🍃🌹🕊🍃🌹🕊🍃
🌹🕊🍃
🍃
#نذر_کرده_امام_رضا_ع
✨مهمترین ویژگی محمدجواد توجه و حساسیت زیاد به مصرف #بیت_المال بود. به یاد دارم که یک روز ماژیکی از پایگاه بسیج به خانه آورد و به زینب تأکید کرد که از آن استفاده نکن و یا یکبار دیگر بنر و میخ آورده بود که به من تأکید کرد که نباید از آن استفاده کنم.
👌تمام دغدغهاش پایگاه بسیج محله بود و میگفت: «پایگاه دست من امانت است.»
چند سالی آنجا راکد بود و رونقی نداشت. تابلوی آنجا را رنگ کرد و برای جمعکردن بچهها همه کاری کرد. خودش همیشه در پایگاه، حضور داشت و میگفت این حضور باعث دلگرمی بچهها میشود.
#مدافع_حرم
#زمینه_ساز_ظهور
#شهید_محمدجواد_قربانی
🔻قسمت پنجم🔺
🍃
🌹🕊🍃
🍃🌹🕊🍃🌹🕊🍃
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
🌷مهدی شناسی ۱۶۲🌷
🔹زیارت آل یاسین🔹
🌹السلام علیک یا میثاق الله الذی اخذه و وکَّده🌹
◀️قسمت دوم
💠میثاق در قرآن💠
🍃حتماً ميدانيد خداوند با جان همه انسانها ميثاقي بسته است كه او را پرستش كنند و از شيطان دوري نمايند.
🍃خطاب به انسانها ميفرمايد:«أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِينٌ، وَأَنِ اعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِيمٌ» يعني؛ اي فرزند آدم مگر عهد نكردي شيطان را عبادت نكني و مرا عبادت كني چرا كه عبادت من راه مستقيم است؟
🍃حالا در اين فراز ميگويي: سلام بر تو اي امام زماني كه تعيُّن عهد بندگيِ صِرفِ انسانها با خدا هستي.
🍃وجود منوّر حضرت،يادآور عهد هر انساني است با خدا، و لذا امام زمان علیه السلام هرگز كسي را به خودش دعوت نميكند، چون خودي ندارد. خودِ او، خودِ واقعي ما است، و خودِ واقعي ما، عهد بندگي است با خدا، همان خودي كه ربوبيت حق را با جان خود ديده و تصديق نموده است.
🍃حال وقتي انسان متوجه ربوبيت حق شود، متوجه عبوديت خود نيز شده است. چون ربّ؛ عبد ميطلبد، و او به واقع ربّ است، پس ما هم به واقع عبديم و ديگر هيچ، و وجود منوّر امام زمان علیه السلام متذكر حفظ اين معادله است كه در افق جان ما عبوديت ما و ربوبيت حق فراموش نشود.همچنان خداوند ميفرمايد: «وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِي آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَي أَنفُسِهِمْ أَلَسْتَ بِرَبِّكُمْ قَالُواْ بَلَي شَهِدْنَا أَن تَقُولُواْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِينَ»يعني؛ به ياد آر آن هنگامي كه پروردگار تو از فرزندان آدم ميثاق گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم، گفتند: آري! ميبينيم كه پروردگار مايي، تا روز قيامت نگويند ما از اين مسئله غافل بوديم.
🍃حال در سلام خود به امام زمان اظهار ميداريم كه تو همان پيماني هستي كه اقرار به ربوبيت خدا است و در واقع وجود مقدس تو، تذكر همان پيمان و يادآوري آن است، تا خلق راه خود را گُم نكند.
🍃برای همين است كه گفته ميشود امام را هر جاني ميشناسد، چون آن حضرت در واقع حضورِ بالفعلِ فطرتِ هر انسان است و هركس به اندازهاي كه بتواند به امام زمانش نزديك شود، به خود راستين خود نزديك شده است.
🔹🔹🔹🔹🔶🔹🔹🔹🔹
#مهدی_شناسی
#قسمت_162
#زیارت_آل_یاسین
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#عاشقانہ_شــہدا 🌹
وقتـے بابام...
دربـاره مہریـہ ازم پرسید...
گفـتـم کـہ میخوام سنت شکنـے کنم...😐
مهریـہ ام کلـت کمرے آقامهدی و یه جلد قرآن کریم بود...!😍
از فرداے اون روز سادگـے زندگـے بدوݧ تشریفات...
مهریہ،جشـن عقد 💐و عروسیموݧ...💕
شده بود زبونزد همہ مردم و منبر علماے شهر....☺️
چند ماه بعد ازدواجموݧ...
بہم گفت:
"میخـوام برم جنـوب...
تو هم باهام میاے..؟"
منـم واسہ اینکه نزدیکش باشم...😊
قبـول کـردم و باهـاش رفتم...
تنها چیزے کہ تو ایݧ چند سال زندگـے مشترک آزارم میداد...😣
دلتنگـے بود...❤️
#شهید_مهدے_باکرے🌺
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
AUD-20201215-WA0022.mp3
4.58M
🌠☫﷽☫🌠
🎼 دلتنگ تو ام ...
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت153
*آرش*
همین که پایم را داخل آسانسور گذاشتم.
گوشیام را درآوردم وبه سودابه زنگ زدم. با اولین زنگ گوشی را برداشت.
ــ الو...
داد زدم:
ــ گفتی چه غلطی می کنی؟
او هم با صدای بلند گفت:
ــ این آخرین اخطاره، اگه با من نباشی روزی یکی از عکسها مون رو براش می فرستم.
با خودم گفتم، بلوف میزند.
سعی کردم آرام تر باشم.
ــ ما که با هم قرار مداری نداشتیم، یه دوره ایی با هم بودیم، تموم شد.
با بغض گفت:
ــ ولی من بهت وابسته شدم، کمی مِنو مِن کردوادامه داد:
ــ من دوستت دارم.
پوفی کردم و گفتم:
– سوادابه این علاقه یه طرفس، آخه من که محبت خاصی بهت نکردم که بخوام تو رو وابسته کنم. ما دوتا هم کلاسی بودیم که گاهی واسه غذا خوردن باهم بیرون می رفتیم. مگه من بهت ابراز علاقه کردم. مگه من...
حرفم را برید و با صدای وحشتناکی گفت:
– خیلی پستی...حالا ببین یه کاری می کنم که به پام بیفتی و التماسم کنی... امیدوارم از عشقت خیر نبینی...امیدوارم به روزگار من بیفتی...
قطع کرد...
دوباره بهش زنگ زدم. میخواستم تهدیدش کنم که یک وقت کار احمقانهایی نکند...ولی گوشیاش را جواب نداد.
به تره بار رسیده بودم. خریدهایی که مادر گفته بود را انجام دادم.
باید زود بر می گشتم پیش راحیل، سودابه دختر سبک مغزی بود، هرکاری ممکن بود انجام دهد. باید با راحیل حرف می زدم.
خرید ها را روی کانتر گذاشتم و سلام کردم. راحیل جلوی ظرفشویی ایستاده بود و چیزهایی می شست، وقتی برگشت طرفم، به نظر رنگ پریده بود. احساس کردم به زور لبخند میزند.
مادر جواب سلامم را داد و شروع به وارسی کردن خریدها کرد...
ــ وا آرش سبزی آش چرا خریدی؟
ــ مگه خودتون نگفتید؟
خندیدو گفت:
– حواست کجاست؟ گفتم سبزی خوردن.
مژگان که روی مبل نشسته بود، خندید و روبه راحیل گفت:
ــ راحیل راستش رو بگو، چیکار کردی، آرش گیج شده.
نگاهم به طرف راحیل چرخید، درحال خشک کردن دستهایش بود. نگاه گذرایی به مژگان انداخت ولبخندی زد. ولی چشم هایش نمی خندیدند.
سبزیها را برداشت و روی میزچهار نفره ی آشپزخانه گذاشت و شروع به پاک کردنشان کرد وگفت:
– اشکال نداره مامان جان بزارید تو فریزر بعدا استفاده کنید.
مادر هم با بی میلی گفت:
–آره، شایدم اصلا فردا آش درست کردم.
مژگان دستهایش را به هم کوبید و گفت:
–ایول مامان.
مامان نگاهی به مژگان کردو گفت:
–اگه هوس کردی میخوای همین امروز بپزم؟ نخود و لوبیای پخته دارم توی فریزر.
مژگان جیغ کوتاهی از ذوق کشید و گفت:
–اگه این کار رو کنید که عالیه.
رو به روی راحیل نشستم.
نگاهش را از من می دزدید. یک برگ چغندر برداشتم و جلو چشم هایش تکان دادم. نگاهی به من انداخت و لبخند زد. پرسیدم:
ــ خوبی؟
با بازو بسته کردن چشم هایش جواب داد. شروع به پاک کردن سبزی کردم. بلد نبودم تا حالا از این کارها انجام نداده بودم. به دستش نگاه می کردم هر کاری می کرد من هم همان کار را تکرار میکردم.
در سکوت سبزی پاک می کردیم. مژگان هم به جمع ما اضافه شد و شروع کرد به شوخی کردن، می خواست سبزی پاک کردن را به من یاد بدهد.
با ساقه های جعفری روی دستم زدوگفت:
ــ فقط برگهاش رو پاک کن.
ــ ولی راحیل با ساقه هاش جدا می کنه.
راحیل نگاهی به مژگان انداخت و گفت:
ــ واسه آش اشکالی نداره، واسه کوکو فقط برگهاش رو باید جدا کنیم.
مژگان برگشت از مامان پرسید:
ــ آره مامان جان.
مادرم که طبق معمول نمی خواست یک وقت آب در دل مژگان تکان بخورد گفت:
– هر کس هر جور دلش می خواد پاک کنه، فرقی نمیکنه.
بعد از پاک کردن سبزی مادر گفت:
–آرش فقط باید بری کشک بگیری.
به اتاق رفتم و راحیل را صدا زدم. وقتی امد پرسیدم:
ــ می خوای با من بیای قدم زنان بریم کشک بگیریم؟
فکر می کردم استقبال کند.
ولی بی تفاوت گفت:
–نه می خوام کتاب اون روز رو بخونم. اسمش چی بود؟ فکری کردو گفت:
ــ آهان تکنولوژی فکر.
مدام سعی می کرد نگاهم نکند.
یک آن قلبم ریخت، ترسیدم، نکند سودابه کار خودش را کرده است.
خواست از اتاق بیرون برود که دستش را گرفتم و به طرف خودم کشیدمش و گفتم:
–اگر خواهش کنم با من بیای چی؟
نگاهش را به دستم دوخت. غمگین تر شد، آرام دستش را بیرون کشیدو گفت:
ــ باشه.
به خیابان که رسیدیم دستش را گرفتم. دوباره به دستم نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.
ــ راحیل.
ــ بله؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
#قرار_شبانه🌹
ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود:
🌹محب اهلبیت
سرباز امام زمان🌹
🌹وان شاءالله شهادت 🍃🍃
امشب هدیه میکنیم ده صلوات به روح مطهرشهید والا مقام 🥀🥀
❤️شهیدمحمدتقی سالخورده❤️
نام : محمدتقی💞✨
نام خانوادگی : 💞 سالخورده
نام پدر:غلامرضا❤️
تاریخ تولد :1365/10/1💐😍
محل تولد: روستای شهاب الدین نکا🌷
تاریخ شهادت:1395/1/21🍃🍃
محل شهادت:خان طومان _سوریه🌱
مزار:گلزارشهدای روستای شهاب الدین شهرستان نکا🌹
💞💞ان شاءالله شهیدعاملی
عزیز دعاگویی تک تک ما❤️
اجرتون باشهدا ان شاءالله❤️
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت154
ــ چیزی شده؟
نگاهی به صورتم انداخت.
– میشه نگم؟
ــ پس افتاده، بازم می خواهی خودت حلش کنی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
ـ حل که نمی تونم...
ــ چرا نمیگی؟ حالم بده، اگه نگی بدتر میشم.
نگران نگاهم کردو گفت:
ــ چرا؟ چی شده؟
با التماس نگاهش کردم.
–جون آرش بگو...مرگ من بگو...
سرش را پایین انداخت.
– دیگه جون خودت رو قسم نده، وقتی سکوت من را دید ادامه داد:
ــ به یه شرط.
ــ چی؟
ــ خونسرد باشی و عکس العملی از خودت نشون ندی.
خندیدم.
ــ مگه من گاو دریایی ام که عکس العملی از خودم نشون ندم.
او هم خنده اش گرفت و گفت:
ــ مگه گاو دریایی ام داریم؟
ــ معلومه که داریم، خیلی حیوونه کُندیه.
باخنده گفت:
– گاو خشکی همین جوری کنده دیگه ببین دریاییش چیه.
هر دو خندیدیم وگفت:
–یه عکسی برام از یه فرد ناشناس امده، یه کم فکرم رو مشغول کرده.
قلبم ریخت، پس کار خودش رو کرده بود. لعنت بهت سودابه. بعد اونوقت این راحیل چقدر دل گُندس، چطوری تا حالا چیزی بهم نگفته! هر دختری بود الان قشقرق به پا می کرد.
با صدای راحیل به خودم امدم.
ــ عکس العمل تو که از گاو دریایی ام کُندتره.
اضطرابم نگذاشت بخندم.
ــ میشه عکس رو ببینم؟ گوشیاش را درآورد و قبل از این که عکس را نشانم بدهد پیامی که زیر عکس آمده بود را پاک کرد، دو کلمه ی آخر را توانستم بخوانم، "بهتر بشناسی" حتما نوشته این رو فرستادم تا آرش را بهتر بشناسی.
وقتی عکس را دیدم از عصبانیت صورتم گُر گرفته بود.
گوشی را از دستش گرفتم و عکس را پاک کردم.
ــ مسدودش کردم دیگه نمی تونه پیام بفرسته.
با این حرفش همهی خشمم جایش را به خجالت داد.
با شرمندگی گفتم:
ــ راحیل عذر می خوام.
این مسائل مال قبل از ماجرای توئه. از وقتی بهت علاقه پیدا کردم اصلا با دختر ها نه بیرون میرم نه معاشرت می کنم. باور کن ارتباط ما فقط در حد...
حرفم را برید.
– مگه من ازت توضیح خواستم؟ من اصلا نمی خواستم حرفی بهت بزنم، چون قسمم دادی گفتم.
گذشته ی تو به من ربطی نداره، مهم بعد از اینه.
دوباره شرمنده گفتم:
–تو خیلی خوبی راحیل، من لیاقت تو رو ندارم.
آرام گفت:
–من خوب نیستم چون بهت شک کردم. اون دگرگونی حالمم، دلیلش شَکَم بود.
آهی کشیدم و گفتم:
–راحیل چی میگی؟ خب هر کی باشه شک می کنه. من کاملا بهت حق میدم. بی مقدمه پرسید:
ــ اسم این دختره سودابس؟
از حرفش جا خوردم و گفتم:
ــ آره. خودش گفت؟
ــ نه، قبلا کسی دیگه ایی بهم گفته بود.
ــ با تعجب گفتم:
–کی؟
ــ دیگه این رو نپرس.
کمی فکر کردم و گفتم:
–اون روز که سوگند با اون قیافه ی طلبکار من رو نگاه می کردامده بود این رو بهت بگه؟
شاکی نگاهم کرد.
مکثی کردم و بعد ماجرای خودم و سودابه را برایش تعریف کردم.
حرفی نزد، فقط در سکوت گوش داد.
بعد از تمام شدن حرفهایم بی توجه گفت:
اینورها لبنیاتی هست، از این کشکهای باز بخریم؟
وقتی به خانه رسیدیم. مادر خبر داد که عمهام با دخترش زنگ زدند وگفتندکه از شهرستان قراره برای چند روز مهمانمان باشند.
با صدای اذان راحیل رفت که نماز بخواند. مادر من را کنار کشید و گفت:
– حالا چیکار کنیم؟ اینا دونفرن، اتاقها هم که جا ندارند.
ــ مامان جان یه جوری نگرانی انگار چی شده. همین وسط پذیرایی دو تا تشک خوشگل میندازی در کنار عمه جان میخوابید. فاطمه هم تو اتاق من پیش مژگان بخوابه.
مادر جوری نگاهم کرد که یک لحظه احساس کردم دچار حمله ی پانیک شدم.(نوعی بیماری روانی از نوع اختلالات اضطرابی)
آب دهنم را قورت دادم و زود گفتم:
– اونا برن تو اتاق بخوابند من و راحیل تو ماشین می خوابیم، خوبه؟
خیلی جدی گفت:
–فردا ببرش خونشون،
شاکی گفتم:
– اگه مژگان بره خونه ی مامانش...
این بار نگاهش باعث شد که حرفم دوباره به سیستم های باز خورد مغزم برگردد.
یعنی وقتی مادرم عصبانی میشود. بهترین کار ترک کردن صحنه است. چون دیگر کنترلش دست خودش نیست. این بار شانس آوردم که مهمان داشتیم.
مادر با صدای کنترل شده ایی گفت:
–کیارش اون رو به من سپرده اونوقت بگم برو خونه ی ننت.
از حرفش خنده ام گرفت .
–کیارش به چند نفر سپرده؟ بعدشم تو به دیگران میگی ننه اشکالی نداره؟
مژ گان وارد آشپزخانه شدو گفت:
–چی میگید مادرو پسر یواشکی؟
ــ هیچی داریم سنگ، کاغذ، قیچی میاریم ببینیم کی تو کوچه بخوابه. توام بیا... بعد مکثی کردم و ادامه دادم:
ــ عه، نه تو نیا، چون عضو ثابتی... فقط...
مادر چپ چپ نگاهم کردو باعث شد بقیه ی حرفم را بخورم.
زیر لب گفتم:
–میگم مامان نکنه با همین نگاهها بابام رو کشتی؟ اگه همین جوری ادامه بدی تا شب کما رفتنم حتمیه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
#اخلاقمهدوی 7⃣
غالب یا مغلوب؛ مسئله این است!
در جهاد با نفس، شما یا پیروز میدان هستید، یا شکست می خورید. احتمال اینکه شما شکست بخورید، زیاد است؛ چون حریف شما قَدَر است و مقابله با آن مشکل.
برای پیروزی در این میدان، به پشتوانه ای قوی نیاز است؛ پشتوانه و پشتیبانی که هم بتوان به آن تکیه کرد و هم راه بلد، مهربان و البته دانا باشد. همه این پشتیبان را دارند؛ اما تنها تعداد کمی از وجود آن اطلاع دارند و تعداد اندکی هم او را می شناسند.
📌دوستان! تنها ناجی و پشتیبان ما امام زمان عجل الله فرجه
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
#سلام_بر_تو_ای_شهید❤️
💫فـرقی #نـداشت این که کدام یک #بابای تــو باشــد .!
💫آن ها همه شان خیـر و صلاح بچـه ها را #میـخواستند ...
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>