eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷مهدی شناسی ۱۵🌷‌ ◀️  ﺍﮔﺮ ﺁﺛﺎﺭ امام زمان (عج الله فرجه)ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ،ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﯾﺎ ﺍﺻﻼ‌ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻭﺍﮔﺬﺍﺭ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ،ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؛ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ،ﻓﯿﻀﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ.    ◀️ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﯼ ﮐﺒﯿﺮﻩ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﯿﻢ:ﻣﺤﻘﻖٌ ﻟﻤﺎ ﺣﻘّﻘﺘﻢ،ﻣﺒﻄﻞٌ ﻟﻤﺎ ﺍﺑﻄﻠﺘﻢ،ﻣﺤﺘﻤﻞٌ ﻟﻌﻠﻤﮑﻢ،،ﻣﺤﺘﺠﺐٌ ﺑﺬﻣّﺘﮑﻢ"[ﺣﻖ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ،ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺣﻖ ﺩﺍﻧﺴﺘﯿﺪ.ﺑﺎﻃﻞ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ،ﺁﻥ ﭼﻪ ﺭﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﻃﻞ ﺩﺍﻧﺴﺘﯿﺪ.ﺑﺎﺭ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻬﺎﻟﮏ،ﺩﺭ ﭘﺮﺩﻩ ﯼ ﻋﻬﺪ ﻭ ﺍﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ.]ﻣﻨﻈﻮﺭﻣﺎﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟ ◀️ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺣﻘﺎﯾﻘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺍﺋﻤﻪ (ﻉ)- ﻭ ﺧﺪﺍ ﺟﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ.ﭘﺲ ﻣﺎ ﻫﻢ - ﮐﻪ ﺻﻨﺎﯾﻊ ﺁﻥ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ- ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﺭﺍ ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺟﺎﺭﯼ ﮐﻨﯿﻢ. ◀️ﺁﻥ ﻫﺎ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺭﺍ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﺤﻘﻖ ﺩﺍﺩﻩ،ﻇﻬﻮﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻧﺪ.ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ.ﺍﮔﺮ ﻣﺎ ﺷﻌﺎﻉ ﺁﻥ ﻃﻠﻮﻉ ﻫﺴﺘﯿﻢ،ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﯿﻢ؛ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﻮﺭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﻧﻪ ﯼ ﻭ ﭼﺎﺭﭼﻮﺏ ﺑﺒﺮﯾﻢ ﻭ ﺭﻧﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﺰﻧﯿﻢ. و از او امامی را بسازیم که خودمان می خواهیم! ◀️ﺍﮔﺮ ﻋﯿﻦ ﺍﻻ‌ﻧﺴﺎﻥ،ﺟﻠﻮﻩ ﯼ ﺧﺪﺍ،ﻣﻈﻬﺮ ﺧﺪﺍ،ﻇﻬﻮﺭ ﺗﺎﺑﺶ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﯼ ﺧﺪﺍﺳﺖ،ﻣﺎ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ ایشان ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﺷﯿﻢ. eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🎄🌷🎄🌷🎄🌷🎄🌷🎄🌷 😍✋️ ماشین رو خاموش کرد و پرید وسط حرفم_پیاده شو رسیدیم! مهلت نداد حرفم رو تموم کنم و سریع از ماشین پیاده شدو من هم ناچار با کلی حرص خوردن پیاده شدم ...نور زرد چراغ , کوچه قدیمی و کاهگلی رو کامل روشن کرده بود...امیر علی زودتر ازمن جلوی در کوچیک کرمی رنگ وایستادو با نگاه زیر افتاده و دستهای توی جیب شلوارپارچه ای خاکستری رنگش منتظر من بود...مثل همیشه ساده پوشیده بود ولی مرتب و من بی خیال تر از چند دقیقه قبل باز توی قلبم قربون صدقه اش رفتم حاال که اشکال نداشت این بی پروایی قلبم ! با قدمهای کوتاه کنارش قرار گرفتم... این کوچه قدیمی مثل همیشه عطر نم میداد... همون عطری که موقع اومدن بارون همه جا رو پر میکرد و حاال تواین محله های قدیمی این عطر یعنی نوید مهمون داشتن به خاطر آب پاشی شدن جلوی در خونه! باهمه وجودم نفس عمیقی کشیدم و حس کردم نگاه زیر چشمی امیر علی ر و,و دستش که روی زنگ قدیمی باهمون صدای بلبلی نشست! خونه عموی امیر علی رو دوست داشتم ...زیاد اومده بودم اینجا برای عید دیدنی و با مامان برای سفره های نذری فاطمه خانوم ! یک بافت قدیمی داشت یک حیاط کوچیک که دورتادورش اتاق بود با درهای جدا و چوبی ! که یکی میشد پذیرایی, یکی هال ,یکی سرویس ها و بقیه هم اتاق خواب! بایک آشپزخونه نقلی که اونم از وسط حیاط در داشت و چه صفایی داشت این بحث های زنونه تو آشپزخونه ای که اپن نبود وفاش! درست مثل خونه عمه ...البته فاصله خونه هاشون هم فقط یک کوچه بود و تفاوت این دو خونه باغچه های پر از گل عمه بودو باغچه های پر از سبزی فاطمه خانوم! در خونه که باز شد بی اختیار لبخند نشست روی صورتم ...فاکتور گرفتم از اخم پیشونی امیر علی! صفا وصمیمیت این خونه و افرادش دلم رو آروم میکرد! احوالپرسی و خون گرمی عمو و زن عموی امیر علی به حدی بود که هیچ وقت تو این خونه احساس غریبی نکنم... به خصوص امشب که دلگرم کننده تر هم بود! امشب شده بود شب من هر چی امیر علی سعی کرد جایی دور از من بشینه ولی با حرف عمو اکبرش که گفت: بشین پهلوی خانومت عمو , مجبور شد کنار من بشینه که طرف دیگه ام عطیه بود و من چه قدر توی دلم تشکر کردم از عمو اکبر! امیر علی لبخند محوی روی لبش داشت ولی یادش رفته بود پاک کنه اخم روی پیشونیش رو ...من هم امشب حسابی گل کرده بود شیطنتم! صدام رو آروم کردم وسرم رو نزدیکتر به امیرعلی_ببخشیدها ولی بی زحمت بازکنین اون اخم ها رو من نگرانم این پیشونیت چین چین بمونه تقصیر من چیه مجبوری امشب از نزدیک تحملم کنی! خنده ریزی کردم و گفتم: خدا خیر بده عمو جونت رو الکی الکی تلافی کرد اون قدر حرصی رو که تو ماشین به من دادی! اخمش باز شدو لب پایینش رو به دندون گرفت و من دعا کردم کاش به خاطر نخندیدن این کار رو کرده باشه و من دلم خوش بشه که بالاخره به جای اخم کنار من یک بار خندید! 🎄🌷🎄🌷🎄🌷🎄🌷🎄🌷 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌻 با صدای آرام صالح و نوازشش بیدار شدم. لحظه ای موقعیتم را فراموش کردم.😳 ــ سلاااام خانوم گل... صبحت بخیر لبخندی زدم و کش و قوصی به بدنم دادم. هنوز از پدر صالح خجالت می کشیدم که راحت باشم. صالح روسری را از سرم برداشت و گفت: ــ بابا ناراحت میشه. اون الان مثل پدر خودته پس راحت باش.😒 با هم بیرون رفتیم و با سلما سر سفره ی صبحانه نشستیم. صدای زنگ پیچید حسی به من می گفت زهرا بانو پشت در منتظر است.😍 حدسم درست بود با چادر رنگی و سینی بزرگ صبحانه وارد شد. گل از گلم شکفت و او را در آغوش گرفتم صالح هم خم شد و دستش را بوسید.😅 کنار هم نشستیم. زهرابانو برایم لقمه می گرفت و حسابی نازم را می خرید. صالح گفت: ــ مامان زهرا دارم نگران میشم. مگه خانومم چندسالشه؟😏 و با سلما ریسه رفتند. زهرا بانو بغض کرد و گفت: ــ بخدا دیشب تا صبح پلک رو هم نذاشتم. خونه خیلی سوت و کور بود. ــ ای بابا... دور که نیستیم. فکر نکنم هیچکی مثل مهدیه به خونه باباش نزدیک باشه.😜 از در بندازینش بیرون از پنجره میاد. از رو دیوار خودشو پرت می کنه تو حیاط. تازه... پشت بوم رو یادم رفت.😂 و دوباره خندید. زهرا بانو هم خندید و گفت: ــ هر وقت اومدین قدمتون رو تخم چشممون. و رو به من گفت: ــ دخترم ساک لباست رو آوردم. پشت در گذاشتمش. کی راه میفتین؟ ــ صالح گفته بعد از ناهار.☺️ صالح لقمه را فرو داد و گفت: ــ آره مامان زهرا. الان خانومم یه ناهار خوشمزه درست می کنه شما و باباهم بیاین دور هم باشیم. بعد از ناهار میریم ان شاء الله... ــ نه دیگه ما زحمت نمیدیم. ــ چه زحمتی؟ تعارف نکنید خونه دخترتونه.😊 زهرابانو علاوه بر صبحانه یک مرغ درسته را سوخاری کرده بود و آورده بود. من هم کمی پلو درست کردم و باهم ناهار خوردیم. صالح می خندید و می گفت: ــ احسنت... 👏 چه دستپخت خوشمزه ای خودمونیم ها... مامان زهرا کارتو راحت کرد. به به... عجب پلویی😁 و همه به خنده افتادیم. ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat