🌷مهدی شناسی ۶۷🌷
🔷اسامی امام زمان عج الله فرجه🔷
🌹صَلاة🌹
◀️قسمت اول
🌻در كتاب تفسير العنايات الرضويهي مرحوم حاج محمد تقي اصفهاني معروف به آقا نجفي، تعبير زيبايي از وجود يوسف زهرا آمده است. ايشان معتقدند كه: "حقيقت صلاة ولايت حضرات معصومين(علیهم السلام) است."
🌻 يعني وقتي بنده در محضر ولي عصر(عج الله فرجه) قرار ميگيرد و به امام زمان نزديك ميشود گويا انسان در نماز است. «خوشا آنان كه دائم در نمازند...» و يا به عبارتي ديگر خوشا آنان كه روز و شبشان را در محضر امام زمانشان سپري ميكنند.
🌻ايشان دلايل متعددي را براي گفتهي خويش ذكر ميكند و ميفرمايد: عبارت "الصلاة معراج المومن" به اين معناست كه ارتباط با امام هرزماني وسيلهي عروج مؤمن است. يعني مؤمن در خدمت امام زمانش از عالم ماده و ماديات جدا ميشود، عروج ميكند و بالا ميرود.
🌻ارتباط با وجود مقدس ولي عصر(عج الله فرجه) معراج است. به اين معناست كه افكار فرد افكار مادي نيست گويا خاك نشينان عالم ماده، افلاكي ميشوند گرچه ظاهراً در عالم ماده به سر ميبرند،اما چنان از اين خاكدان عروج ميكنند كه تنها جسم خاكيشان برجاي ميماند.اين ارتقاء وسعتي به آنان ميبخشد كه سطح فكر و نگاهشان به ارزشهاي زندگي تغيير ميكند.از اين رو گفتهاند، همانطور كه صلوة، معراج مؤمن است؛ مقام ولايت نيز معراج المؤمن است.
🌻وجود مقدس حضرت با تصرف ولايي خويش فكر افراد را از اين عالم پرواز ميدهند و اين امر همان ثمرهي نماز و وصل به محبوب است.
🌻در ادامه اين بزرگوار دومين نظر خود را با توجه به قرآن مطرح ميكند و ميگويد: قرآن در سورهي مباركه طه آيه ۱۴ ميگويد: أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكرِي نماز را بپادار براي اينكه نماز ياد من است.
🌻نماز ذكر خداي سبحان است يعني هر نماز براي مصلي مجلس اُنس و يادآوري نعمتها و محبتهاي معشوق است.از اين رو هرچه فرد بيشتر در مجلس اُنس با معشوق حاضر شود جلوههاي جديدي از محبوب بر او آشكار ميشود. آقاي نجفي ميگويد: وجود مقدس حضرات معصومين جلوهي خاص اين آيه هستند.
ذكر آنها ذكر محبوب است و اگر انسان متوجه ولي خدا شود ذاكر حق ميگردد.
#مهدی_شناسی
#قسمت_67
#اسامی_امام
#صلاة
🌸🌸🌸🌸🌸🍃🍃🍃🍃
💐 #شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💕🌻💕🌻💕🌻
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_67😍✋
علی آقا هم همین طور فقط این وسط
اکبر آقا بود که کت و شلوار پوشیده بود
ولی با یک دوخت ساده !
لبخندی روی لبم نشوندم و
رو به همه سلام بلندی گفتم و
فاطمه خانوم هم بعد از من سلام کرد و
هر دو جواب شنیدیم...
فاطمه خانوم نزدیک عمو اکبر رفت
و امیرعلی نزدیک من
با اون لبخند دوست داشتنیش!
-خوش گذشت ؟
حیف جا و مکانش نبود وگرنه با ذوق دستهام و بهم می کوبیدم و دو وجب می پریدم هوا و بعد میگفتم عالی بود !
ولی خب نمیشد برای همین همه ذوقم رو ریختم توی صدام
-خیلی خوب بود!
امیرعلی خندید انگار درصد ذوق و شیطنتم رو از توی چشمهام خونده بود...
وسط خنده چین کم رنگی افتاد روی پیشونیش ...
سرش جلو اومد و نزدیک گوشم
-خانومم قرار نشد فقط قسمت خانومها از اون رژت استفاده کنی؟؟!؟
چرا پاکش نکردی؟!
نمی دونم چرا خجالت کشیدم و سرم پایین افتاد...
امیرعلی توی تاریکی کوچه چطوری متوجه رنگ لبم شد؟! ...
رژم رنگ جیغی نبود که!...
قبل اومدنمون هم که اومده بود خونمون دنبالم و منتظر شد تا حاضر بشم
وقتی من و رژ به دست دید که فقط موقع عروسی ها ازش استفاده می کردم
مانع کارم شد و ازم خواست توی جلسه خانومها ازش استفاده کنم !...
من هم به حرفش عمل کردم...
ولی خب فکر می کردم بعد خوردن اون شام خوشمزه ای که برنجش بوی کنده میداد و خونه همسایه بغلی خاله لیلا درست شده بود
حتما اثری ازش روی لبهام نمونده!
-دلخور شدی؟!
سکوت و خجالتم رو اشتباه برداشت کرده بود ...
هول کردم
-نه ...نه..!!
لبخند محوی روی صورتش نشست!
و کامل جلوم وایستاد و...
نه من کسی رو میدیدم نه کسی من
رو تو این تاریک روشنی کوچه!
دستمال دستش رو بالاآورد
–تمییزه!
با تعجب به چشمهاش نگاه کردم که منظورش رو بفهمم !
با احتیاط هاله کم رنگی از رژ رو که
روی لبم مونده بود رو پاک کرد!
و من متوجه شدم منظورش تمیزیی دستمال کاغذی بوده!
از کارش غرق خوشی شدم و اون لحظه برام مهم نبود تمییزی و کثیفی دستمال!
امیر علی با لحن نوازشگونه ای گفت:
-خانوم من دوست داری اینکارم و بزاری پای تعصب یا غیرت بیش از حد مهم نیست برام!...
باید بگم من با استفاده شما از لوازم ارایشی مشکلی ندارم به شرطی که توی جلسه عروسی باشه
و اونم فقط سمت خانومها
یاهم فقط برای خودم!!
قلبم لرزید و بی اختیار لب پاینم رو کشیدم زیر دندونم...
این غیرتی شدن یعنی دوستم داشت
دیگه؟!...!؟
یعنی قشنگ شدنم رو
فقط سهم خودش می دونست؟!
چی بهتر از این؟؟!
باحرص لب پایینم رو بیشتر زیر دندونهام له کردم و نگاه امیرعلی که میخ چشمهام بود خندون
شد!!
یک قدم به عقب رفت و باشیطنت ولی آروم گفت :
_حیف که نمیشه نه؟
ابروهام بالا پرید و قیافه ام متعجب لبمم از شر دندونهام خلاص شد ...
با احتیاط شروع کرد به خندیدن و من گیج تر شدم!
چی نمیشد؟!
-امیرعلی محیا خانوم بریم؟؟؟
نگاه از امیرعلی گرفتم
و امیرعلی به جای من جواب علی آقا رو داد
-آره علی جان!
قدم برداشت سمت ماشین علی آقا!
چون عمو اکبر ماشین نداشت
و عطیه قبلا گفته بود عموش از رانندگی میترسه!
امشبم که امیرعلی نتونسته بود ،
ماشین عمو احمد و بگیره و همه قرار بود
باهم برگردیم!
تمام راه هنوزم تو فکر حرف امیر علی بودم و گیج ...!!!
با توقف ماشین با گرمی از علی آقا تشکر
کردم و تعارف زدم بیان تو خونه
ولی قبول نکردن به بهونه دیر وقت بودن و سلام رسوندن!
در خونه که با صدای تیکی باز شد
و آماده شدم برای خداحافظی دوباره و دورشدن ماشین علی آقا
که در کمال تعجب دیدم امیر علی از ماشین پیاده شد.
–ببخش علی جان الان میام!!
سرم رو به نشونه خداحافظی برای فاطمه خانوم و عمو اکبر تکون دادم و وارد خونه شدم و با
تعجب به امیر علی که در خونه رو تا نیمه بیشتر پشت سرش می بست نگاه کردم
-چیزی شده؟!
با نگاه خندونش جلو اومد
-نه
چادرم روی شونه هام سر خورد
-پس...؟؟
هنوز حرفم تموم نشده بودکه گفت:
نمیشد یه دل سیرخانوممونگاه کنم!
گیج بودم ولی آروم گرفته بودم چه قدر دلم این حرفایِ دوست داشتنی رو می خواست ازجانب امیرعلی!
کنار گوشم با خنده گفت :
تو کوچه با اون همه شلوغی که نمیشد میشد؟!!!
باز من گیج نگاهی به چشمهای خندونش انداختم که بلندتر خندید و از من جدا شد...
-خب من دیگه برم!!
زبونم از کار افتاده بوداحساسی مثل خواب آلودگی داشتم گیج بودم از حرفها و کارهای امیرعلی و
آرامش گرفته بودم ازوجودش!!!
💕🌻💕🌻💕🌻💕🌻💕🌻
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>