#الماس_هستی
#صفحهپنجاپنجم
آيا مى دانى كه مستحب است كه حضرت على(ع) را در روز غدير زيارت كنى؟
آيا شنيده اى كه امام هادى(ع) زيارتى را بيان كرده اند تا در روز غدير، با آن زيارت، حضرت على(ع) را (از راه دور يا نزديك) زيارت كنيم؟
مناسب مى دانم كه در اينجا به ترجمه قسمت هايى از آن زيارت بپردازم، امام هادى(ع) در آن زيارت، به نكات بسيار مهمّى اشاره مى كنند و اين گونه مى خواهند معرفت و شناخت ما را نسبت به حضرت على(ع) و روز غدير، زياد و زيادتر كنند.
سعى كن در روز غدير، اين زيارت را حتماً بخوانى و اين گونه محبّت خود را به حضرت على(ع) نشان بدهى.👇👇
سلام بر تو اى امين خدا! سلام بر تو اى حجّت خدا!
سلام بر تو اى آقاى اهلِ ايمان و اى اميرمؤمنان!
من شهادت مى دهم كه تو جانشين پيامبر هستى و همه دانش پيامبر به تو به ارث رسيده است.
تو اوّلين كسى بودى كه به پيامبر ايمان آوردى و خدا ولايت تو را بر مردم واجب نمود و از مردم خواست تا از تو پيروى كنند.
در روز غدير، پيامبر تو را جانشين خود معرفى كرد و از مردم براى تو بيعت گرفت و مردم با تو بيعت كردند، خدا لعنت كند كسانى را كه بعد از رحلت پيامبر، پيمان خود را شكستند و به عهد خود وفا نكردند.
اى اميرمؤمنان!
من شهادت مى دهم كه خدا در قرآن از ولايت تو سخن گفته است و خوبى ها و فضائل تو را ذكر نموده است.
آرى، كسى كه در ولايت تو شك داشته باشد، به پيامبر ايمان نياورده است، آن كس كه پيروِ دشمنان توست، از دين واقعى دور شده است.
در روز غدير، خدا دين خود را با ولايت تو كامل نمود.
خدا در قرآن ما را به سوى راه خود دعوت كرده است، اكنون شهادت مى دهم كه تو همان "راه خدا" هستى كه ما بايد فقط آن را بپيماييم.
تو "صراط مستقيم" هستى كه همواره از خدا مى خواهيم تا ما را به سوى آن هدايت كند.
شهادت مى دهم كه خدا، دعاىِ پيامبر را در حقّ تو مستجاب كرد، آرى، پيامبر دعا مى كرد تا در فرصتى مناسب، امر ولايت تو را براى همه اعلام كند. وقتى روز غدير خُمّ فرا رسيد، خدا اين دعاى پيامبر را مستجاب كرد و پيامبر را از فتنه هاى دشمنان حفظ نمود و اين آيه را بر او نازل كرد:
(يَـأَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ...).
اى پيامبر ! آنچه بر تو نازل كرده ايم براى مردم بازگو كن!
بعد از نازل شدن اين آيه، پيامبر در ميان مردم ايستاد و گفت: "مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلىٌّ مَوْلاهُ; هر كس من مولاى او هستم اين على، مولاى اوست ".
سپس چنين دعا كرد: "خدايا ! هر كس على را دوست دارد تو او را دوست بدار ويارى كن ، و هر كس با على دشمنى كند با او دشمن باش و او را ذليل كن ".
من بار ديگر بر تو سلام مى كنم، اى اميرمؤمنان...
اين گوشه اى بود از "زيارت غديريّه" كه امام هادى(ع) آن را براى ما بيان كرده اند.
جهت خواندن اين زيارت به كتاب "مفاتيح الجنان"، باب سوم، فصل چهارم مراجعه كنيد، در آن كتاب، اين زيارت به اين عنوان ذكر شده است: "زيارت امير المومنين(ع) در روز غدير.
🔶🔶🔶🔶💖🔶🔶🔶🔶
#شناختعلیعلیهالسلام
#وفاطمهسلاماللهعلیها
#منحیدریم
#کانالشهداءومهدویت
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🕊 خیزِ سه روزهی «مدافع حرم ایرانی» از «لشکر فاطمیون»
🌱 شهیدِ عزیز، محمد سخندان با نام جهادی سید ذاکر، ایرانی و از بسیجیانِ فعال مشهد بودند. ایشان مدت طولانی برای اعزام به سوریه به هر دری زدند و به هر مقام نظامی که می شناختند متوسل شده و حتی التماس کردند اما به جایی نرسیدند.
🌱 در نهایت رفتند سراغ برادرانِ افغانستانی ساکن مشهد و از طریق آن ها به بعضی فرماندهان لشکر فاطمیون متصل شدند و اصرار عجیب و پافشاری تکان دهنده ای از خود نشان دادند.
🌱 حتی یکی از اقوام نزدیک ایشان که اتفاقا باید مخالف اصلی اعزام ایشان می بود، آمد پیش بچه های فاطمیون و گفت یک کاری برای اعزام محمد بکنید. این دیگر خواب و خوراک ندارد و از بی تابی همه ی زندگی اش مختل شده.
🌱 در نهایت محمد توانست خودش را از طریق فاطمیون به سوریه برساند. نکته ی تکان دهنده این است که محمد فقط سه روز در سوریه بود و به شهادت رسید.»
🌹 #شهید_محمد_سخندان
🕊 #سالروز_شهادت
شادی روح امام راحل شهدای مدافع حرم و وطن واین شهید بزرگوار سه شاخه گل صلوات 🌹
🌸اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم🌸
#اللهم الرزقنی شهادتنا فی الطریق الحسین علیه السلام
التماس دعای خیر
@shohada_vamahdawiat
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت74
ــ دلیلش رو هم که بهتون گفته.
ــ بله، ولی قانع کننده نیست.
ــ ببینید آقا آرش، من شمارو درک می کنم
ولی ازتون می خوام به نظر راحیل احترام بزارید. اگه شما دوستش دارید باید به میلش عمل کنید.
اینکه شما به زور بخواهید به خواستتون برسید که علاقه نیست. پس اون چی؟
من اصلا کاری به دلیل راحیل ندارم. ولی هر چی که باشه تشخیصش اینه.
تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
–مگه به این آسونیه؟
اونم زل زد تو چشم هام و گفت:
–از کجا می دونید واسه اون آسونه؟
حرفش خوشحالم کرد و انگار متوجه شدو ادامه داد:
–حرفهایی که میزنم اکثرش حرفهای خود راحیله، برای زندگی مشترک فقط علاقه کافی نیست. دونفر مثل شما دوتا، گاهی حتی تفریحاتشونم با هم فرق داره.
پوزخندی زدم و اون ادامه داد:
شاید الان از نظر شما مضحک بیاد ولی وقتی وارد زندگی بشید همین مسائل پیش پا افتاده باعث اختلافهای بزرگ میشه.
با پایم با سنگ ریزه ایی که جلوی کفشم بود بازی می کردم. تو دلم گفتم:
، خانوادگی واسه من شدن معلم اخلاق.
فکر کنم فهمید نسبت به حرفهایش بی اهمیتم دیگه ادامه ندادو گفت:
– اگه اجازه بدید من دیگه برم.
با لبخند تلخی گفتم:
–فکرکردم کمکم می کنید ولی انگار ...
حرفم را برید و گفت:
– حرفهایی که بهتون زدم نظر راحیله.
راستش من خودم بارها بهش گفتم که سخت گیره. ولی فقط می تونم نظرمو بهش بگم، در آخر باید به تصمیمش احترام گذاشت. البته اینم بگم من آرزوم بود که می تونستم مثل راحیل اینقدر روی عقایدم پافشاری کنم. ولی من قدرتش رو ندارم.
دست هایم را درجیبم فروکردم و دوباره نگاهش کردم."کلا انگار زیباییشون ارثیه، ولی هیچ کس راحیل نمی شود"
حرف هایش عصبانیم می کرد. برای همین نفسم رابیرون دادم و گفتم:
–به نظرم کارش درست نیست، اون حتی برای چند دقیقه هم نیومد بشین توی ماشین حرف بزنیم. ولی با این آقایی که پرستار بچشه همش اینو رو اونور میره...
با تعجب گفت:
– چون ایشون رو به چشم یه صاحب کار می دونه. حتما براتون توضیح داده دلیل کار کردنش رو.
راحیل خودش رو یه جورایی مسئول اون بچه می دونه، با این که من عامل تصادف بودم ولی اون خودش رو مقصر می دونه.
گره ایی انداخت به ابروهایش و ادامه داد:
–راحیل دیگه اونجا کار نمیکنه. فقط گاهی سر میزنه، اونم به خاطر اون دختر بچه در ضمن آقای معصومی تو این یک سال رفتار غیر معقولی از خودشون نشون ندادند که راحیل اذیت بشه.
گره ی ابروهایش را بیشتر کردو گفت:
– زود قضاوت کردن...
نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:
– نه، من قضاوتی نکردم. فقط برام سوال بود.
سرش راپایین انداخت و گفت:
– من دیگه باید برم دیرم شده. بدون خداحافظی رفت و پشت فرمان ماشینش نشست.
"چراناراحت شد، من که حرفی نزدم."
بعداز رفتنش سوار ماشینم شدم وبه خانه برگشتم.
برادرم و خانمش امده بودند دنبالمان تا برای چند روز باهم دیگربرای تفریح به شمال برویم.
ولی من گفتم که حوصله ی مسافرت ندارم و نمی توانم بیایم و سفارش کردم که حتما مامان راباخودشان ببرند.
روی تختم دراز کشیدم. کیارش وارداتاقم شدو کنارم روی تخت نشست وپرسید:
–چته تو؟ مامان می گفت روبه راه نیستی.
بلند شدم نشستم و گفتم:
– چیز مهمی نیست، خوبم.
لبخند کجی زدو گفت:
– نکنه عاشق شدی؟
سرم راپایین انداختم وبی توجه به سوالش گفتم:
–میشه مامان رو با خودتون ببرید؟ احتیاج به تنهایی دارم.
با کف دستش محکم به پشتم زدو گفت: –نپیچون، میریم خواستگاری برات می گیریمش بابا، این که غصه نداره. فقط اینوبدون عاشقی یعنی بدبختی، یعنی کوری وکری، زندگی منو ببین عبرت بگیر.
از این که اینقدر همه چی را راحت گرفته بودو درعوض اززندگیش ناراضی بودتعجب کردم. آهی کشیدم وگفتم:
– داداش به این راحتیا نیست. بعد برایش افکارراحیل راتوضیح دادم.
اخمی کردو گفت:
– توام عاشق چه کسی شدیا، مگه دختر قحط بود. اون اگه جواب مثبت هم می داد مگه می تونستی باهاش زندگی کنی؟ هی می خواد ایراد بگیره اینجا نریم گناه میشه اونجا نریم محیطش مناسب نیست.
دختره خیلی عاقل بوده جواب منفی بهت داده. وگرنه واسه حتی یه عروسی رفتنتون هم باید عذاب می کشیدی. اونا که عروسی مختلط و اینجور جاها نمیان، خیلی خودشون رو محدود می کنند.
باید بری خدارو شکر کنی، که دختره فهمیده بوده.حتما نشسته با خودش به همه ی اینا فکر کرده و دیده نمیشه، که گفته نه. وگرنه هر دختری آرزوشه زن تو بشه. پوفی کردم و گفتم:
– خودت داری میگی دختر عاقل و فهمیده اییه، بعد میگی خودشونو محدود می کنند.
خب کسی که عاقله، حتما این محدودیت هم لازمه دیگه، آدم عاقل خب کارهای عاقلانه هم می کنه دیگه...
بی حوصله گفت:
– ول کن آرش، دو روز دنیا، نیازی به این همه مته به خشخاش زدن نیست.آدم باید از زندگیش لذت ببره.
توام با ما میای شمال، خانواده ی
مژگانم هستند. همین خواهرمژگان که کشته مردته محلش نمیزاری، بعدافتادی دنبال یکی که هیچیش بهت نمی خوره؟
🌸🍃🌸🍃🌸
@shohada_vamahdawi
#زندگینامه
🕊#شهید_حسن_حزباوی در منطقه کوت عبدالله متولد شد و در همین منطقه هم بزرگ شد و راه خود را در بسیج امام خمینی (ره) کوت عبدالله پیدا کرد.
او از همان دوران نوجوانی شروع به خواندن نماز و گرفتن روزه کرد. هر روز موقع برگشتن از محل کار دست پدر مادرش را می بوسید.
در آن روزی که حسن به شهادت رسید حدود ۷۵ نفر از مدافعان افغانی و لبنانی در همان منطقه در محاصره جبهه النصره بودند.چون در تیر رس مستقیم دشمن بودند فرمانده اجازه نمی دهد و حسن می گوید نمی توانیم ۷۵ نفر را بگذاریم دشمن به راحتی قیچی کند.🌷
🕊حسن بالاخره فرمانده را قانع می کند و قبل از اینکه برود در ابتدا #غسل_شهادت می کند و پشت تیربار می نشیند.🌷
برای اینکه بتواند هدف گیری کند تا طبقه سوم برج فرماندهی بالا می رود که دیگر آنجا هیچ سنگری نداشت. بعد از مدتی با تیراندازی و خمپاره های که حسن می اندازند محاصره شکسته می شود و ۷۵ نفر از نیروهای افغانی و لبنانی از محاصره خارج می شوند و بعد از شکست حصر حسن از برج فرماندهی پایین می آید.🌷
همه از این دلاوری حسن خوشحال می شوند و او را در آغوش می گیرند و حسن بعد از کمی استراحت در حالی که هنور حتی نیمی از استکان چایش را هم نخورده بود می گوید باید دوباره به برج فرماندهی برگردم ، چون ممکن است دوباره تکفیری ها بخواهند برگردند و این بار همه ما را محاصره کنند.🌷
🕊حسن یک نگاهی به همه می اندازد و دوباره به به پشت تیربار در برج فرماندهی برمی گردد ولی دشمن تکفیری و نامرد با موشک کل برج فرماندهی را مورد هدف قرار می دهد و حسن به شهادت می رسد.
#سالروز_شهادت 🕊
@shohada_vamahdawiat
#قرار_شبانه 🌹
ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود:
🌹محب اهلبیت
سرباز امام زمان🌹
🌹وان شاءالله شهادت 🍃🍃
امشب هدیه میکنیم ده صلوات به روح مطهرشهید والا مقام 🥀🥀
❤️شهیدعلی غلامی ❤️
💚💚💚💚💚💚💚💚💚
نام : علی💞✨
نام خانوادگی : 💞غلامی✨
نام پدر : رضا💗
تاریخ تولد : 1350/2/20💐😍
محل تولد :قزوین 🌹🌹
محل شهادت : خرمشهر_شلمچه🍂🌼
تاریخ شهادت:1365/10/27🍃🍃
مزار:گلزارشهدای قزوین 🌺🌺
💞💞ان شاءالله شهید علی غلامی
عزیز دعاگویی تک تک ما❤️
اجرتون باشهدا ان شاءالله❤️
@shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️زیباترین نگاه خدا
🌙تا طلـوع بامدادان
⭐️حافظ و همراه همیشگی شما باد
⭐️و در پناه الطاف بیکران حق
🌙شبتون بخیر
🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙
@delneveshte_hadis110
@shohada_vamahdawiat
@Aksneveshteheitaa
@khandeh_kadeh
@mosbat_andishi
@hedye110
👆👆 کانالهای ما در ایتا..........
شبتون آرام
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت75
بالاخره کیارش راضی شدمادر را با خودشان ببرد، از من هم قول گرفت که حداقل برای دو روز هم که شده همراهیشان کنم.موقع رفتنشان،
مژگان(همسربرادرم) به طرفم امد وهمانطور که دستش را دراز می کرد برای خداحافظی گفت:
–آخه تو می خوای تنها بمونی که چی بشه، دستش را فشردم و با لبخند گفتم: –همیشه که تنها موندن بد نیست. حالا شایدم چند روز دیگه امدم. برید به سلامت، امیدوارم بهتون خوش بگذره.مشتی حوالهی بازویم کرد و گفت:
–ای کلک، مشکوک میزنیا.
دستم را گذاشتم روی بازویم و اخم نمایشی کردم و گفتم:
– بیچاره داداشم، دستت سنگینهها.
کیارش چمدان مادر را داخل صندوق ماشین گذاشت و گفت:
– مژگان بیا بریم، کم این داداش ما رو اذیت کن. بزار بشینه تنهایی خوب فکراش رو بکنه ببینه واست جاری بیاره یا نه؟
مژگان باتعجب نگاهم کرد و گفت:
–واقعا؟ خبریه؟
در چشم های کیارش بُراق شدم و گفتم:
–برید زودتر، تا من رو همینجا زن ندادید.
مژگان چشمکی به من زد و آرام گفت:
– زیاد خوشگل نباشه ها...
خنده ایی کردم و گفتم:
–تو مایه های "دیپیکا پادوکنه."
باچشم های گرد شده نگاهم کردو گفت:
– شوخی می کنی؟
خیلی خونسرد و آرام گفتم:
– البته خیلی بهتر از اونه.
کنجکاوانه گفت:
–موهاشم مثل اونه؟
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
– چه میدونم.
ــ وا یعنی چی؟ مگه ندیدی؟
ــ من اداشو درآوردم و گفتم:
–وا! از کجا ببینم زیر روسریه؟
مشکوک نگاهم کردو گفت:
– خب معلوم میشه دیگه، همش که زیر روسری نیست، تابلوئه.
تازه منظورش رامتوجه شدم، حالا محجبه بودن راحیل راچطورتوضیح بدهم.
با,من و ,من گفتم:
– احتمالا هست دیگه. کیارش کنار مژگان ایستادو پرسید:
– چی میگه این؟
مژگان کلافه گفت:
–هیچی، داره از احتمالات حرف میزنه.
بعد خداحافظی کرد و رفت.
کیارش رو به من با تعجب گفت:
–چی شد؟ این که ذوق کرده بود.
با لبخند گفتم: –چی بگم، انگار از "دیپیکاپادوکن" زیاد خوشش نمیاد.کیارش با بهت نگاهم کرد. هم زمان مادر در حال مرتب کردن شالش رسید و گفت:
– غذا رو گازه گرسنه شدی بخور، مواظب خودتم باش.خم شدم و بوسه ایی روی موهایی که از شالش بیرون زده بود کاشتم و گفتم:
–فکر من نباش گرسنه نمی مونم. آهی کشیدو گفت:
– تازگیا خوب غذا نمی خوری، مواظب خودت باش. سرم را با دو دستش پایین آورد و گونه ام رابوسیدوبه طرف ماشین رفت.
دستم را دراز کردم تا با کیارش خداحافظی کنم که دیدم هنوز مبهوت است.
خندیدم و گفتم:
– کاش می موندید صبح می رفتید.
از بهت بیرون امد و دست داد و گفت:
–الان خلوتره. خداحافظ.
ــ به سلامت.
هنوز به ماشین نرسیده برگشت و گفت:
– نگفتی این پاکُنه چیه؟
با تعجب گفتم:
–پاکُن؟؟
ــ همین که مژگان خوشش نیومده دیگه.
از ته دل خندیدم و گفتم:
–آهان...بازیگره بابا...
هنوزم مبهوت نگاهم می کرد، دستی برایش تکان دادم و گفتم: –آروم برون.با همان حالت رفت و پشت فرمان نشست. دستهایم رادرجیب شلوارم فروبردم و به دور شدنشان خیره شدم.وقتی به رفتارهای مژگان فکر می کنم. تفاوتش را با راحیل کاملا متوجه می شوم.رفتارهایی که قبلا برایم خیلی عادی و معمولی بود، ولی الان چون همه را با راحیل مقایسه می کنم، انگار درک حرف های راحیل برایم راحتر می شود.انگار راحیل برای من از یک دنیای دیگر امده. یک دنیای پاک و دست نیافتنی.با این فکرها اضطراب می گیرم. نکند راحیل برای من زیادی باشد، نکند با من بودن، دنیای پاکش را آلوده کند.شاید اصلا از همین موضوع واهمه دارد.شاید برای همین می گوید دنیای من با شما فرق دارد.کیارش راست می گوید او بهتر از من فهمیده که افکار آدم ها روی روش زندگیشان تاثیر دارد.
کاش دل آدم ها فهم و شعور داشت و این مسائل را می فهمید.گوشی را برداشتم و به سعید زنگ زدم تا بیایدوکمی حرف بزنیم تا از این بی قراری حداقل برای مدت کوتاهی نجات پیدا کنم.
انگار مهمانی بود، آنقدرصدای موزیک بلند بود که صدایش را درست نمی شنیدم. قطع کردم.
بعد از چند دقیقه خودش تماس گرفت و گفت دریک پارتی در حال خوشگذرانی با دوستانش است. خیلی اصرارکردکه من هم بروم.
اگر روزهای دیگر بود می رفتم. ولی الان اصلا دل و دماغش را نداشتم.وقتی اصرارش رابی فایده دید گفت:–فردا با بچه ها بریم بیرون؟
فکری کردم و گفتم:
–سعیدجمعمون پسرونه باشه ها، حوصله ی این دخترای لوس روندارم.
خندیدوگفت:
–بابا اینا لوس نیستند، فقط بعضیهاشون یه کم زیادی اجتماعی هستند.
–حالا هرچی، اصلافقط خودت بیا، تنهای تنها...
–باشه بابا.
🌸🍃🌸🍃🌸
@shohada_vamahdawiat
✳ ده دقیقه وقت پیدا میکرد، میرفت سروقت کتابهایش
🔻 وقتی از عملیات خبری نبود، میخواستی پیداش کنی، باید جاهای دنج را میگشتی. پیداش که میکردی، میدیدی #کتاب به دست نشسته، انگار توی این دنیا نیست. ده دقیقه وقت پیدا میکرد، میرفت سروقت کتابهایش. گاهی که کاری فوری پیش میآمد، کتاب همانطور باز میماند تا برگردد.
📚 از #کتاب #یادگاران ۱۰
📖 صفحه ۵۲
👤 خاطراتی از #شهید_مهدی_زینالدین
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
@shohada_vamahdawiat
#الماس_هستی
#صفحهپنجاهششم
در سال 35 هجري، عثمان خليفه سوم در مدينه كشته شد و مردم با حضرت اميرمومنان على(ع) به عنوان خليفه پيامبر بيعت كردند.
در واقع، روز غدير خمّ، روز آغاز خلافت ظاهرى آن حضرت هم مى باشد. در روز ۱۸
ذى الحجّه سال 35 هجرى، عثمان خليفه سوم كشته شد و مردم با اميرمؤمنان(ع) بيعت كردند.
آرى، روز هيجدهم ذى الحجّه سال دهم، روزى بود كه پيامبر على(ع) را به عنوان جانشين خود معرفى كرد، امّا مردم بعد از وفات پيامبر ابوبكر را به عنوان خليفه انتخاب نمودند، بعد از ابوبكر، عُمَر روى كار آمد و بعد از او، عثمان خليفه سوم شد.
از حماسه غدير 25 سال گذشت و مردم در سال 35 هجرى، در روز 18 ذى الحجّه بعد از كشته شدن عثمان با حضرت على(ع)بيعت نمودند و زمام امور خود را به دست با كفايت آن حضرت سپردند.
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻
#شناختعلیعلیهالسلام
#وفاطمهسلاماللهعلیها
#منحیدریم
#کانالشهداءومهدویت
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
⁉️ وقتی ادعای زندگی مهدوی داریم باید اخلاق و رفتارمون هم مهدوی باشه #تاحالا_به_این_فکر_کردین یه بداخلاقی از طرف ما میتونه دید مردم رو به مهدویت تغییر بده؟
#اخلاق_مهدوی
#تلنگر_مهدوی
#امام_زمان
@shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی ۱۴۹🌷
🔷اسامی امام زمان عجل الله فرجه🔷
🌹اسم اعظم🌹
❓❓آيا ميدانيد اَسمايي كه در ادعيه مي آيد عموما به وجود مقدس امام زمان اشاره دارد؟
⏪در دعاي ساعت دوازدهم كه در كتاب مفتاح الفلاح شيخ بهايي آمده است، عرض ميكنيم:
"باسمايك التي اذا سميت علي طوارق العسر عاده يسرا واذا وضعت علي الجبال كانت هباءأ منثورا..."
⬅️خدايا تو را قسم ميدهم به اسمايي كه وقتي بر سختيهاي كوبنده در زندگي وارد ميشود ، سختي به آساني تبديل ميگردد.
⬅️تو را قسم ميدهم. به اسمايي كه وقتي بر كوهها آورده ميشود، كوهها متلاشي ميگردد.
⬅️تو را قسم ميدهم به اسمايي كه وقتي بر آسمان وارد ميشود درهاي آسمان باز ميشود.
⬅️تو را قسم ميدهم به اسمايي كه وقتي بر زمين وارد ميشود تنگناي زمين وسعت مي يابد.
⬅️تو راقسم ميدهم به اسمايي كه وقتي بر مردگان خوانده ميشود،از لحد برميخيزند.
⏪اسماء همان جلوه هاي خداي سبحان است كه بطور كامل در حضرات معصومين متجلي است.امام هر زماني، #اسم_اعظم آن زمان است.
⏪بنابراين وقتي وجود مقدس حضرت صاحب الزمان بر سختيهاي زندگي ما وارد ميشود ، چيزي از سختي باقي نمي ماند.
⏪اگر حقيقت وجود حضرت بر #عقل (جبال) جلوه گر شود عقول بارور ميشود.
⏪اگر اين اسم بر كوه #منيّت ما وارد شود، منيت ما باطل ميگردد.
⏪وقتي جلوه گري امام بر آسمان وارد شود #دعا و #عمل و #خود_ما با دعاي حضرت بالا ميرويم.
⏪وقتي وجود حضرت بر #زمين_وجود_ما فرود آيد،وجودمان وسعت مي يابد و ديگر احساس كبر و غرور نخواهيم داشت وانواع فضايل را دريافت ميكنيم.
⏪وقتي اين اسم مقدس بر مرده #معصيت و #جهالت وارد شود، به اذن حضرت حيات خاصي نصيبشان ميشود.
⏪امام زمان نه يك گوشه ی زندگي بلكه همه زندگي ما در سختي و آساني و هنگام دعا و ادله و برهان در زمين وجودمان ورود پيدا ميكند و ورود او نه در يك منطقه خاص از وجود و نه در يك برهه از زندگي ما بلكه #سراسر_آنات_و_لحظات ما را در بر دارد.
🌺🌺🌺🌺💐🌺🌺🌺🌺
#مهدی_شناسی
#قسمت_149
#اسامی_امام
#اسم_اعظم
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
ڪاش می شد
بچہ ها را جمع ڪرد
سنگر آن روزها را
گــــرم ڪرد ...
حال این روزهای ما سخت است ، #کرونا امان ها را بریده ، شهدا نگاهی کنید ،ما شما را فراموش کرده ایم ، شرمنده ایم که مدام شرمنده ایم ، دست مان را بگیرید...
شهدا، رفقا ،داداش ها ، خودتون کمکی کنید ...
یادشهدابا صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#درخانهمیمانیم
@shohada_vamahdawiat
347152128_-219130.mp3
6.61M
⏪ اگه دوست داری یار امام زمان (عجل الله فرجه) باشی گوش بده!
⏪اگر دست مقدس امام زمان (عجل الله فرجه) از غیب نبود #شیعه همه قتل عام می شد‼️
#استاد_عالی
#معرفت_امام
#مهدیاران
#امام_زمان
#سخنرانی_کوتاه
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺
@shohada_vamahdawiat
664.jpg
109.6K
#قرار_شبانه 🌹
ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود:
🌹محب اهلبیت
سرباز امام زمان🌹
🌹وان شاءالله شهادت 🍃🍃
امشب هدیه میکنیم ده صلوات به روح مطهرشهید والا مقام 🥀🥀
❤️شهیدقدیر پیرمردوند چگینی❤️
💚💚💚💚💚💚💚💚💚
نام : قدیر💞✨
نام خانوادگی : 💞پیرمردوندچگینی✨
نام پدر : مختار 💗
تاریخ تولد : 1348/5/15💐😍
محل تولد :قزوین 🌹🌹
محل شهادت : بانه🍂🌼
تاریخ شهادت:1365/7/27🍃🍃
مزار:گلزارشهدای قزوین 🌺🌺
💞💞ان شاءالله شهید قدیر پیرمردوند چگینی
عزیز دعاگویی تک تک ما❤️
اجرتون باشهدا ان شاءالله❤️
@shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟🌙
خدایـا🙏
💫وقتے ڪه شب میرسد
🌸افڪارم از تو و عشقت
💫آرامش میگیــرد
🌸خوابم از مهرت اطمینان مییابد
💫مرا از واسطه هاے آرامش و شادی
🌸بندگانت قرار بده
💫🌸شبتون لبریز ازمحبت خداوند🌸💫
🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙
•{✨}•
••{ #شهید_زنده }••
.
.
عزتت ، شرفت ، شجاعتت بر تمامی نقشه های دشمنان چیره می شود . آنها تو را کشتند ، اما نتوانستند به زانو درآورند . چقدر این قصه آشناست . قصه ی کربلا ... !
.
.
•{🕊}•رفتہسردار
نفس تازھ ڪند، برگردد👇🏻
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت76
روی تختم دراز کشیدم و آهنگی از گوشی ام پلی کردم و گوش دادم. خواننده از جدایی و فراق میگفت، ومن آنقدر تحت تاثیرش قرار گرفتم که بغض گلویم را گرفت. بلند شدم و نشستم .یک لحظه از فکر این که ممکن است نتوانم به راحیل برسم و ما شرایطمان باهم جورنیست، کنترلم را از دست دادم وفریادکشیدم. واقعا این آهنگ حال بدم را بدتر کرد.
دلم از گرسنگی بهم می پیچید ولی اصلا میلی به غذا نداشتم.
حالم بد بود و پیش خودم فکر کردم راحیل وقتی حالش بداست، چطورخودش راتسکین می دهد.
دلم دیوانه وار اورا می خواست.
گوشی را برداشتم و به اسمش زل زدم، برایش نوشتم:
"راحیل، من حالم بده. به جز تو نمی تونم به کس دیگه ایی فکر کنم. اگه مشکلت فقط عقایده، باشه، همونجوری میشم که تو میگی. ما همه مسلمونیم، حالا تو مسائل جزیی با هم اختلاف داریم، اونم هر چی تو بگی. حال بَدم، فقط با یه توجه تو خوب میشه.کمکم کن."
می دانستم جوابم را نمیدهد ولی بازهم امیدوارانه به گوشیام خیره بودم.
احساس کردم بغض، پایش رامحکم روی گلویم گذاشته وخیلی بی رحمانه فشار می دهد ومن چقدر سرسختانه تن به این مبارزه داده ام.
صدای پیام گوشیام که امد قلبم وتپشهایش هم به کمک بغضم آمدندوجنگ نابرابری را آغازکردند. بادیدن اسم راحیل روی گوشیام، برای چند لحظه بی حرکت ماندم باورم نمیشد پیامم را جواب داده باشد.
حتما دوباره نوشته پیام ندهید.
مایوسانه پیام را باز کردم.
نوشته بود:
–درمان هر حال بدی فقط خداست.
بارها و بارها پیامش را خواندم.
به این فکر کردم که از کی پیش خدا نرفته ام.
شاید از وقتی پدرم فوت شده بود. آن موقع ها آنقدر حالم بد بود که مدام از خدا می خواستم صبرم بدهد.
بلند شدم وضو گرفتم و از کشو یک سجاده پیدا کردم و سرسجاده نشستم. از خدا خجالت می کشیدم، خیلی وقت بود که اصلا از یاد برده بودمش. سرم را روی مهرگذاشتم و باتمام وجودصدایش کردم...خدایا من بد کردم، بد بودم... ولی به لطف تو امید دارم... خدایا نامیدم نکن...خدایا معجزه کن...خدایا مرا ببخش...آنقدر این جمله ی آخر را تکرار کردم که بالاخره مغلوب این جنگ شدم واشکهایم که غنیمت این جنگ بودراتقدیم قلبم کردم.
با صدای بلند با خدارا صدا می کردم... چقدر خوب بود که در خانه تنها بودم و می توانستم فریاد بزنم.
همانجا کنار سجاده دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. حس خوبی داشتم، حس سبکی و آرامش...
نفس عمیقی کشیدم و گوشی را برداشتم تا ازاو تشکر کنم. دلم می خواست قربان صدقهاش بروم و اعتراف کنم که چقدر دوستش دارم.
ولی فقط برایش نوشتم:
– ممنون.
چون می دانستم اوخوشش نمی آید از یک نامحرم این حرف هارابشنود.
همان لحظه از فکرم گذشت، پس درست است که هر دختری خودش تعیین می کندکه جنس مخالفش چگونه با او برخوردکند.
واقعا این دخترها چه قدرتی دارند.
احساس گرسنگی امانم را بریده بود، احساس کردم دیگر می توانم غذا بخورم، حالم بهتر شده بود. سراغ غذایی که مامان پخته بود رفتم و شروع به خوردن کردم.
ناخوداگاه این سوال به ذهنم خطور کرد که چرا وقتی آهنگ را گوش کردم حالم بدتر شد، ولی وقتی با خدا حرف زدم با اینکه گریه هم کردم حالم بهتر شد و سبک شدم؟
یاد اولین روزی افتادم که راحیل زیر باران مانده بودو من با اصرار سوارش کردم، گفت: هر موزیکی را نباید گوش کرد.
حتی در خواب هم نمی دیدم که یک روز عاشق دختری با تیپ و اعتقادات راحیل بشوم. ولی الان آنقدر شیفتهاش هستم که حاضرم هر کاری بکنم تا بدستش بیاروم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#شهداءومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59