم‌دستت‌رومیگیره‌فقط بخواه‌ازش... @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
14000528-07.mp3
17.07M
شور تو با همه فرق داری مراسم شام غریبان محرم الحرام ۱۴۰۰ 🎙حاج مهدی اکبری @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 التماس دعای فرج @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ دردم به جز وصال تو درمان نمی شود بی تو عذابِ فاصله آسان نمی شود افسانه نیست آمدنت، لیک در عیان این قصه بی حضور تو امکان نمی شود. #السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat