eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 شب نوزدهم سال چهلم هجرى فرا مى رسد، صداى اذان به گوش مى رسد، مردم براى خواندن نماز به مسجد كوفه مى آيند. آنجا را نگاه كن! ابن ملجم هم در صف دوّم ايستاده است. خداى من! نكند او مى خواهد نقشه خود را عملى كند؟ اگر او بخواهد از جاى خود حركت كند، مگر ياران على(ع) مى گذارند او دست به شمشير ببرد؟ درست است كه على(ع) غريب است، امّا هنوز در كوفه گروهى هستند كه به ولايت او وفادار هستند. تا زمانى كه افرادى مثل ميثم هستند، ابن ملجم نمى تواند كارى بكند. خود ابن ملجم هم مى داند كه هرگز در هنگام نماز جماعت نمى تواند نقشه خود را عملى كند. على(ع) در محراب مى ايستد و نماز مغرب را مى خواند، مسجد پر از جمعيّت است، اين مردم نماز على(ع) را قبول دارند، امّا مشكل اين است كه جهاد در راه على(ع) را قبول ندارند، آرى! هزاران نفر براى نماز مى آيند چون نماز خواندن هيچ ترس و اضطرابى ندارد، اين جهاد و جنگ است كه براى آن بايد از جان بگذرى، مرد مى خواهد كه بتواند از جان خود بگذرد، مشكل اين است كه كوفه پر از نامرد شده است!! ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌿﷽🌿 🌷از سنبل آباد که برگشته بود کلی گردو و فندق آورده بود. یک پارچه انداخته بودیم وسط آشپزخانه و مشغول شکستن گردوها بودیم که به حمید گفتم: _عزیزم یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ گفت: _نه بابا راحت باش. گفتم: _ میشه این دفعه که رفتی سلمونی ریشاتو اون مدلی کوتاه کنی که من میگم؟ دوست دارم مدل محاسن و موهاتو عوض کنی. گفت: _ چه مدلی دوست داری بزنم؟ ماشین اصلاح رو بیار خودت بزن، هرمدلی که می‌پسندی. گفتم: _ حمید دست بردار! حالا من یه حرفی زدم خودم بلد نیستم که، خراب میشه موهات. گفت: _ خودم یادت میدم چطور با ماشین کار کنی، تهش این میشه که موهام خراب بشه میرم از ته میزنم. 💐گفتم : _ آخه من تاحالا این کار رو نکردم حمید. جواب داد: _ اشکال نداره یاد می‌گیری، ظاهر و تیپ همسر باید به سلیقه همسر باشه. 🍀آنقدر اصرار کرد که دست به کار شدم، خودش یادم داد چطور با ماشین کار کنم، محاسن و موهایش را مرتب کردم، ازحق نگذریم چیز بدی هم نشده بود. تقریبا همان طوری شده بود که من دوست داشتم. 🌺از آن به بعد خودم کف اتاق زیر انداز و نایلون می‌انداختم و به همان سلیقه‌ای که دوست داشتم موهایش را مرتب می‌کردم. تقریبا هر روز همدیگر را می‌دیدیم. خیلی به هم وابسته شده بودیم. یاحمید به خانه ما می‌آمد یا من به خانه عمه می‌رفتم. یا باهم می‌رفتیم بیرون. 🌸آن روز هم طبق معمول نزدیک غروب ازخانه بیرون زدیم. پاتوق اصلی ما بقعه چهار انبیاء بود، مقبره چهار پبامبر و یک امامزاده که مرکز شهر قزوین دفن شدند. آنقدر رفته بودیم که کفشدار آنجا ما را می‌شناخت، کفش‌هایمان را یک جا می‌گذاشت شماره هم نمی‌داد. حمید بخاطر میخچه‌ای که مدت ها قبل عمل کرده بود همیشه کفش طبی می‌پوشید... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 🌷از سنبل آباد که برگشته بود کلی گردو و فندق آورده بود. یک پارچه انداخته بودیم وسط آشپزخانه و مشغول شکستن گردوها بودیم که به حمید گفتم: _عزیزم یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ گفت: _نه بابا راحت باش. گفتم: _ میشه این دفعه که رفتی سلمونی ریشاتو اون مدلی کوتاه کنی که من میگم؟ دوست دارم مدل محاسن و موهاتو عوض کنی. گفت: _ چه مدلی دوست داری بزنم؟ ماشین اصلاح رو بیار خودت بزن، هرمدلی که می‌پسندی. گفتم: _ حمید دست بردار! حالا من یه حرفی زدم خودم بلد نیستم که، خراب میشه موهات. گفت: _ خودم یادت میدم چطور با ماشین کار کنی، تهش این میشه که موهام خراب بشه میرم از ته میزنم. 💐گفتم : _ آخه من تاحالا این کار رو نکردم حمید. جواب داد: _ اشکال نداره یاد می‌گیری، ظاهر و تیپ همسر باید به سلیقه همسر باشه. 🍀آنقدر اصرار کرد که دست به کار شدم، خودش یادم داد چطور با ماشین کار کنم، محاسن و موهایش را مرتب کردم، ازحق نگذریم چیز بدی هم نشده بود. تقریبا همان طوری شده بود که من دوست داشتم. 🌺از آن به بعد خودم کف اتاق زیر انداز و نایلون می‌انداختم و به همان سلیقه‌ای که دوست داشتم موهایش را مرتب می‌کردم. تقریبا هر روز همدیگر را می‌دیدیم. خیلی به هم وابسته شده بودیم. یاحمید به خانه ما می‌آمد یا من به خانه عمه می‌رفتم. یا باهم می‌رفتیم بیرون. 🌸آن روز هم طبق معمول نزدیک غروب ازخانه بیرون زدیم. پاتوق اصلی ما بقعه چهار انبیاء بود، مقبره چهار پبامبر و یک امامزاده که مرکز شهر قزوین دفن شدند. آنقدر رفته بودیم که کفشدار آنجا ما را می‌شناخت، کفش‌هایمان را یک جا می‌گذاشت شماره هم نمی‌داد. حمید بخاطر میخچه‌ای که مدت ها قبل عمل کرده بود همیشه کفش طبی می‌پوشید... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat