#یادت_باشد
#قسمتصدچهلدوم
🌿﷽🌿
🌸 جنس تنهایی روز سه شنبه برایم خیلی غریب بود، طعم دلتنگی های غروب جمعه را داشت، دست دلم به کار نمی رفت، فضای خانه را غم گرفته بود.
تیک تیک ساعت تنها صدایی بود که به گوش می رسیددوست داشتم عقربه های ساعت را بکشم تا ساعت دو و نیم که حمید زودتر به خانه برگردد، ولی حتی عقربه های ساعت هم با من لج کرده بودند و تکان نمی خوردند.
با این که گفته بود شاید دیرتر بیاید سفره غذا را پهن کردم، شاخه گل را وسط سفره گذاشتم، به یاد روزهای اول زندگی که چقدر زود سپری شد.
نمی خواستم باور کنم که این
آخرین روزهای بودن حمید است، مدام چشم هایم را می بستم و باز می کردم تا باورم بشود زندگی من همه چیزش سر جای خودش است.
دلشوره هایم بی علت است، این مأموریت هم مثل همه مأموریت هایی که حمید رفته بود، چند روزی دل تنگی و دوری ولی بعد آن چیزی که می ماند خود حمید است که به خانه بر می گردد.
به خودم دلداری می دادم ولی چند دقیقه بعد گویی کسی درون وجودم فریاد می زد این رفتن بی بازگشت است!
🌺دوست داشتم تا حمید نیست یک دل سیر گریه کنم ولی اشکهایم تمامی نداشت. حمید آن روز خیلی دیر آمد، تقریبا شب بود که رسید.
لباس های نظامی تنش بود، همه هم گل مالی شده بودند، برای آماده سازی قبل از مأموریت به رزمایش رفته بودند.
تمام وسایل شخصیش را از محل کار آورده بود، انگار الهامی به او شده باشد، این کار او سابقه نداشت.
با این که تا قبل از این حتی دوره های چند ماهه زیادی رفته بود، ولی این اولین باری بود که تمام وسایلش را با خودش آورده بود.
پرسیدم: «چرا این همه دیر کردی؟ اینها چیه با خودت آوردی؟ چه کاریه، میری برمی گردی دیگه، چه نیازیه که همه چی رو از محل کار جمع کردی؟».
وسایل را روی اوپن کنار اتیکت ها گذاشت و گفت:
🌻«خانوم مطمئن باش دیگه به پادگان برنمی گردم، من زیاد خواب نمی بینم، ولی به خواب تکراری رو چندین و چند باره که می بینم، اونم این خواب که دارم از یه جایی دفاع می کنم، تمساحها منو دوره کردن و تکه تکه
می کنن ولی من تا آخر همون جا می ایستم.
حس می کنم تعبیر این خواب همون دفاع از حرم حضرت زینب (س) باشه.
این خواب را قبلا هم برایم تعریف کرده بود، چهره خسته ولی
چشمان پر از شوق تماشایی بود، هر چه می گذشت این چشمها دست نیافتنی تر می شد.
گفتم: «خبری شده؟ چشمات داد می زنه خیلی زود رفتنی هستی، از اعزامتون چه خبر؟»
🌺 نگاهش را از من دزدید و داخل اتاق رفت که لباس هایش را عوض کند، گفت: باید لباس هامو بشورم، احتمال زیاد پنج شنبه اعزام می شیم.
تا این را گفت دلم هری ریخت، بعد کنسل شدن پروازشان یکی دو روز راحت نفس می کشیدم ولی باز خبر رفتنش بی تابم کرد.
سیب زمینی هایی که پوست کنده بودم را داخل ظرف شویی ریختم و به اتاق رفتم، لحظات سختی بود، از طرفی دوست داشتم حميد باشد تا به اندازه تمام نبودنهایش نگاهش کنم و از طرفی دوست داشتم حميد نباشد تا در خلوت و تنهایی به اندازه همه بودن هایش گریه کنم.
به زور راضیش کردم تا لباس ها را خودم بشورم، با هر چنگی که به لباس ها می زدم دلم بیشتر آشوب می شد، دور از چشم حمید کلی گریه کردم.
🌷 شستن لباس ها که تمام شد آنها را جلوی بخاری پهن کردم که زودتر خشک بشود، بعد هم رفتم سراغ درست کردن غذاء سیب زمینی ها را داخل تابه ریختم، گویی با هر هم زدنی تمام روح و روان من هم می خورد.
حمید هم مثل من وضعیت روحی مناسبی نداشت، چیزی نمی گفت ولی همین سکوت دنیایی از حرف داشت.
راهش را انتخاب کرده بود ولی مگر می شد این دل عاشق را آرام کرد، از هم دوری می کردیم در حالی که هر دو میدانستیم چقدر این جدایی سخت و طاقت فرساست .
به چند نفری زنگ زد و حلالیت طلبید، این حلالیت گرفتن ها و عجله برای به سرانجام رساندن کارهای نیمه تمام خبر از سفری بی بازگشت میداد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat