💙💙💙💙
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_54😍✋
مریم نگاهش رو از من دزدید و من کلی حرص خوردم...
اون باعث و بانی اولین دعوای من و امیرعلی شده بود!حاالاهم انگار نه انگار که به من چه دروغهایی گفته بود...
پس یعنی هنوز امیرعلی رو
می خواست و پشیمون شده بود...
فقط اینطوری خواسته بود اون حس سنگین پشیمونی روی
قلبشوکم کنه که باید اعتراف می کردم موفق هم شده بود و من از دیروز امیرعلی رو ندیده بودم...
و حتی از زور خجالت جرئت نمی کردم بهش زنگ بزنم!
چون من داد زده بودم و تهمت بدون
اینکه بپرسم ...
خب دیروز حساس بودم و دلتنگ سخت بود لمس عشقی کنار عشق دیرینه ام...
-خوردی دختر مردم و بسه دیگه!!
به عطیه که کنار من تازه نشسته بود نگاه کردم..
-چی می گی تو؟!
ابروش رو هشتی بالابرد
–میگم مریم و داری با نگاهت آتیش میزنی ! چه خبره؟چرا این قدر اخمو
نگاهش می کنی؟
دوباره چشم غره ای به مریم که نگاهش افتاده بود روی ما رفتم و به عطیه گفتم :
_میشناسیش؟
عطیه متعجب از رفتارهای من گفت: _آره دخترعموی نفیسه است!
-فقط همین؟!
متعجب از لحن دلخورم گفت:
_آره فقط همین مگه قراره نسبت دیگه ای هم داشته باشه؟؟
قبل جواب من کمی فکر کردو تند گفت:
_صبر کن ببینم دیروز که یک دفعه با امیر علی غیب شدین
قبلش با مریم بودی و حسابی آتیشی چیزی بهت گفته بود؟!
پوفی کردم و بی مقدمه گفتم:
_عاشق امیرعلی بوده!
بلند گفت: چی؟!
نگاه چند نفر نزدیکمون که در حال قرآن خوندن بودن چرخید روی ما و چپ چپ به عطیه نگاه
کردن که خودش رو زده بود به اون راه و اصلا سر بلند نکرد!
خوبه عمه نزدیکمون نبود و برای
خوش آمد گویی مهمونهای جلسه سوم خدابیامرز بابای نفیسه جون دم در حسینیه ایستاده بود
وگرنه حسابی توبیخ میشد!
--آرومتر آبرومون و بردی...
بی خیال از حرف من گفت:
_جدی که نمی گی؟!
نگاهی به امیرسام که توی بغلم خوابش برده بود و از صبح سپرده بودنش به من انداختم و گونه
اش رو با پشت انگشت اشاره ام نوازش کردم.
-چرا اتفاقا خیلی هم جدی ام!
عطیه مبهوت گفت: یعنی خودش بهت گفت!
نگاه از امیرسام گرفتم و کمی پام رو که خواب رفته بود آروم تکون دادم که امیرسام بیدارنشه.
-آره خودش گفت ولی یک جوره دیگه گفت که امیرعلی عاشقش بوده ...
برای همین من و امیرعلی
دیروز باهم ...
باهم دعوا کردیم!
نگاهش رنگ سرزنش گرفت
-چه حرفها...
تو که امیرعلی رو میشناسی اهل این حرفها نیست...چرا باور کردی!
بعد هم نگاهی به مریم انداخت که مشغول تعارف حلوا شده بود
- دختره پررو بگو پس چرا همش از من و مامان روز اول احوال امیرعلی رو میپرسید به جای اینکه گریه و غش و ضعف کنه برای مرگ عموش!
اول بازم حسادت کردم از احوال پرسیدن مریم ولی بعد خنده آرومی روی لبهام نشست اون
عاشق بود نه امیر علیِ من!
پس من پیروز بودم و حسادت باید میشد سهم مریم..
💕🍂💕🍂💕🍂💕🍂
➥ @shohada_vamahdawiat