eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌   🌷۲۴🌷 ◀️ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻋﺮﻓﺎﻧﯽ ﺍﻣﺎﻡ،ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺳﯿﺮﻩ،ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﺭﻭﺣﯿﻪ ﯼ ﺍﯾﺸﺎﻥ. ◀️ﺍﮔﺮ ﻣﺎ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺍﻣﺎﻣﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻌﺎﺩ،ﺍﻣﺎﻣﺖ،ﻭﻻ‌ﯾﺖ،ﺑﻨﺪﮔﯽ ﻭ ﻋﺒﻮﺩﯾﺖ ﻧﺪﺍﻧﯿﻢ،ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﺎﺳﯿﻢ! ◀️ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﯾﺰﯾﺪﯾﺎﻥ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻋﻠﻤﯽ ﻭ ﺻﻮﺭﯼ ،ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ امام حسین (ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ)ﺭﺍ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﺸﻨﺎﺳﻨﺪ ﻭ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﺮﺩﻧﺪ!    ◀️ ﭘﺲ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻋﺮﻓﺎﻧﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﺞ ﻟﻠﻪ ﻓﺮﺟﻪ) ﺍﺳﺖ؛ﻧﻪ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻋﻠﻤﯽ. ❓❓ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻋﺮﻓﺎﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟ﯾﻌﻨﯽ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺧﻮﺩ،ﻋﻘﻞ ﺧﻮﺩ،ﻧﻔﺲ ﺧﻮﺩ،ﻣﺤﯿﻂ ﺧﻮﺩ،ﻋﺮﻑ ﻭ ﻋﺎﺩﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺑﻌﺎﺩ ﺑﺎ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺧﺎﺹّ ﻭ ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺷﻮﯾﻢ.   ◀️ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ)ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ(ﻧﻘﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ:"ﺣﻀﺮﺕ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﻦ ﻋﻠﯽ (ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ) ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ:"ﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ!ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﯼ ﮐﻪ ﺫﮐﺮﺵ ﻋﺰﯾﺰ ﻭ ﺟﻠﯿﻞ ﺍﺳﺖ،ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﻓﺮﯾﺪ ﻣﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﺎﺳﻨﺪ؛ﭘﺲ ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ،ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺘﻨﺪ.ﭘﺲ ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﺘﯿﺪﻧﺪ،ﺑﺎ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﻭﺳﺖ ﺍﺣﺘﯿﺎﺟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ." ◀️ﺳﭙﺲ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ:ﯾﺎﺑﻦ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ!ﭘﺪﺭ ﻭﻣﺎﺩﺭﻡ ﻓﺪﺍﯾﺖ،ﻣﻌﻨﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺧﺪﺍ ﭼﯿﺴﺖ؟ﻓﺮﻣﻮﺩ:"ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﻫﻞ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺍﺳﺖ؛ﺍﻣﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻃﺎﻋﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻫﺎ ﻭﺍﺟﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ." ❤️❤️❤️❤️🍃🍃🍃 💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕 😍✋ _نخود نذری می خوری؟ تکون سختی خوردم و به خودم اومدم و به امیر علی که از هول کردنم تعجب کرده بود نگاه کردم گیج نگاهش می کردم که اینبار دستش رو که صاف بود و پر از نخود نذری باالا آوردو جلو صورتم: _چی شد می خوری؟ ضربان قلبم تحلیل می رفت و نگاهم ثابت شده بود روی سفیدی پوست دستش و نفهمیدم چطوری زبونم چرخیدو گفتم: _نگفته بودی میری کمک عمو اکبرت! نگاه بهت زده اش چشمهام رو نشونه رفت ... خیره شد توی چشمهام و باز من کم آوردم ونگاهم رو دوختم به دستهام که باز از هیجان این نزدیکی و نگاه بدون اخم امیرعلی همدیگه رو بغل کرده بودن و رنگشون به سفیدی میزد! _کی بهت گفت؟ صداش ناراحت بودو گرفته و من سربه زیر گفتم: _عطیه ...کاش خودت بهم میگفتی! پوزخندی زد _اون روز مهلت ندادی زود از پذیرایی خونتون فرار کردی وگرنه میگفتم که حاالا مجبور نباشی مردد باشی!!! چشمهای بیش از حد باز شدم رو به صورت درهمش دوختم... نمیدونم ازحرفم چی برداشت کرد که طعنه میزد _حاالا کی گفته من مرددم فقط دوست داشتم خودت بهم بگی همین! پوزخند پررنگ تری زدو دستش از جلوی صورتم جمع شدنمی فهمیدم دلخوریش رو... ولی من می خواستم از بین ببرم تردیدی رو که روی قلبم سایه انداخته بود! _ فکر کنم اونا رو تعارف کردی به من! نگاهش گیج وسوالی بود و توی سرش مطمئنا هزارتا فکر... برای همین به دست مشت شده اش اشاره کردم. پر ازتردیدو دلخوری گفت: _مطمئنی می خوای ؟ قیافه حق به جانبی گرفتم _ یادم نمیاد گفته باشم نمی خوام! کلافه نفس عمیقی کشید و باصدایی که از زور ناراحتی دورگه شده بود گفت: _اما من با همین دستهام مرده شستم شاید خوشت نیاد! بازم به خودم لرزیدم و دلم ضعف بدی گرفت ... صدای عطیه هم توی گوشم پیچید نفیسه خونه عمو چیزی نمی خوره چون بدش میاد... سرم رو تکون دادم من دنبال این تردیدها نبودم ... من نمی خواستم غرق بشم توی خرافات فکریم! لبخندی زدم بدون تردید! گرم _آقا امیرعلی من می خوامشون االن این حرف شما چه ربطی داشت؟! نگاهش هنوزم پر از تردید بودو آهسته کف دستش رو باز کرد... نمی خواستم این تردید چشمهاش رو! لبهام رو به کف دستش چسبوندم و چند دونه نخود رو همونطور با دهنم برداشتم و خوردم... بی تردید! قلبم به جای بیتابی آرامش گرفته بود با اینکه سربه هوایی کرده بودم ! نگاهش مثل برق گرفته ها شده بود مشخص بود حسابی از کارم شکه شده... لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم و با یک چشمک گفتم: _میدونستی اولین دفعه ای که به من چیزی تعارف می کنی؟ حاالا امروز یادت رفته باید برام اخم کنی و نخود نذری تعارفم میکنی مگه میشه بگذرم ؟! به شوخی طعنه زدم: _خدا قبول کنه نذر هر کی که بود ! نفسش رو باصدای بلندی فوت کردو به خودش اومد و من باز گل کرده بود شیطنتم! وقتی کنار امیرعلی اینقدر به آرامش رسیده بودم بدون سایه تردیدها مون! یک تای ابروم رو باالافرستادم و کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش _بقیه اش رو همونجوری بخورم یا میدیش به من؟!! چشمهاش بازتر شدو ابروهاش باالا پریدکه بلند خندیدم و با شیطنت خم شدم که دستش رو عقب کشید ... اخم مصنوعی کردم _لوس نشو دیگه امیرعلی خودت تعارفم کردی مال من بود دیگه! معلوم بود کنترل میکنه خنده اش رو ... چون چشمهاش برق میزد و من با خودم گفتم محیا فدای اون نگاه خندونت! مچ دستم رو گرفت و دستم رو باالا آورد دیگه نلرزیدم ... بی قرار نشدم ...قلبم تند نزد ... فقط با ضربان منظمش که پر از حس آرامش کنار امیر علی بودن بود گرمی میداد به همه وجودم... گرمی شیرین تر از آب نباتهای چوبی کودکانه! همه نخود هارو ریخت کف دستم توی سکوت ... سکوتی که نه من دوست داشتم بشکنه نه انگار امیرعلی! نخودها رو توی دستم فشردم و بازم خندیدم آروم و بی دغدغه ... با ناز گفتم: _دستت دردنکنه آقا... نگاه آرومش رو دوخت به چشمهام دیگه نمی خواستم نگاه بدزدم فقط خواستم حرف بزنم... حرف بزنه! بی هوا پرسیدم _امیرعلی تو نمیترسی از مرده ها؟ 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💠🔅💠🔅💠 ❣ 🌻 روی تخت، خوابم برده بود. سِرُم به دستم وصل بود و صالح و سلما و زهرا بانو توی اتاق کنارم بودند. قبل از سِرُم، آزمایش دادم و گفتند تا اتمام سرم حتما جوابش را می دهند. صالح نگران بود اما به روی خودش نمی آورد. با من صحبت می کرد و سر به سرم می گذاشت. سلما کلافه به زهرا بانو گفت: ــ زهرا خانوم می بینید این داداش من چقدر بی ملاحظه س؟!!! صالح حق به جانب گفت: ــ چرا؟! مگه چیکار کردم؟؟!!😳😒 سلما به من اشاره کرد و گفت: ــ بببن بیچاره داره بیهوش میشه بذار بخوابه کمی حالش جا بیاد. همش حرف می زنی. مهدیه... خودت بگو... اصلا متوجه حرفاش شدی؟ لبخند بی جانی زدم و گفتم: ــ آقامونو اذیت نکن. چیکارش داری؟ صالح گفت: ــ خوابت میاد؟😔 ــ یه کمی...😅 ــ ببخش گلم. اصلا حواسم نبود. ملحفه را مرتب کرد و خواست برود که گوشه ی آستینش را گرفتم. ــ تنهام نذار صالح.😔 ــ باشه خوشگلم. دکتر گفت جواب آزمایش زود مشخص میشه. برم ببینم چه خبره؟ رفت و من هم چشمم را بستم. نمی دانم چقدر گذشت که خوابم برد. 💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤 با صدای زیر و بم چند نفر بیدار شدم و چشمم را که باز کردم صالح با لبخند پهنی که سراسر پر از شوق بود خم شد و پیشانی ام را بوسید.😳خجالت کشیدم.😰 بابا و پدر جون هم آمده بودند. همه می خندیدند اما من هنوز گیج بودم. سلما با صالح کل کل می کردند و مرا بیشتر گیج کرده بودند. ــ چی شده؟؟؟🤔 صالح گفت: ــ چیزی نیست خانومم تو خودتو نگران نکن.😍 سلما سرک کشید و گفت: ــ آره نگران نباش واسه بچه ت خوب نیست.😜 و چشمکی زد. از خجالت به او اخم کردم و به پدر جون و بابا اشاره کردم. زهرا بانو پلکش خیس بود. دستم را نوازش کرد و گفت: ــ دیگه باید بیشتر مراقب خودت باشی.☺️ دیگه دونفر شدین. هنوز گیج بودم. " مثل اینکه قضیه جدیه " بابا و پدر جون تبریک گفتند و باهم بیرون رفتند. صالح ففط با لبخند به من نگاه می کرد. با اشاره ای او را به سمت خودم کشاندم ــ اینا چی میگن؟☹️ ــ جواب آزمایشتو گرفتم گلم.😊 تو راهی داریم👶🏻 ضعف و سر گیجه ت به همین دلیل بوده. چیزی نگفتم. فقط به چشمانش زل زدم و سکوت کردم. "یعنی من دارم مادر میشم؟ به این زودی؟"😶 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat