12-doa7.mp3
14.21M
#صوت دعای هفتم صحیفه، تقدیم شما👆
✅ حداقل روزی چند بار این صوت رو در فضای منزلتون #پخش کنین تا اگر ویروسی هست، از بین بره.
🔹اگر خودتون و یا عزیزانتون #مبتلا به کرونا هستین که حتما حتما حتما اینکارو انجام بدین👌🏻
⭕️ تا جایی که میتونین، #منتشر کنین📤
به نیت شفای تمام بیماران، #صلواتی ختم بفرمایید🤲
💖🦋🌹🏴🖤🏴🖤
💢اینجا جای منه
🔹شهيد مظفر طاهری قبل از آخرين اعزامش همراه چند نفر از دوستانش به گلزار شهدای زادگاهش در روستای بريز میروند. آنجا شهيد طاهری سمت راست مزار اولين شهيد روستا «شهيد ابوالفضل طاهری» میرود و ميگويد: «اينجا جای من است.» دقيقاً چهار ماه بعد از اعزام به منطقه عملياتی كردستان، در 26 خرداد 64 به دست كومله به شهادت میرسد. فرازی از زندگی شهيد مظفر طاهری را از زبان يكی از همرزمانش پيشرو داريد.
🔹شهید مظفر طاهری بیست و ششم خرداد1364 در مهاباد توسط نیروهای کومله به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهشانزدهم
آيا مى دانى ما چند روز است كه در راه هستيم؟
ما شب يكشنبه 28 رجب، از مدينه خارج شديم. امشب هم شب جمعه، شب سوم ماه شعبان است. ما راه مدينه تا مكّه را پنج روزه آمده ايم. چه توفيقى از اين بهتر كه اعمال عمره خود را در شب جمعه انجام دهيم.
تا يادم نرفته بگويم كه امشب، شب ولادت امام حسين(ع) نيز، هست.
خورشيد را نگاه كن كه پشت آن كوه ها غروب مى كند. پشت آن كوه ها شهر مكّه قرار دارد. آرى، ما به نزديكى هاى مكّه رسيده ايم.
امام، همراه ياران خود وارد شهر مى شود و به مسجد الحرام رفته و اعمال عمره را انجام مى دهد. بيا من و تو هم اعمال عمره خود را انجام بدهيم. بيا كمى با خداى خود خلوت كنيم...
خانه خدا چه صفايى دارد!
خبر ورود امام حسين(ع) در همه شهر مى پيچد، همه مردم خوشحال مى شوند كه تنها يادگار پيامبر به مكّه آمده است.
شهر دوباره بوى پيامبر را گرفته است و خوب است بدانى كه افراد زيادى از شهرهاى مختلف براى انجام عمره، به مكّه آمده اند و آنها هم با شنيدن اين خبر براى ديدن امام لحظه شمارى مى كنند.
آرى، امام به حرم امن الهى پناه آورده است. كسانى كه زيرك هستند، مى فهمند كه جان امام حسين(ع) در خطر است. امام در شهر منزل مى كند و مردم دسته دسته به ديدن ايشان مى آيند. مردم مى دانند كه امام حسين(ع) براى اينكه با يزيد بيعت نكند به اين شهر آمده است. او آمده است تا نهضت سرخ خود را از مكّه آغاز كند.
پيش از آمدن امام حسين(ع)، امير مكّه در مسجد الحرام، امام جماعت بود، امّا اكنون امام حسين(ع) تنها امام جماعت خانه خداست و سيل جمعيّت پشت سر ايشان به نماز مى ايستند.
خبر مى رسد كه قلب همه مردم با امام حسين(ع) است و آنها هر صبح و شام خدمت آن حضرت مى رسند.
ترس و وحشت تمام وجود امير مكّه را فرا مى گيرد. اگر آن حضرت فقط يك اشاره به مردم كند، آنها اطاعت مى كنند. او با خودش فكر مى كند كه خوب است قبل از اينكه مردم، مرا از شهر بيرون كنند، خودم فرار كنم.
او مى داند كه لحظه به لحظه، بر تعداد هواداران امام حسين(ع) افزوده مى شود. پس چه بهتر كه جان خود را نجات دهد. اگر مردم شورش كنند، اوّل سراغ نماينده يزيد مى آيند كه امير مكّه است.
امير مكّه سرانجام تصميم مى گيرد شبانه از مكّه فرار كند. خبر در همه جا مى پيچد كه امير مكّه فرار كرده است. همه جا جشن و سرور است. همه خوشحال هستند و اين را يك موفقيّت بزرگ براى نهضت امام حسين(ع) مى دانند.
مى خواهى من و تو هم در اين جشن شركت كنيم؟ آيا موافق هستى كمى شيرينى بگيريم و در ميان دوستان خود تقسيم كنيم؟
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#نهمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
11 1400 05 28.mp3
14.7M
🌷از قیام حسین علیهالسلام، تا ظهور تمدن نوین اسلامی در قیام مهدی موعود علیهالسلام
✅قسمت یازدهم
#استاد_شجاعی
#محرم
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین (ع)
#امام_زمان
#حکومت_مهدوی
#سخنرانی_کوتاه
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
سوز همیشه ی جگرم باش یا حسین
من سینه می زنم سپرم باش یا حسین
در طول عمر جز تو پناهی نداشتم
مثل گذشته ها پدرم باش یا حسین
هر روز مادرم سر سجاده گفته است
خیلی مراقب پسرم باش یا حسین
ای نام تو بهانه ی شیرین زندگی
شور محرم و صفرم باش یا حسین
پایین پات سر بگذارم تو هم بیا
بالای جسم محتضرم باش یا حسین
جان مرا بگیر حوالی قتلگاه
این گونه اخرین خبرم باش یا حسین
دستم به دامنت نرسید این جهان اگر
باب الحسین منتظرم باش یا حسین
باشد قرار بعدی ما اربعین حرم
مهر قبولی گذرم باش یا حسین
سربازهای لشکر یا زینب توایم
حرز مدافعان حرم باش یا حسین
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
شفای بیماران مخصوصا بیمار مورد نظر یه حمد شفا قرائت بفرمائید ....
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_دویست_پانزده.....
نگاهی به ساعت کردم . نزدیک هفته بعد از ظهر بود و با
اون پیامی که رادوین به من داده بود و آن نگرانی که میشد
از تک تک حروف کلماتش خواند ، مطمئن بودم دو سه
ساعت دیگه به خانه می رسد . فوری دور خودم چرخیدم .
باید وانمود میکردم چیزی از گوشی و تماسها و حرفهایش
نفهمیدم . گوشیم رو سایلنت کردم . سیم تلفن را از برق
کشیدم . اما با این حال ، از تیپ و قیافه ام ، غافل نشدم.
یک سارافون کوتاه که به زور تا روی ران. پایم میرسید ،
پوشیدم با ساپورت نازک مشکی .موهایم را بالای سرم با
گل سر بستم تا دنباله اش ،آویزی شود تا روی کمرم . یک
خط چشم ساده و یک رژ ، نهایت آرایشی بود که کرده بودم
اما خوب میدانستم همین قدر هم رادوین را چقدر دگرگون
میکند . مشغول کار شدم . اگر دو سه ساعت دیگه به تهران
می رسید ، حتما گرسنه بود . باید یک شام مفصل درست
میکردم . چند دقیقه ای وقت صرف کردم برای انتخاب
شام . قورمه سبزی ، لوبیا پلو ، کباب ماهیتابه ؟
مونده بودم چی درست کنم یک چیزی که هم زود حاضر
می شد و هم رادوین دوست داشت.
در نهایت تصمیم گرفتم برای راحتی کار خودم هم که
شده کباب ماهیتابه ای درست کنم . برنج خیس کردم و
کباب ماهیتابه را روی گاز گذاشتهام . سالاد درست کردم و
میز را چیدم و تمام مخلفاتی که لازم بود برای یک شام
عاشقانه مهیا شد . هندزفری بولوتوثی هامو در گوشم
گذاشتم و در التهاب تپش های نا منظم قلبم و استرسی که
شاید هنوز در وجودم بود برای رادوین و تصمیمش ، دل به
شنیدن آهنگی سپردم تا گذر زمان ، غافل شوم و شاید
آرام....
" اگه از دنیا دلت گرفته غمت نباشه من هستم
پیدا نکردی کسی رو که با تو هم صدا شه من هستم
اگه دیدی که زندگی با تو راه نیومد من هستم
واسه عشق من کلی سال بعد دل تو لک زد من هستم
من هستم من هستم "
صدایم بلند تر از زمزمه ای بود که با شعر همراه شود....
شاید بخاطر درد دلی بود که انگار بی دلیل با آهنگ و متن
شعر همخوانی داشت :
رو عشق من حساب کن همیشه
"
آدم از عشقش که خسته نمیشه
تنها من رو تو ذهنت نگه دار
تا تو بخوای من هستم
نزدیک من باشی نباشی
غرق سکوت شی یا که بی صداشی
هرگز نمیگم به تو خدانگهدار
تا تو بخوای من هستم آی من هستم "
و چقدر خاطره داشت پشت تک تک کلمات آن شعر ، پشت
سر هم ظاهر میشد :
" اگه عشق یعنی تو نباشی و فکر کنم هستی من هستم
نگرانت شم با اینکه عمری منو شکستی من هستم
اگه دیدی که زندگی با تو راه نیومد من هستم
واسه عشق من کلی سال بعد دل تو لک زد من هستم
من هستم من هستم "
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
التماس دعای فرج
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_دویست_شانزده.....
رادوین
هرچقدر زنگ زدم و پیام دادم اما ارغوان جوابم را نداد .
نگرانی مرموزی در وجود من نشسته بود . شاید به خاطر
این بود که حس میکردم که دلش را شکسته ام. شاید نباید
میگفتم که برود ، شاید باید میماند اما نمیخواستم فقط یه
بار دیگر ، یک اشتباه ، حرمت این چند سالی که حفظ شده
بود را در یک لحظه بشکنم. اگر او می خواست ، اگر می
ماند ، اگر می بخشید ، اگر چشمش را روی همه خاطراتمان
، میبست ، چرا من نباشم ؟
حالا انگار تمام زندگی من ، تمام کس و کار من ، تنها
پشت و پناه من ، ارغوان بود . دختری که وقتی وارد زندگی
من شد ، هیچ وقت فکرش را نمیکردم این گونه وابسته
اش شوم.
فایده نداشت ماندن در ویلا . چیزی جز نگرانی و اضطراب
برایم نمی آورد. آماده شدم و مجبور به برگشت . مخصوصاً
که هر لحظه وقتی به موبایل ارغوان زنگ میزدم ، به خانه
زنگ زدم ، به گوشیش پیامک میدادم ، جوابم را نمیداد.
این دختر دیوانه بود. عشقش عین دیوانگی و محبتش ، بی
حد و مرز برای منی که شاید در این دنیا هیچ ارزشی برای
بودنم نبود ، و او لج کرده بود و میخواست تمام نیروی
عشقش را خرج من کند.
به تهران رسیدم . بعد از سه ساعت رانندگی خسته بودم اما
بیشتر نگران . گفته بود که خانه می ماند.
ماشین رو در پارکینگ ، پارک کردم و به سرعت از پله ها
بالا رفتم . کلید خانه را داشتم ، در خانه را باز کردم . انگار
همه چیز در سکوتی آرامشبخش فرو رفته بود . خانه مرتب
و منظم ، مثل همیشه . اما صدای ریزی از آشپزخانه می
آمد . در را پشت سرم بستم و وارد آشپزخانه شدم . بله ،
پشت به من ، رو به سمت کابینت ها و ظرفشویی ، داشت
کار میکرد و متن آهنگی را زیر لب زمزمه میکرد که دلم
میخواست بشنوم :
" اگه عشق یعنی تو نباشی و فکر کنم هستی من هستم
نگرانت شم با اینکه عمری منو شکستی من هستم
اگه دیدی که زندگی با تو راه نیومد من هستم
واسه عشق من کلی سال بعد دل تو لک زد من هستم
من هستم من هستم "
کنار چارچوب در ایستاده ، نظاره اش کردم . یک سارافون
کوتاه قرمز پوشیده بود با آن ساپورت های نازک و بدن نما
. دلم میخواست یه دل سیر نگاهش کنم. هیچ وقت بهش
نگفتم که چقدر راحت میتونه ، منو با یک حرف با یک ناز
شاید با یک چشمک ساده یا با یک عشوه ی زنانه ، از راه
بدر کند . وقتی به گذشته فکر میکردم ، هیچ حسی نسبت
به هیچ کدام از آن دخترهایی که در زندگی من بودند ،
نداشتم . فقط و فقط یک نیاز بود به رفع عطش . ولی
ارغوان را با جان و دلم دوست داشتم .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_دویست_هفده.....
انگار ، تمام خاطرات
جلوی چشمم را گرفت . وقتی اون روزهایی را به یاد می
آوردم که چه بی رحمانه می زدم و چطور دلم می آمد؟ از
خودم متنفر میشدم. هنوز جواب این سوال نامعلوم بود . جلو
رفتم و فکر خاطرات را از سرم دور کردم . نباید حاال یادم
میآمد که چه روزهای تلخی رو گذرانده بودم . روزهای
تلخی که ارغوان محبت میکرد و من کتک میزدم ؟!
او لبخند میزد و من کنایه ؟! او مهربان بود و من نامهربان
؟!
نمی خواستم خاطرات جلوی چشمانم را تیره و تار کند .
برای دوری خاطرات از ذهنم ، جلو رفتم و دستانم را در یک
لحظه ، دور کمرش حلقه کردم . اینجا محل امن فرود
دست هایم بود . باید همیشه همینگونه او را در آغوش
میکشیدم ، اما انگار آنقدر خودش رو در تنهایی اش و زمزمه
کردن آن شعر جادویی ، غرق کرده بود که با احساس
کردن دستانم ، آنقدر ترسید که جیغ بلندی کشید و من
محکم تر او را به سمت سینه ام کشیدم . پشتش به سینه
ام بود و مرا نمی دید و هنوز از ترس می لرزید که گفتم :
در حالی که هنوز دستانم را دورش حلقه کرده بودم ،
باغضبی بیدلیل یا شاید هم نمادین ، زیر گوشش گفتم:
_لامصب چرا جواب تلفن هامو نمیدی؟
نفس عمیقی کشید :
_وای رادوین ، .... سکته ام دادی خب چرا این جوری
اومدی؟!
_ سکته که واسه یه دقیقه اته ، میخوام پوستت رو بکنم...
من چه جوری اومدم اونوقت تو راحت داری غذا درست
میکنی ؟! .... گفتی لب به غذا نمیزنی که! ... گوشیتو چرا
برنمیداری ؟... تلفن خونه رو چرا جواب نمیدی ؟
خندید و گفت :
_چیه فکر کردی واقعاً لب به غذا نمیزنم ؟ .... فکر کردی
تا تو بیای از گشنگی مُردم !؟ ... دیگه مجبور شدم غذا
درست کنم ، گرسنه بودم خب... گوشیمم ناخواسته سایلنت
بود... وای تلفن خونه هم که خود به خود از پیریز در اومده!
با اونکه تموم راه رو با نگرانی طی کردم ، ولی حس خوبی
بود داشتنش . آنقدر که دروغهایش ، که اصلا به وضوح پیدا
بود دروغ است هم ، میتوانست آرامم کند. این بشر ، به من
اعتماد به نفس می داد که من هستم. به من زندگی می
بخشید . انگار کسی بود که هر لحظه گره گور چشمانم رو
به او بدوزم و با نگاه کردن به صورتش غم هام رو فراموش
کنم .
آرام روی گونه اش زدم و باز زیر گوشش گفتم :
_اما مطمئن باش پوست کلت رو میکنم. تلفن خونه خود به
خود در میاد از پیریز ؟!
باز خندید . خنده هایی که هم دل میبرد ، هم به من
انرژی میداد.
چرخید و روبروی من ایستاد و دستانش را روی گونه هایم
گذاشت .در حالی که سرم را مقابل صورتش نگه میداشت از
هر لغزشی ، از حرفی ، یا فراری شاید ، تا مجبور باشم از
چشمانش فرار نکنم ، چشم در چشم من گفت :
_تو منو دق دادی هزار بار ، حالا یک بار ، من دقت بدم...
منم نگرانت شدم ... یک بار هم تو نگران شو ، چی میشه
مگه ؟!
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>