🌷مهدی شناسی ۷۸🌷
🔷اسامی امام زمان عج الله فرجه🔷
🌹ناظر شجره ی طوبی🌹
◀️قسمت دوم
◀️در نگاه دوم به اين نام حضرت مهدی علیه السلام بايد بگوئيم كه امام زمان هيچ امري را بدون اذن وجود مقدس اميرالمومنين علیه السلام و حضرت زهرا(سلام الله علیها) انجام نميدهند،یعنی هيچ امري در دنيا جاري نميشود مگر به اذن خانهي ولايت.
◀️در معناي اصطلاحي كه براي ناظر ذكر كرديم گفتيم اين لفظ در زبان فارسي به معناي اجازه گرفتن و دنباله روي كردن نيز ميباشد. امام زمان(عج الله فرجه) قدمي در انجام امور بر مادر و پدر خويش پيشي نميگيرند. چنانچه امر و نهي از جانب امام زمان(عج الله فرجه) صادر ميشود قطعاً در ابتدا اجازهي آن از بيت ولايت صادر شده است.
◀️امام زمان(عج الله فرجه) در هر حال به پدر و مادر خويش چشم دوختهاند در حقيقت فرمان را آنها صادر ميكنند و حضرت اجرا مينمايند.
◀️ای ناظر الشجره طوبی،مهدی جان!
تمام منتظران، چشم بر در خانهاي دوختهاند كه علي علیه السلام كوبهي آن را مينوازد و فاطمه(سلام الله علیها) آن را ميگشايد. اگر تو در اين رفت و آمد ذرهاي خاك براي ما به ارمغان آوري آن را سرمهي چشم خويش ميكنیم تا چشمانمان چنان بينا شود كه به هيچ دري به غير از خانهاي كه شجرهي طوبي در آن رسته است دل نبندد...
#مهدی_شناسی
#قسمت_78
#اسامی_امام
#ناظر_شجره_طوبی
❤️❤️🍃🍃
💐 #شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💌❣💌❣💌❣💌❣💌
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_78😍✋
کلافه بودبعد یک مکث کوتاه گفت:
_داییت داشت به مامانت میگفت چرا این قدر زود محیاروعروس کردی موقعیت های بهتری هم میتونست داشته باشه،موقعیت هایی بهتر از من!
از زور عصبانیت احساس خفگی می کردم،یعنی چی این حرفها؟!واقعا گفتنش حالادرست بود؟
عصبی گفتم:_داییم بیخود...
هنوز حرفم و کامل نزده بودم که امیر علی جلو دهنم و گرفت و سرزنشگر گفت:
_محیا!!
از دست داییم عصبانی بودم
از امیر علی دلخور
_حالا این حرفا چه ربطی به من داشت؟!گناه من چی بود که باز گفتی نقطه سر خط!
لبخند محوی روی لبش نقاشی شد
_از دیشب با خودم میگم اگه من به حرف مامان گوش نکرده بودم
الان توشاید خوشبخت بودی الان...شاید به قول داییت عجله...
پریدم وسط حرفش و اخم غلیظی کردم
_امیر علی میفهمی معنی حرفت رو؟! من الانم خوشبختم ...خیلی خوشبخت!!
- خب من،منظورم این بود که...
-گفته بودم دوستت داشتم..دارم ...خواهم داشت...نه؟!
گرفته گفت:_اگه دوستم نداشتیو میومدم خواستگاریت بازم جوابت...
پریدم وسط حرفش
_مطمئن باش مثبت بود!
خندید به لحن محکمم:
_آخه آدمای اطرافمم شک میندازن به جونم که تو خوشبختی کنار من
یانه؟!ببخشید انگار هر چند وقت یه بار محتاج این میشم که مطمئن بشم از دوست داشتنت!!
صورتم و جمع کردم
_آها اونوقت جور دیگه ای نمیشه بهش رسید حتما باید من و زجر بدی باحرفات؟!من اگه قول بدم توبیست و چهار ساعت هر ده دقیقه بگم امیر علی عاشقتم اونم باصدای بلند که همه دنیا بدونن مشکل حل میشه؟ دیگه بهم شک نمی کنی؟دور این حرفها رو خط میکشی؟!
ولکن حرف بقیه رو امیرعلی حرف من برات مهمه یابقیه؟!
آروم ولی از ته دل خندید :
_معلومه که تو...ببخشید!
ابرو بالا انداختم
_نچ این بار جریمه داره!
-شما امر بفرمایید!
خوشحال از خنده اش گفتم:
_اول اینکه کلی مسئله دارم زحمت توضیح دادنش باشماست...
دوم اینکه...
سکوت کردم که باصورت خندونش نگاهم کرد
–اولی که به روی چشم ودومی...؟
سرفه مصلحتی کردم وقیافه ام رو جدی گرفتم
- یه دفعه دیگه هم باید من و ببری پارک و نیم ساعت درست تابم بدی...اینبار که خوب من و به حرف گرفتی و از زیرش فرار کردی!وسوم اینکههه...
خندید:
_هنوز ادامه داره؟
اخم مصنوعی کردم
_بله که داره ...هزار تا شرط میزارم تا یادت باشه دیگه از این حرفها نزنی!
خنده اش بلندتر شد که گفتم:
_سرراه یک بسته پاستیل خرسی برام بخر!مغزم باز میشه بهتردرسمو یاد میگیرم!
ابروهاش بالاپرید
_شوخی می کنی؟
-خیلیم جدی ام!
باخنده لبهاش رو جمع کرد توی دهنش
_چشم ولی مگه بچه ای تو؟!
-چه ربطی داره ؟!دوست دارم خب،از این به بعدم هر وقت باهات قهر کردم یه بسته پاستیل
برام بخری باهات آشتی میکنم!
کلا از گل و کادو بهتره حس خوبی به من میده!
نتونست دیگه خنده اش و نگه داره و بلند بلند خندید!
-قربون این شرطهای کوچیک و دلِ بزرگت بشم!
اخم کردم
_نمیخوادقربون بشی... راست میگی دیگه این حرفا رو نزن!
خنده اش کم شد
- چشم ...حالادیگه اخم نکن دوبسته پاستیل برات میخرم خوبه؟!
ذوق زده دستهام رو بهم کوبیدم
_جدی؟؟آخ جون!
میخوای سه بسته بخر که کلا رفع
دلخوری بشه!
اینبار قهقه زد
_اگه اینجوریه که چشم سه بسته میخرم..
لبخند خوشحالی زدم و نفس بلندی کشیدم
-ولی امیرعلی جدا از حرص خوردن من دیگه این حرفها رو نگو ناشکریه ...خدا قهرش میگیره ها!
چرا فکر می کنی کمی؟!
نفسش رو با یک آه بیرون داد
- من ناشکری نکردم ... هر وقت می خوام گله کنم از خدا, میرم این
موسسه هایی که افراد بی سرپرست و معلول رو نگه میدارن, اونجا از خودم شرمنده میشم و خدا
رو شکر می کنم و عذرخواهی...می دونم افرادی هستن که زندگی ساده تر و بدتر از ماهم دارن....
اونا رو هم میبینم محیا! خدارو هم روزی هزار بار شکر می کنم که زندگی ساده ای دارم و روزی
حلال درمیارم حتی اگر کم باشه!
-پس تو خوشت نمیاد من رو تو این روزی حلال شریک کنی؟
براق شد
_نه عزیز من این چه حرفیه؟!همه زندگیم رو به پات میریزم !
- پس بیا ودیگه از این حرفها نزن ..چون من فکر میکنم برات غریبه ام! از این به بعد از هر چی
دلخورشدی یا من دلخور شدم بیا دوستانه بهم بگیم نه کنار واژه پشیمونی!باشه؟ قول بده!
انگشت کوچیکم رو گرفتم جلوی صورتش
-قبول؟
انگشت کوچیکش رو حلقه کرد دور انگشتم
_باشه قبول !
اینم شد پیمان دوستی ما کنار عهد همیشگی باهم بودن !...
چقدر خوبه که اول حسِ دوستی
باشه،کنارِهمسر بودنت!!
💌❤️💌❤️💌❤️💌❤️
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>