eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
25 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 :) 🌱 سربار نگاهش برگشت روي من ... دستش رو محكم تر با هر دو دستم گرفتم ... ـ اگه مي خواي بري داخل براي زيارت، برو ... اما قسم بخور برمي گردي ... من همين جا مي مونم تا برگردي ... دوباره ديدن لبخندش، وجود طوفان زده ام رو كمي آرام كرد ... ـ قطعا دوستان تون برنامه ديگه اي دارن ... محكم تر دستش رو گرفتم و ايستادم ... ـ واسم مهم نيست ... مي خوام با تو حرف بزنم ... نه با اون ... نه با هيچ كس ديگه ... مرتضي داشت توي اون صحن و شلوغي دنبال من مي گشت ... براي چند لحظه نگاهم برگشت روش ... اون همه حرف و كلام شيواي اون نتونسته بود قلب من رو به حركت بياره ... كه جملات ساده اين جوان، در وجودم طوفان به پا كرده بود ... نمي دونستم چقدر مي تونستم به جواب سوال هام برسم اما مي دونستم حاضر نبودم حتي براي لحظه اي اين فرصت رو از دست بدم ... فرصتي رو كه شايد نه تقدير و اتفاق ... كه خداي اين جوان رقم زده بود ... آرام دست ديگه اش رو گذاشت روي شونه ام ... ـ امشب، شب ميلاده ... بعد زيارت حضرت، قصد دارم برم جكمران ... ـ پس منم ميام ... اينجا صبر مي كنم، از زيارت كه برگشتي باهات همراه ميشم ... چهره اش پشت اون لبخند محجوبانه پنهان شد ... و آرام دستش رو گذاشت روي دست هام ... دست هايي كه دست ديگه اش رو رها نمي كردن ... ـ فكر مي كنيد همراه تون، اين مسئوليت رو قبول كنن كه در يه كشور غريب، شما رو به يه فرد ناشناس بسپارن؟ ... بي اختيار بغض، مسير گلوم رو بست ... حس كردم هر لحظه است كه چشم هام گر بگيره ... نمي دونم چرا؟ اما نمي تونستم ازش جدا بشم ... ـ نمي خواي همراهت باشم؟ ... ـ اينطور نيست ... ـ تو من رو قبول كن ... قول ميدم سربارت نباشم .. براي لحظاتي سرش رو با همون لبخند، پايين انداخت ... هنوز مرتضي ما رو بين اون جمع پيدا نكرده بود ... هر لحظه كه مي گذشت، ترس عجيبي وجودم رو پر مي كرد ... نكنه مرتضي ما رو ببينه و جلو بياد و مانع بشه ... نكنه اين جوان، من رو قبول نكنه ... نكنه كه ... نگاه پر از ترسم بين چهره اون و مرتضي مي چرخيد ... ـ ساعت 2 ... ورودي جنوبي مسجد ... اونجا بايست ... من پيدات مي كنم ... گل از گلم شكفت ... مثل اينكه روح تازه اي درونم دميده باشن ... بدون اينكه لحظه اي فكر كنم قبول كردم ... مي ترسيدم يه ثانيه ترديد كنم و همه چيز بهم بخوره ... به گرمي دستم رو فشرد و از من جدا شد ... و من تا لحظه اي كه از تصوير چشمانم محو نشده بود هنوز بهش نگاه مي كردم ... همين كه بين جمعيت از نظرم مخفي شد، رفتم سمت مرتضي ... اون هم تا چشمش به من افتاد، حركت كرد ... ـ خسته كه نشدي؟ ... با انرژي بي سابقه اي بهش لبخند زدم ... ـ نه، اصلا ... تا اينجا كه شب فوق العاده اي بود ... با تعجب بهم نگاه مي كرد ... توي كشور بي هم زبان، توي صحن مسلمان ها نشسته بودم ... چطور مي تونست ساعت هاي ي ب كاري برام فوق العاده باشه؟ ... با همون لبخند و انرژي ادامه دادم ... ـ اينجا با يه نفر دوست شدم ... يه مسلمان كه خيلي سليس به زبان ما حرف مي زد ... با هم ساعت ، 2 ورودي جنوبي مسجد جمكران قرار گذاشتيم ... چهره مرتضي خيلي جدي شده بود ... حق داشت ... شايد بچه نبودم اما براي اون مسئوليت محسوب مي شدم ... اگر اتفاقي توي كشورش براي من مي افتاد، نه فقط اون، خيلي هاي ديگه هم بايد جواب گوي دولت من مي شدن ... معلوم بود چيزهاي زيادي از ميان افكارش در حال عبوره ... اما اون آدمي نبود كه سخني رو نسنجيده و بي فكر به زبان بياره ... داشت همه چيز رو بالا و پايين مي كرد ... ـ فكر نمي كنم شام رو كه بخوريم ... بتونيم تا ساعت 2 خودمون رو به ورودي جنوبي برسونيم ... جمعيتي كه امشب اونجا هستن و دارن به سمتش ميرن خيلي زيادن ... چطور مي خواي بين چند ميليون آدم پيداش كني؟ ... گذشته از اين، سمت جنوبي ... 2 تا ورودي داره ... جلوي كدوم يكي قرار گذاشتيد؟ ... ناخودآگاه يه قدم رفتم عقب ... چند ميليون آدم؟ ... 2 تا ورودي؟ ... اون نگفت كدوم يكي ... يعني مي خواست من رو از سر خودش باز كنه؟ ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
                  ﷽ 💙 :) 🌱 تنوره درد يه حس غم عجيبي وجودم رو پر كرده بود ... دلم مي خواست گريه كنم ... يكي دو قدم از مرتضي فاصله گرفتم و بي اختيار نگاهم توي صحن چرخيد ... بين اون همه آدم ... اون همه چهره ... توي اون شلوغي ... چه انتظاري داشتم؟ ... شايد دوباره اون رو ببينم؟ ... نمي تونستم باور كنم اون، من رو پيچونده و سر كار گذاشته ... شايد مي تونستم اما دلم نمي خواست ... هر لحظه بغض گلوم سنگين تر مي شد ... به حدي كه كنترلش برام سخت شده بود ... مرتضي اومد سمتم ... نمي دونست چرا اونطوري بهم ريختم ... منم قدرت توضيح دادن نداشتم ... نه قدرتش رو، نه مي تونستم كلمه اي براي توضيح دادن حالم پيدا كنم ... حسي غيرقابل وصف بود ... سوال هاي بي جوابش در برابر پريشاني و آشفتگي آشكار من، بعد از سكوتي چند لحظه اي به دلداري تبديل شد ... هر چند دردي از من دوا نمي كرد ... ـ قرار گذاشتيم بعد از شام بريم مسجد جمكران ... و تا هر وقت شب كه شد بمونيم ... البته مي خواستيم زودتر بريم اما شما خواب بودي و درست نبود تنها توي هتل بزاريمت و خودمون ... كلماتش توي سرم مي پيچيد ... دلم نمي خواست هيچ كدوم شون رو بشنوم ... مي دونستم به خاطر من برنامه شون بهم ريخته اما پريشان تر از اين بودم كه تشكر يا عذرخواهي كنم ... يا هر كلمه اي رو به زبون بيارم ... رفتم و همون گوشه صحن، دوباره يه جا پيدا كردم و نشستم ... سرم رو پايين انداختم و دستم رو گرفتم توي صورتم ... نمي خواستم هيچ چيز يا هيچ كس رو ببينم ... مرتضي هم ساكت فقط به من نگاه مي كرد ... نيم ساعت، يا كمي بيشتر ... مرتضي از كنارم بلند شد . .. سرم رو كه بالا آوردم، از دور خانواده ساندرز رو ديدم كه كنار حوض، چشم هاشون دنبال ما مي گشت ... مي خواستم صورت خيسم رو پاك كنم ... اما كف دست هام هم مثل اونها جاي خشك نداشت ... نفس هاي عميقم، تنوره درد و آتش بود ... ايستادم و يه بار ديگه به ايوان و گنبد خيره شدم ... مرتضي سر به بسته هر چي مي دونست رو در جواب حال خراب من به دنيل گفت ... متاسف بودم كه حس خوش و زيباي اونها رو خراب كردم ... اما قادر به كنترل هيچ چيز نبودم ... نه تنها قدرتي نداشتم ... كه درونم فرياد آكنده اي از درد مي جوشید ... ساكت و بي صدا دنبال شون مي رفتم ... اما سكوتي كه با گذر هر لحظه داشت به خشم تبديل مي شد ... حس آدمي رو داشتم كه به عشق و عاطفه عميقش خيانت شده ... به هتل كه رسيديم درد، جاي خودش رو به خشم داده بود ... توي رستوران، بيشتر از اينكه بتونم چيزي بخورم ... فقط با غذا بازي مي كردم ... دنيل از يه طرف حواسش به نورا بود و توي غذا خوردن بهش كمك مي كرد ... از طرف ديگه زير چشمي به من نگاه مي كرد ... و گاهي نگاه معنادار اون و مرتضي با هم گره مي خورد ... ـ جوجه كباب بين ايراني ها طرفدار زيادي داره ... براي همين پيشنهاد دادم ا... گه دوست نداري يه چيز ديگه سفارش بديم؟ ... سرم رو بالا آوردم و به مرتضي نگاه كردم ... مرتضي اي كه داشت زوركي لبخند مي زد، شايد بتونه راهي براي ارتباط برقرار كردن با من پيدا كنه ... ابرو بالا انداختم و نفس عميقي كشيدم ... ـ مشكل از غذا نيست ... مشكل از بي اشتهايي منه ... مكث كوتاهي كرد ... ـ شما كه نهار هم نخوردي ... براي تموم شدن حرف ها به زور يكم ديگه هم خوردم و از جا بلند شدم ... برگشتم بالا توي اتاق ... پشت همون پنجره و خيره شدم به خيابون ... بدون اينكه چراغ رو روشن كرده باشم ... هنوز همه در رفت و آمد بودن ... شبي نبود كه براي اون مردم، شب آرامي باشه ... براي منم همين طور ... غوغا ... اشتياق ... درد ... من تا مرز ايمان به خداي اون پيش رفته بودم ... توي اون لحظات، فقط چند ثانيه بيشتر لازم بود تا به زبان بيارم ... 'بله ... من به خداي اون مرد ايمان دارم' ... فقط چند ثانيه مونده بودم تا بهش بگم ... حق با توئه ... اما تمام اين اشتياق، جاش رو به درد داده بود ... درد خيانت ... درد پس زده شدن ... درد عقب ماندگي ... درد بود و درد ... و من حتي نمي دونستم بايد به چي فكر كنم ... يا چطور فكر كنم ... چند ضربه آرام به در، صداي فرياد و ضجه درونم رو آرام كرد ... مرتضي بود ... در رو باز كرد و چند قدمي رو توي اون تاريكي جلو اومد ... ـ در رو درست نبسته بودي ... نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به بيرون خيره شدم ... بدون اينكه لب از لب باز كنم ...
           ﷽ 💙 :) 🌱 ازدحام يك مسير مستقيم چشم هام رو بستم ... حتي نفس كشيدن آرام و عميق، آرامم نمي كرد ... ثانيه ها يكي پس از ديگري به دقيقه تبديل مي شد ... و من هنوز توي همون نقطه ايستاده بودم و غرق خشم به ماه و بيرون نگاه مي كردم ... حرف هايي كه توي سرم مي پيچيد لحظه اي رهام نمي كرد ... ـ چطور بهش اعتماد كردي؟ ... چطور به يه مسلمان اعتماد كردي؟ ... همه چيزشون ... بي اختيار چند قطره اشك از چشم هام فرو ريخت ... درد داشتم ... درد سنگين و سختي بود ... سخت تر از قدرت تحملم ... تمام وجود و باوري كه داشت روي ويرانه هاي زندگي من شكل مي گرفت؛ نابود شده بود ... اما در ميان اين منجلاب، باز هم دلم جاي ديگه بود ... از در هتل خارج شدم و رفتم سمت ماشين مرتضي ... هنوز پاي ماشين منتظرم بودن ... انتظاري در عين ناباوري بود ... خودم هم باور نمي كردم داشتم دوباره با اونها هم مسير مي شدم ... ماشين به راه افتاد ... در ميان سكوت عميقي كه فقط صداي نورا اون رو مي شكست ... و من، نگاهم رو از همه گرفته بودم ... حتي از مرتضي كه كنار من و پشت فرمان نشسته بود ... از پنجره به ازدحام آدم هايي خيره شده بودم كه توي خيابون مي چرخيدن ... و بين ماشين ها شربت و كيك پخش مي كردن ... يكي شون اومد سمت ما ... نهايتا بيست و سه، چهار ساله ... از طرفي كه من نشسته بودم ... مرتضي شيشه رو پايين داد و اون سيني رو گرفت سمتم ... به فارسي چند كلمه گفت و مرتضي نيم خيز شد و توي سيني ليوان هاي شربت رو برداشت ... 3 تا عقب ... يكي براي خودش ... و نگاهي به من كرد ... من درست كنار سيني شربت نشسته بودم و بهش نگاه مي كردم ... اون جوان دوباره چيزي گفت و مرتضي در جوابش چند كلمه اي ... و نگاهش برگشت روي من ... ـ برنمي داري؟ ... من توي عيد اونها سهمي نداشتم كه از شيريني و شربت سهمي داشته باشم ... سري به جواب رد تكان دادم و باز چند كلمه اي بين اونها رد و بدل شد ... و اون جوان از ماشين ما دور شد ... مرتضي همين طور كه دوباره داشت كمربند ايمنيش رو مي بست از توي آينه وسط نگاهي به عقب كرد ... ـ اين برادري كه شربت تعارف كرد ... وقتي فهميد شما تازه مسلمان هستيد و از كشور ديگه اي زيارت تشريف آورديد ... التماس دعا داشت ... گفت امشب حتما يادش كنيد ... سكوت شكست ... دنيل و بئاتريس در جواب احساس اون جوان، واكنش نشان مي دادن ... و من هنوز ساكت بودم ... هر چه جلوتر مي رفتيم ترافيك و ازدحام جمعيت بيشتر مي شد ... مرتضي راست مي گفت ... وقتي از اون فاصله، جمعيت اينقدر عظيم بود ... اگر به جمكران مي رسيديم چقدر مي شد؟ ... ديگه ماشين رسما توي ترافيك گير كرده بود ... مرتضي با خنده نگاهي به عقب انداخت ... ـ فكر كنم ديگه از اينجا به بعد رو بايد يه گوشه ماشين رو پارك كنيم و زودتر پياده روي مون رو شروع كنيم ... فقط اين كوچولوي ما اين وقت شب اذيت نميشه؟ ... هر چند، هر وقت خسته شد مي تونيم نوبتي بغلش كنيم ... و زير چشمي به من نگاه كرد ... مي دونستم اون نگاه به خاطر قول بغل كردن نوبتي نورا نبود ... و منظور اون جمله فقط داوطلب شدن خودش بود ... اما ترجيح مي دادم مفهوم اون نگاه ها چيز ديگه اي باشه ... مثلا اينكه من اولين نفري باشم كه داوطلب بشه ... يا هر چيزي غير از مفهوم اصلي ... مفهومي كه تمام اون اتفاقات رو مي آورد جلوي چشم هام ... ماشين رو پارك كرديم و همراه اون جمعيت عظيم راه افتاديم ... جمعيتي كه هر جلوتر مي رفتيم بيشتر مي شد و من كلافه تر ... با هر قدم دوباره اون اشتياق، هيجان و كشش درون قلبم مثل فانوس دريايي در يك شب تاريك ... روشن و خاموش مي شد و به اطراف مي چرخيد ... از جايي به بعد ديگه مي تونستم سنگين شدن نفس ها و مور مور شدن انگشت هام رو هم حس كنم ... دست كردم توي جيبم و از دفترچه جيبيم يه تيكه كاغذ كندم ... گرفتم سمت مرتضي ... ـ آدرس هتل رو به فارسي روي اين كاغذ بنويس ... با حالت خاصي بهم زل زد ... ـ برمي گردي؟ ... نمي تونستم حرفي رو كه توي دلم بود بزنم ... چيزي كه بين اون همه درد، آزارم مي داد ... اميد بود ... اميدي كه داشت من رو به سمت جمكران مي كشيد ... اميدي كه به زبان آوردنش، شايد احمقانه ترين كاري بود كه در تمام عمرم ... براي تحقير بيشتر خودم مي تونستم انجام بدم ... ساعت از 1 صبح گذشته بود ... و ما هنوز فاصله زيادي داشتيم ... فاصله اي كه در اين مدت كوتاه تمام نمي شد ... و هنوز توي اون شلوغي گير كرده بوديم ... ازدحام يك مسير مستقيم ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷
💙 :) 🌱 : و عليك السلام مرتضي منتظر شنيدن جوابي از طرف من بود ... و من با چشمان كودكي ملتمس به اون زل زده بودم ... زبانم سنگين بود و قلبم براي تك تك دقيقه ها، التهاب سختي رو تحمل مي كرد ... چشم هام رو از مرتضي گرفتم و نگاهم در امتداد مسير حركت كرد ... در اون شب تاريك، التماس ديدن ديوارها و مناره هاي مسجد رو مي كرد ... دستم بين زمين و آسمان مونده بود ... اومدم بكشمش عقب كه مرتضي برگه رو از دستم گرفت ... از توي قباش خودكاري در آورد و شروع به نوشتن كرد ... شماره خودش رو هم نوشت ... ـ ديدي كجا ماشين رو پارك كردم؟ ... اگه برگشتي اونجا بود كه هيچ، منتظرمون بمون ... اگه نه كه همون مسير رو چند متر پايين تر بري، هر ماشيني كه جا داشته باشه سوارت مي كنه ... برگه رو گرفتم و ازشون جدا شدم ... در ازدحام با قدم هاي سريع ... و هر جا فضاي بيشتري بود از زمين كنده مي شدم ... با تمام قوا مي دويدم ... تمام مسير رو ... تا جايي كه مسجد از دور ديده شد ... تمام لحظات اين فاصله در نظرم طولاني ترين شب زندگي من بود ... دوباره به ساعتم نگاه كردم ... فقط چند دقيقه تا 2 صبح باقي بود ... جلوي ورودي كه رسيدم پاهام مي لرزيد و نفس نفس مي زدم ... چند لحظه توي حالت ركوع، دست به زانو، نفس هاي عميقي كشيدم ... شايد همه اش از خستگي و ضعف نخوردن نبود ... هيجان و التهاب درونم حد و حصري نداشت ... قامت صاف كردم ... چشمم بي اختيار بين جمعيت مي چرخيد ... هر كسي كه به ورودي نزديك مي شد ... هر كسي كه حركت مي كرد ... هر كسي كه ... مردمك چشم هاي منتظر من، يك لحظه آرامش نداشت ... تا اينكه شخصي از پشت سر به من نزديك شد ... به سرعت برگشتم سمتش ... خودش بود ... بغض سنگيني دور گلوم حلقه زد و چشم هام گر گرفت و پشت پرده اشك مخفي شد ... دلم مي خواست محكم بغلش كنم اما به زحمت خودم رو كنترل كردم ... دلم از داخل مثل بچه گنجشك ها مي لرزيد ... كسي باور نمي كرد چه درد وحشتناكي در گذر اون ثانيه ها، به اندازه قرن برمن گذشت ... و حالا اون واقعا بين اون جمعيت، من رو پيدا كرده بود ... به شيوه مسلمان ها به من سلام كرد ... و من براي اولين بار با كلمات عربي، جواب سلامش رو دادم ... ـ عليك السلام شايد با لهجه من، اون كلمات هر چيزي بود الا جواب سلام ... اما نهايت وسع و قدرت من بود ... ـ منتظر كه نمونديد؟ در ميان تمام اون دردها و التهاب هاي پر سوز ... لبخند آرام بخشي از درون قلبم به سمت چهره ام جاري شد ... منتظر بودم اما نه پشت ورودي مسجد ... ساعت ها قبل از حركت، شوق اين ديدار بي تابم كرده بود ... ـ نه ... دقيق راس ساعت اومدید ... لبخند زد و با دستش به سمت ورودي اشاره كرد ... ـ بفرماييد ... مثل ميخ همون جا خشكم زد ... ـ من مسلمان نيستم نمي تونم وارد مسجد بشم ... آرام دستش رو بازوي من گذاشت ... و دوباره با دست ديگه به سمت ورودي اشاره كرد ... ـ حياط ها حكم مسجد ندارن ... بفرما ديي داخل ... قدم هاي لرزان من به حركت در اومد ... يك قدم، عقب تر ... درست مقابل ورودي ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
            ﷽ 💙 :) 🌱 پیامبر درون پشت سر اون، قدم هاي من باهاش همراه شد ... و تمام حواسم پيشش بود، مبادا بين جمعيت، بين ما فاصله بيوفته ... در اون فضاي بزرگ، جاي نسبتا دنجي براي نشستن پيدا شد ... بعد از اون درد بي انتها .... هوا و نسيم يك شب خنك تابستاني ... و اون، درست مقابل من ... چطور حال من كن فيكون شده بود ... و حرف هاي بين ما شروع شد ... ـ چرا پيدا كردن آخرين امام اينقدر براي شما مهمه؟ .. چند لحظه سكوت كردم ... نمي دونستم بايد از كجا شروع كنم ... اين داستان بايد از خودم شروع مي شد ... خودم، زندگيم و ماجراي پدرم رو خيلي خلاصه تعريف كردم ... اما هيچ كدوم از اينها موضوعيت نداشت ... اومده بودم تا خودم رو بين گمشده ها پيدا كنم ... ـ بعد از اين مسائل سوال هاي زيادي توي ذهنم شكل گرفت ... و هر چي جلوتر مي رفتم به جاي اينكه به جواب برسم بيشتر گم مي شدم ... هيچ كس نبود به سوال هاي من جواب بده ... البته جواب مي دادن اما نه جوابي كه بتونه ذهن من رو باز كنه ... و بعد از يه مدت، ديگه نمي دونستم به كدوم جواب ميشه اعتماد كرد ... چه چيزي پشت تمام اين ماجراهاست ... ـ چي شد كه فكر كرديد مي تونيد به ايشون اعتماد كنيد؟ ... چند لحظه سرم رو پايين انداختم ... دادن اين جواب كمي سخت بود ... ـ چون به اين نتيجه رسيدم، همه چيز براساس و پايه دروغ شكل گرفته ... من تا قبل فكر مي كردم هدف شون فقط تسلط روي شبكه هاي استخراج و پالايش نفت توي عراق بوده ... اما اون چيزي رو كه در اصل داشت مخفي مي شد اون ماجرا بود ... حتي سربازها ازش خبر نداشتن ... يه گروه و عده خاص با تمهيدات خاص ... چرا با دروغ، همه چيز رو مخفي مي كنن؟ ... قطعا چيزي در مورد اين مرد هست كه اونها از آشكار شدنش مي ترسن ... حقيقتي كه من نمي فهمم و نمي تونم پيداش كنم ... يا اون مرد به حدي خطرناك هست كه براي آرامش جهاني بايد بي سر و صدا تمومش كرد ... يا دليل ديگه اي وجود داره كه اونها مي خوان روش سرپوش بزارن ... از طرفي نمي تونم تفاوت بين مسلمان ها رو درك كنم ... چطور ممكنه از يه منبع چند خط صادر بشه و قرار باشه همه به یه نقطه واحد برسه؟ ... چطور ممكنه در وجوه اعقتادي عين هم باشن با اين همه تفاوت ... اون هم درحالي كه همه شون ادعاي حقانيت دارن؟ ... خيلي آروم به همه حرف هاي من گوش كرد ... در عين حرف زدن مدام ساعت مچيم رو چك مي كردم ... مي ترسيدم چيزي رو به زبون بيارم كه ارزش زمان رو نداشته باشه ... و فرصت شنيدن رو از خودم بگيرم ... با سكوت من، لحظاتي فقط صداي محيط بين ما حاكم شد ... لبخندي زد و حرفش رو از جايي شروع كرد كه هيچ نسبتي با حرف هاي من نداشت ... ـ انسان در خلقت از سه بخش تشكيل شده ... يكي عقلاني كه مثل يه سيستم كامپيوتري هست ... با نرم افزارها و كدنويسي هاي مبدا كارش رو شروع مي كنه ... اطلاعات رو براساس كدنويسي هاش پردازش مي كنه ... در عين اينكه كدنويسي تمام اين سيستم ها متفاوته، اساس شون در بدو تولد ثابته ... اين بخش از وجود انسان، بخش مشترك انسان و ملائك هست ... ملائك دستور رو دريافت مي كنن ... دستور رو پردازش مي كنن و طبق اون عمل مي كنن ... مثل يه سيستم كه قدرتي در دخل و تصرف نداره و شما بهش مساله ميدي اون طبق كدهاش، به شما پاسخ ميده ... بخش دوم وجود انسان، بخش اشتراك بين انسان و حيوانه ... حس بقا و حفظ وجود ... غذا خوردن، خوابيدن، ايجاد حيطه و قلمرو ... استقلال طلبي ... قلمرو انسان ها بعد از اينكه براي خودشون تعريف پيدا مي كنه ... گسترش پيدا مي كنه ... ميشه قلمرو خانواده ... قلمرو شهر ... قلمرو كشور ... و گاهي اين قلمرو طلبي فراتر از حيطه طبيعي اون حركت مي كنه ... چون انسان ها نسبت به حيوانات پيچيده تر عمل مي كنن ... قلمروهاشون هم اسم هاي متفاوتي داره ... به قلمرو دروني شون ميگن حيطه شخصي ... به قدم بعد ميگن اتاق من، خانواده من، شهر من، كشور من ... و بخش سوم، قدرت، روح و ظرفيتي هست كه مختص انسانه و خدا، اون رو به خودش منسوب مي كنه ... هر چه بيشتر ادامه مي داد ... بيشتر گيج مي شدم ... اين حرف ها چه ارتباطي با سوال هاي من داشت؟ ... ـ انسان ها براساس اشتراك حيواني زندگي مي كنن ... پيش از اينكه در كودك قدرت عقل شكل بگيره و كامل بشه ... براساس كدهاي پايه عمل مي كنه ... حفظ بقا ... گريه مي كنه و با اون صدا، اعلام كد مي
      ﷽ 💙 :) 🌱 نامعادلات ـ شيطان در وهله اول سعي مي كنه اين كدها رو تغيير بده ... كدهايي كه فرد براساسش فكر مي كنه ... و مثل يه سيستم كامپيوتري، از يه سني به بعد فايروال مي سازه ... يعني نسبت به دريافت يه سري داده ها، سدسازي مي كنه ... نسبت به بعضي حرف ها و نوشته ها واكنش نشون ميده ... براي يه انساني حرفي به راحتي قابل پذيرش ميشه ... و براي انسان ديگه اي زنگ خطر رو به صدا در مياره و اون فرد نسبت به حرف يا اتفاق اي حتي فرد گوينده، واكنش نشون ميده ... اين كدها غير از اينكه بخش مادي و حيواني زندگي بشر رو مديريت مي كنه ... يه نقش مهمه ديگه هم داره ... مثل علامت بزرگ تر و كوچك تر در يه نامعادله رياضي عمل مي كنه ... يعني بخشي رو نسبت به بخش ديگه مهمتر مي كنه ... تمام داده ها رو با هم مقايسه مي كنه ... بين اونها علامت گذاري مي كنه ... از داده هاي ساده ... تا داده هايي كه شخصيت يه انسان رو در برمي گيره ... و داده هايي كه قدرت فكر و سيستم فكري رو مشخص مي كنه ... اون كدنويسي هاي پايه ... يا چيزي كه اسلام بهش ميگه فطرت ... اولين تعيين علامت رو در وجود انسان انجام داده ... به خاطر قدرت و ظرفيت روح، در بدو زندگي ... قسمت پردازش، بخش روح رو بر ماده ارجح مي دونه ... وقتي داده اي وارد بشه، قسمتي اون رو بررسي مي كنه كه ارجح داره ... و شيطان دقيقا اين بخش ها رو هدف قرار ميده ... مي دوني چرا؟ ... محو صحبت ها ... بدون اينكه حتي پلك بزنم ... سرم رو به جواب نه تكان دادم ... ـ چون علي رغم كدنويسي پايه ... در بدو تولد قواي حيواني فعال تر از بخش سوم هست ... و حيوان قابليت شرطي شدن داره ... تازه داشت همه چيز توي ذهنم واضح مي شد ... و حرف هاش برام مفهوم پيدا مي كرد ... با زبان فكري خودم، داشت حقيقت وجودي انسان رو ترسيم مي كرد ... ـ چيزي شبيه عادت هاي فكري و رفتاري؟ ... ـ فراتر از اين ... اون آزمايش رو ديدي كه يه موش رو توي يه دايره قرار مي دادن ... و بهش ياد ميدن بايد چند دور، درون دايره بچرخه تا بهش غذا بدن؟ ... با هيجان خاصي تاييد كردم ... ـ اين مثالي شبيه اون ماجراست ... انسان در تعامل با زندگي مادي به مرور شرطي ميشه ... و اون سيستم پردازنده مثل سيستم هوش مصنوعي ... اين قابليت و توانايي رو داره كه شرط ها رو به عنوان قانون بنويسه ... و بعد اونها رو توي نامعادلات قرار ميده ... اما اهميت و اصل مطلب اينجاست ... اگه اين شرط ها به مرور در وجود انسان زياد بشه ... با گذر زمان در برابر كدهاي پايه قرار مي گيره ... و بر اونها غلبه مي كنه ... مثلا اگه در بدو تولد كدهاي پايه يا اون پيامبر دروني رو ' ای ' و داده هاي مادي رو ' بی ' در نظر بگيريم ... اين نامعادله به مرور از حالت ' ای ' بزرگ تر از ' بی ' به ايكس كوچك تر از ' بی ' تبديل ميشه ... با رشد سني انسان، ضريب كنار ' يا ' ثابت مي مونه ... اما به ضريب همراه ' يب ' اضافه ميشه ... نيو ا فاصله مي تونه تا جايي پيش بره كه ... ناخودآگاه و بي اختيار پريدم وسط حرفش ... ـ و اين يعني مرگ پيامبر دروني ... لبخند خاصي چهره اش رو پر كرد و در تاييد جمله ام سرش رو تكان داد ... ـ و اين يعني بعد از اون زمان، سيستم براي پردازش اطلاعات وارد شده ... وقتي مي خواد از داده هاي ثبت شده استفاده كنه ... ميره سراغ قوانين شرطي شده ... و به مرور زمان، براي راحت تر شدن و سريع تر شدن كار ... ديوار دفاعي رو هم براساس همين قوانين، كدنويسي مي كنه ... تا حجم اطلاعات و داده هاي ورودي رو محدود كنه ... تا بتونه دريافتي ها رو سريع تر معادله نويسي و پردازش كنه ... به خاطر همين هر چه سن بيشتر ميشه ... تغيير شخصيت و مسير، سخت تر ميشه ... و اين مهمترين كاريه كه شيطان با انسان مي كنه ... بزرگ ترين برنامه شيطان براي انسان، شرطي كردن ... و قرار دادن اين شرط ها در مركز پردازش اطلاعاته ... چند لحظه در سكوت و اعماق فكر من، فقط بهم نگاه كرد ... كدنويسي هاي مغزم داشت داده هاي جديد رو پردازش مي كرد ... ـ برمي گردم روي سوال هايي كه اول بحث پرسيدي ... يادت مياد سوال كردي چطور ممكنه بين انسان هايي كه ادعاي مذهب و اسلام دارن ... اين همه تفاوت مسير از يه انديشه وجود داشته باشه؟ ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
💙 :) 🌱 پاسخ يك پیامبر بدون اينكه لحظه اي مكث كنم گفتم ... ـ بله ... چطور؟ ... لبخند آرامش بخشي چهره مصممش رو پر كرد ... ـ هر انساني براساس محل تولد و خانواده ... داده هاي اوليه رو دريافت مي كنه ... شيطان در كودك راه ورود نداره ... چون كدنويسي هاي اوليه تعيين مي كنه كه پيامبر درون بر همه چيز غلبه داشته باشه ... و هر چيزي رو كه وارد بشه پيامبر درون پردازش مي كنه ... اما شيطان اين رو هم مي دونه كه سيستم پردازشگر ... بايد اطلاعات وارد شده رو به عنوان قانون ثبت كنه ... پس مياد سراغ پدر و مادر و اطرافيان اون بچه ... چون اونها در حال شكل دادن اطلاعات ورودي هستن ... اگه بتونه اونها رو در دست بگيره و مديريت كنه ... داده هاي اوليه كودك رو تعيين مي كنه ... و هيچ كاري در اين زمينه از دستش برنمياد ... جز اينكه از راه شرطي كردن وارد بشه ... برمي گردم روي خانواده هاي مذهبي ... پدر و مادر، سيستم پردازشگرشون كامل شده ... و پایه اش براساس اطلاعات و داده هاي مذهبي شكل گرفته ... حالا به عنوان مثال ... فرزند اونها به سني رسيده كه بايد نماز بخونه ... يا سيستم پردازشگر اونها انجام زمينه سازي لازم رو در اولويت قرار نميده ... و اونها به اصطلاح، اين كار رو فراموش مي كنن ... يا اينكه سيستم پردازشگر اونها این رو در اولويت قرار ميده ... و به پدر و مادر اعلام مي كنه كه بايد زمينه سازي رو انجام بدن ... در مورد اول، شيطان موفق شده كاملا با شرطي كردن فكر روي اولويت هاي ديگه ... جلوي زمينه سازي رو بگيره ... در مورد خانواده دوم وارد عمل ديگه اي ميشه ... سعي مي كنه پردازش اطلاعات رو به مخاطره بندازه ... تا اونها زمينه سازي رو اونطور كه بايد انجام ندن ... حالا فرزند به سني رسیده كه بايد نماز بخونه ... كدهاي ثبت شده در ذهن كودك ... و كدهايي كه وارد ميشه ... بچه رو در شرايطي قرار ميده كه نسبت به نماز كاهل هست ... شيطان مجدد برمي گرده سراغ والدين ... و شروع به ارسال داده مي كنه ... چيزي كه بهش ايجاد فكر يا وسوسه گفته ميشه ... والدين چند راه رو كه امتحان مي كنن بلافاصله شيطان داده جديد مي فرسته ... به عنوان مثال: ديگه راهي نمونده، بترسونش ... ديگه راهي نمونده، تهديدش كن ... ديگه راهي نمونده پس ... اون فكر مثل يه داده ويروسي در سر والد قرار مي گيره ... و اگر والد، سيستم دفاعي ذهنش درست عمل نكنه ... اين فكر مثل ويروس وارد داده ها ميشه و از سيستم والد به فرزند منتقل ميشه ... حالا بايد ديد كدنويسي هاي مغز بچه چطور عمل مي كنه ... آيا نماز خوندن رو به عنوان يه رفتار شرطي مي پذيره؟ ... يا كدها جور ديگه اي داده هاي آلوده رو پردازش مي كنه؟ ... اين يك مثال در جهت شرطي شدن يا نشدن رفتار مذهبي در فرد بود ... شيطان با همين مسير، تك تك رفتارها و افكار مذهبي رو در فرد شرطي مي كنه ... نماز شرطي ميشه ... شنيدن صوت قرآن شرطي ميشه ... مسجد رفتن شرطي ميشه ... براي همينه كه يه مسلمان ممكنه صوت قرآن رو بشنوه و هيچ تاثيري در رفتار و عملكردش نباشه ... اما شما كه هيچ سابقه ذهني اي از صوت قرآن نداري ... براي اولين بار كه باهاش مواجه ميشي اونطور واكنش نشون ميدي ... چون براي شما شرطي نشده ... و چون شرطي نشده سيستم پردازشگر نمي دونه چطور واكنش نشون بده ... و بلافاصله شروع به جستجو در داده هاي قديم مي كنه ... و قديمي ترين داده چيه؟ ... چند لحظه در سكوت بهش خيره شدم ... ـ اگه پيامبر درون هنوز زنده باشه ... پيامبر درون پاسخ ميده ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
💙 :) 🌱 بینش با بصیرت همه چيز داشت كم كم مقابل چشمم معنا پيدا مي كرد ... اينكه چرا اون روز، بعد از اينكه اولين بار صوت قرآن رو شنيدم ... اون حال بهم دست داده بود ... تا جايي كه انگار كسي روح من رو از بدنم بيرون مي كشيد ... و اينكه چرا حال من با اوبران فرق داشت ... مثل كوري بودم كه داشت بينا مي شد ... يا كودك تازه متولدي كه براي اولين چشمش رو به روي نور باز مي كرد ... ـ زماني كه انسان شرطي بشه ... و پردازشگر شروع كنه به استفاده از داده هاي شرطي ... نوعي از شيوه محاسبه رو كنار مي گذاره ... كه به اين نوع از محاسبه در اصطلاح ... بينش يا بصيرت گفته ميشه ... قدرت جستجو، مواجهه با چيزهاي جديد . .. پردازش اطلاعات تازه ... و گسترش دنياي فكري فرد ... از من در مورد علت عقب موندن جوامع مسلمان سوال كردي؟ ... اين پاسخ سوال شماست ... شيطان، دين رو شرطي مي كنه و با شرطي شدن قسمت هاي بينش و بصيرت حذف ميشه ... بخش كاوش و جستجو ... و تمام بخش هايي از زندگي كه به بخش سوم، يعني ظرفيت و روح برمي گرده ... مثل آزمايش موش و دايره ... هر روز، در همون حيطه دايره دور خودش مي چرخه ... و اگه يه روز اين دايره حركت نكنه ... يا در جواب چرخش دايره، غذايي دريافت نكنه ... اين موش دچار مشكل ميشه و قادر به مواجه با مساله جديد نيست ... و نمي دونه چطور باید با بحراني كه باهاش رو به روي شده برخورد كنه ... پردازشگر شرطي شده و پردازشگر شرطي فقط روي داده هاي قديم كار مي كنه ... شيطان، براي كنترل يه انسان و علي الخصوص مسلمان ... چاره اي جز شرطي كردنش نداره ... چون مغز شرطي شده، منفعل و وابسته است ... نه در قدرت عمل ... در فكر و ادراك ... توان اينكه فراتر از اون جايي كه هست، بره رو نداره ... جستجوگر نيست ... نوعي بردگي و سكون فكر شه ... و اينها قايدق خلاف اساس و بنياد بعد سوم وجود انسان هست ... در برابر اطلاعاتي كه كمي سخت باشه احساس خستگي و كلافگي مي كنه ... و براي رشد و حل مساله حتما بايد با اين حس مواجه شد ... افرادي هستند كه در وجوه مختلف مي تونن شرطي نشده باشن ... اما در گروهي كه شرطي شدن، اون گروه در مقابل اونها قرار مي گيره ... چون شرطي شدن هاي اونها به چالش كشيده ميشه ... ذهن شما به يه طور شرطي ميشه ... ذهن مسلمان و فرد ديگه، به طور ديگه ... شما شرطي ميشي كه هر عرب و مسلماني تروريست هست ... و اين شرطي شدن تا جايي پيش ميره كه حتي ممكنه ناخواسته بچه اي رو با گلوله بزني ... و اين شرطي شدن براي يه نفر ديگه تا جايي پيش ميره كه به اسم اسلام دقيقا در مسير خلاف اون حركت مي كنه ... چون ديگه مغز و قدرت پردازشگر نمي تونه بفهمه كه داده هايي كه اون به اسم اسلام ازش استفاده مي كنه ... دقيقا بر خلاف اصل اسلام هست ... و اينجاست كه يه بحث پيش مياد ... آيا اون انساني كه شرطي شده ... در اين شرطي شدن بخش سوم وجودش هم خاموش شده يا نه؟ ... و اگر اين بخش زنده است، اين فرد چقدر به شرطي شدنش اجازه فعاليت ميده؟ ... و آيا اين انسان حاضره براي در دست گرفتن خودش، در برابر اين قوانين شرطي شده درونش انقلاب كنه؟ ... چند لحظه مكث كرد ... ـ حالا دوباره ازت سوال مي كنم ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا كني؟ ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
💙 :) 🌱 چشم هاي بینا نمي دونستم چي بايد بگم ... علي رغم اينكه حالا مي تونستم همه چيز رو با چشم و ديد ديگه اي ببينم اما زبانم بند اومده بود ... هر چه جلوتر مي رفتيم قدرت كلام، بيشتر از قبل از من گرفته مي شد ... و ذهنم درگيرتر ... حالا ديگه نمي دونستم چي مي خوام ... در اين شرايط، خواستن امام يعني تبعيت و اطاعت ... و نخواستن يعني ايستادن در صف انسان هايي كه قبلا كنارشون بودم ... پدرم ... و تمام اونهايي كه در شكل دادن افكار شرطي شده من نقش داشتن ... تمام افرادي كه من رو تا مرز كشتن يه بچه پيش بردن ... اما اين بار برگشت توي اون صف، مفهوم ديگه اي هم داشت ... من به پيامبر درونم خيانت مي كردم ... پيامبري كه من رو تا اون مسجد كشيده بود ... پيامبري كه خيانت آگاهانه بهش، يعني خالي كردن تير خلاص در فطرت و اساس وجود خودم ... بدون اينكه قدرت پاسخ داشته باشم ... فقط بهش نگاه مي كردم ... واقعا تا كجا قدرت حركت داشتم؟ ... به من نگاه مي كرد ... نگاهش در عين صلابت، آرام و با وقار بود ... و من با خودم آرزو مي كردم اي كاش خودش همه چيز رو از بين افكار و روح آشفته ام مي ديد ... ـ و آخرين سوال اين بود ... كه چرا اونها دنبال كشتن آخرين امام هستن؟ ... آيا اون فرد خطرناكي هست؟ ... و اينكه چرا همه چيز رو مخفي مي كنن؟ ... بله، اون فرد خطرناكي هست اما براي شيطان ... ظهور اون مرد، يعني حركت بعد سوم ... و تغيير اين نامعادله ... نامعادله اي كه سال ها انسان ها رو با تغييرش به سمت شرطي شدن به دام انداخته ... ظهور يعني تغيير معادله قدرت به سمت ظرفيت دروني و روح انسان ... ظرفيت و قدرتي كه خدا به انسان هديه داده ... و خداوند فرمودند من از روح خودم در انسان دميدم ... اين بعد ... قدرت تسخير در عالم روح و ماده رو به انسان ميده ... و مغز و فكر رو از حالت شرطي خارج مي كنه ... البته اين به معناي كنار گذاشتن بعد مادي زندگي نيست ... همون طور كه اسلام در باب زندگي ما، احكام فردي و اجتماعي بسياري داره ... و آخرين امام موظف به اداره امور زندگي مادي مردم هست ... ولي براي ظهور مردم بايد به اين ظرفيت فكري برسن ... كه قدرت ايستادن در برابر شرطي شدن رو پيدا كنن ... و از درون به اين فرياد برسن ... كه خدايا، من حاضرم به خاطر اطاعت از امر تو در برابر خودم بايستم ... و به جاي سجده بر خودم و تبعيت از خواست درون و فرمان هاي شرطي ... بر تو سجده كنم ... اون لحظه اي كه انسان ها به اين شرايط برسن ... اذن ظهور داده ميشه ... و اولين معجزه پس از ظهور، شكست افكار و معادلات شرطي در وجود پيروان آخرين امام هست ... و اينطور بهش اشاره شده ... كه امام بر سر مردم دستي مي كشن و چشم هاي اونها بينا ميشه ... بعد سوم، دقيقا نقطه اي هست كه انسان بر شيطان برتري پيدا مي كنه ... و دقيقا اون نقطه اي كه كل عالم وجود و حتي ملائك به خاطر اون بر آدم سجده كردند ... برتري بعد سوم و ورود انسان به اين حيطه يعني سجده مجدد كل عالم خلقت ... و دقيقا شيطان به خاطر همين قسم خورده ... قسم خورده ثابت كنه انسان، ضعيف تر و نالايق تر از اين هست كه بتونه به اون نقطه برسه ... شما ديدي كه جوامع مسلمان دور خودشون مي چرخن ... در حالي كه در سمت ديگه، همه چيز در يك روند ثابت قرار داره ... و اين برات سوال شده بود ... حالا من ازت سوال ديگه اي مي پرسم ... اگر متوسط سن انسان ها رو در جهان 60 سال در نظر بگیریم ... با توجه به تفاوت نسل ها ... و تفاوت والدین و فرزندان ... پس چطور مسير مقابل، هميشه جريان ثابت و بي تغييري داشته و از نسلي به نسل ديگه همچنان به راهش ادامه داده؟ ... اگر به سوال شفاف تر بخواهیم نگاه كنیم ... چرا با وجود اينكه هر چند سال، حكومت ها تغيير مي كنن اما يه اصل درون همه شون ثابت باقي مي مونه ... اينكه بايد جلوي ظهور آخرين امام گرفته بشه؟ ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
💙 :) 🌱 دانه هاي تسبیح اين سوال، جواب واضحي داشت ... انسان هايي كه قابليت دارن در مسير اشتباه شرطي بشن ... هر چند نسل ها تغيير مي كنن ... و جاشون رو به نسل هاي بعد ميدن ... اما كسي كه اونها رو شرطي مي كنه در تمام قرن ها ثابت بوده ... خودش، هدف و شيوه اش ... كسي كه چون بعد مادي و حيواني نداره ... پس در دايره شرطي شدن قرار نمي گيره ... شيطان كه ظهور آخرين امام براش حكم نابودي و پايان رو داره ... فكر مي كردم از شروع صحبت زمان زيادي گذشته باشه ... اما زماني كه اون براي نماز از من خداحافظي كرد و جدا شد ... درك تازه اي نسبت به مفهوم زمان هم در من شكل گرفت ... گاهي زمان، در عین سرعت، قدرت ثابت شدن داشت ... اون مي رفت و من فقط بهش نگاه مي كردم ... مي خواستم آخرين ملاقات مون رو با همه وجود توي ذهن و حافظه ثبت كنم ... بين جمعيت كه از مقابل چشمانم ناپديد شد ... سرم رو پايين انداختم ... به روي زمين نشستن عادت نداشتم ... پاهام خشك شده بود ... اما دلم نمي خواست حركت كنم ... تك تك اون حرف ها و جملات رو چند بار ديگه توي سرم تكرار كردم ... و در انتهاي هر كدوم، دوباره سوال بي جوابش توي ذهنم نقش مي بست ... ـ دوباره ازت سوال مي كنم ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا كني؟ ... بارها اون سوال رو از خودم پرسيدم ... حالا مي تونستم وسط تاريكي شب، به روشني روز حقيقت رو ببينم ... اما بار سنگين سوالش روي شونه هاي من قرار گرفته بود ... اون زماني اين سوال رو ازم كرد كه جواب سوال هاي من رو داده بود ... و اين سوال، مفهومي عميق تر از كلمات به ظاهر ساده اش داشت ... بلند شدم و راه افتادم ... آرام، تمام مسير رو برگشتم ... غرق در فكر ... به محل قرار كه رسيدم، ماشين مرتضي ديگه اونجا نبود ... چند لحظه به اطراف نگاه كردم و دوباره راه افتادم ... شايد اينطوري بهتر بود ... در خلوت و سكوت زمان بيشتري براي فكر كردن داشتم ... هوا گرگ و ميش بود و شعاع نورخورشيد كم كم داشت اطراف رو روشن مي كرد ... عده اي مثل من پياده ... گاهي براي ماشين هاي در حال برگشت دست تكان مي دادن ... به زحمت و فشرده سوار مي شدن ... چند لحظه نگاه مي كردم و به راهم ادامه مي دادم ... نمي دونستم كسي بين اونها هست كه بتونم باهاش صحبت كنم يا نه ... تقريبا انتهاي اون مسير مستقيم بود ... براي چند لحظه ايستادم و به خيابون خیره شدم ... موقع اومدن اونقدر سرم به احوال آشفته خودم مشغول بود كه حالا ديگه يادم نمي اومد از كدوم سمت اومده بوديم ... فايده نداشت حافظه ام كلا تعطيل شده بود ... دست كردم توي جيبم و آدرس رو در آوردم ... و گرفتم جلوي اولين نفري كه داشت از كنارم رد مي شد ... يه مرد جوان با همسر و دو تا بچه كوچيك ... يه دختر كوچيك با موهاي خرگوشي، توي بغلش خواب بود ... با يه پسربچه گندم گون كه نهايتا 3 سال بزرگ تر از خواهرش به نظر مي رسيد ... دست توي دست مادري كه به زحمت، دو تا چشمش ديده مي شد ... ـ ببخشيد چطور مي تونم برم به اين آدرس؟ ... چند لحظه به من و آدرس خيره شد ... از توي چشم هاش مشخص بود فهميده ازش چي مي پرسم اما انگليسي بلد نيست يا نمي دونه چطور راهنماييم كنه ... به اطراف نگاه كرد و چند جمله فارسي رو بلند گفت ... اونهاي ديگه بهش نگاهي كردن و سري تكان دادن ... معلوم شد بین اون جمع هم كسي نیست بتونه كمكم كنه ... كاغذ رو از دستش گرفتم و با سر تشكر كردم ... اومدم برم كه مچم رو گرفت و اشاره كرد بايست ... بچه رو داد بغل همسرش و سريع رفت كنار جاده ... هر چند لحظه يه ماشين رد مي شد و اون براش دست بلند مي كرد ... تا اينكه يكي شون ايستاد ... يه زن و شوهر جلو، يه پسر نوجوان عقب ... رفت سمت شيشه و با راننده صحبت كرد ... و بعد كاغذ رو داد دستش ... نگاهي به من كرد و در ماشين رو برام باز كرد ... اشاره كرد كه سوار بشم ... يه نگاه به عقب ماشين كردم، يه نگاه به خودم و اونها ... من يكي بودم ... اونها دو تا بزرگ با يه دو تا بچه ... يكي خواب، و دومي قطعا از اون همه پياده روي خسته ... دستم رو به علامت رد درخواستش تكان دادم ... به خودش و همسرش اشاره كردم و از توي در ماشين كنار رفتم ... پيدا كردن جاي خالي براي يه نفر راحت تر بود ... با حالت خاصي خنديد ... چند قدم اومد جلو، تا جايي كه فاصله ما كمتر از يه قدم شده بود ... دستش راستش رو بلند كرد و گذاشت پشت سرم ... آروم كشيد سمت خودش و پيشاني من رو بوسيد ... يه قدم رفت عقب تر ... پشت دستم رو با كف دستش گرفت و چرخوند ... و با دست ديگه از جيبش يه تسبيح در آورد ... تسبيحي كه دونه هاي خاكي داشت ... هنوز دستم كف دستش ... گذاشت توي دستم و پنجه ام رو بست ..
💙 :) 🌱 گمگشته زد روي شونه ام و به نشان خداحافظي دستش رو بلند كرد ... و بچه رو از بغل همسرش گرفت ... با صداي بلند به اهل ماشين چيزي گفت و راه افتاد ... و من مثل بهت زده ها بهش نگاه مي كردم ... هنوز مبهوت بودم كه ماشين راه افتاد ... نمي تونستم چشم از اون خانواده بردارم ... تا اينكه از كنارشون رد شديم ... ـ به ايران خيلي خوش آمديد ... سرم رو بالا آوردم ... داشت از توي آينه وسط به من نگاه مي كرد ... تشكر كردم و چند جمله اي گفتم ... مشخص شد اونها هم زبان من رو بلد نيستن ... پسرشون سعي كرد چند كلمه اي باهام صحبت كنه ... دست و پا شكسته ... منم از كوتاه ترين و ساده ترين عباراتي كه به نظرم مي رسيد استفاده مي كردم ... سكوت كه برقرار شد دوباره تصوير اون مرد و خانواده اش مقابل نظرم نقش بست ... مي تونست خودش سوار بشه ... شايد بهتر بود بگم حق خودش بود كه سوار بشه ... اما سختي رو تحمل كرد تا من رو از غربت و بي هم زباني ... و ترس گم شدن تو ی یه كشور غريب، نجات بده ... هنوز تسبيحش توي دستم بود ... دونه هاي خاكي اي كه مشخص بود دست خورده است و باهاشون ذكر گفته ... بي اختيار لبخند خاصي روي لبم نقش بست ... و از پنجره به بيرون و آدم ها خيره شدم ... مسير برگشت، خيلي كوتاه تر از رفت به نظر مي رسيد ... جلوي هتل كه ايستاد، دستم رو كردم توي جيبم و تمام پولم رو در آوردم و گرفتم سمتش تا خودش هر چقدر مي خواد برداره ... نمي دونستم چقدر بايد بهش پول بدم يا اينكه اگه بپرسم مي تونه جوابم رو بده يا نه ... تمام شرط هاي ذهنم درباره مسلمانان رو شكستم ... و براي اولين بار تصميم گرفتم به مسلماني كه نمي شناسم اعتماد كنم ... با حالت متعجبي خنديد و بدون اينكه پولي برداره، انگشت هام رو بست ... ـ سفر خوبي داشته باشيد ... چند جمله ديگه هم به انگليسي گفت كه از بين شون فقط همين رو متوجه شدم ... واقعا روز عجيبي بود ... ديگه از مواجهه با چيزهاي عجيب متعجب نمي شدم ... ايران عجيب بود يا مسلمان ها؟ ... هر چي بود، اون روز تمام شرط هاي ذهني من درباره مسلمان ها شكسته شد ... از در ورودي كه وارد لابي شدم سریع چشمم افتاد به مرتضي ... با فاصله درست جايي نشسته بود كه روي در ورودي احاطه كامل داشت ... با ديدنم سريع بلند شد و اومد سمتم ... معلوم نبود از چه ساعتي، تنهايي، چشم انتظار بازگشتم بود ... چیزی به روي خودش نمي آورد اما همين كه ديد صحيح و سالم برگشتم، چهره اش آرام شد ... بدون اينكه از اون همه انتظار و خستگي شكايت كنه ... فقط به سلام و خوش آمد بسنده كرد ... و من كه هنوز توي شوك بودم، با انرژي تمام، یه جان ذهنه خودم رو تخلیه كردم ... ـ اوني كه من رو آورد حتي يه دلارم ازم نگرفت ... اصلا حواسم نبود خيلي وقته پول ها رو تبديل كردیم و به جاي دلار بايد از لفظ ريال استفاده مي كردم ... مرتضي به حالت من خنديد و زد روي شونه ام ... ـ اصلا خسته به نظر نمياي ... از اين همه انرژي معلومه دست خالي برنگشتي ... پس پيداش كردي ... چند لحظه سكوت كردم ... براي لحظاتي، لبخند و هيجانِ بازگشت ... جاي خودش رو به تامل داد و حالم، در افكار گذشته فرو رفت ... دوباره به چهره مرتضي نگاه كردم كه حالا غرق در سوال و حيرت شده بود ... براي اولين بار بود كه از صميم قلب به چهره يه مسلمان لبخند مي زدم ... ـ نه ... اون مرد بود كه من رو پيدا كرد ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
💙 :) 🌱 خداي كعبه مشخص بود فهميده، جمله ام يه جمله عادي نيست ... با چهره اي جدي، نگاهش با نگاهم گره خورد ... كم كم داشت حدس مي زد اين حال خوش و متفاوت، فقط به خاطر پيدا كردن اون نيست ... دنيايي از سوال هاي مختلف از ميان افكارش مي جوشيد و تا پرده چشمانش موج برمي داشت ... شايد مفهوم عميق جمله ام رو درك مي كرد ... اما باور اينكه بي خدايي مثل من، ظرف يك شب ... به خداي محمد ايمان آورده باشه براش سخت بود ... ايمان و تغييري كه هنوز سرعت باورش، براي خودم هم سخت بود ... بهش اشاره كردم بريم بالا ... كليد رو از پذيرش گرفتم و راه افتادم سمت آسانسور ... شك نداشتم مي خواد باهام حرف بزنه ... اونجا هم جاي مناسبي براي صحبت نبود ... وارد اتاق كه شديم يه لحظه رو هم مكث نكرد ... ـ متوجه منظورت نشدم كه گفتي ... نه ... اون من رو پيدا كرد ... از توي ميني يخچال، يه بطري آب معدني در آوردم و نشستم روي صندلي ... اون، مقابلم روي مبل ... تشنه بودم اما نه به اون اندازه ... بيشتر، زمان مي خريدم تا ذهنم مناسبت ترين حرف ها رو پيدا كنه ... ـ يعني ... غير از اينكه عملا اول اون من رو بين جمعيت پيدا كرد ... به تمام سوال هام جواب داد طوري كه ديگه نه تنها هيچ سوالي توي ذهنم باقي نمونده ... كه حالا مي تونيم حقيقت رو به وضوح ببينم ... چهره اش جدي تر از قبل شد ... ـ اون همه سوال، توي همين مدت كوتاه؟ ... در جواب تاييدش سرم رو تكان دادم و يه جرعه ديگه آب خوردم ... ـ توي همين مدت كوتاه ... چند لحظه سكوت كرد ... و نگاه متحير و محكمش توي اتاق به حركت در اومد ... ـ ميشه بيشتر توضيح بدي منظورت چيه از اينكه مي توني حقيقت رو به وضوح ببيني؟ ... حالا اين بار چهره من بود كه لبخندي آرام رو در معرض نمايش قرار مي داد ... ـ يعني ... زماني كه من وارد ايران شدم باور داشتم خدايي وجود نداره ... و دين ابزاريه براي ايجاد سلطه روي مردم و افراد ضعيف براي فرار از ضعف شون سراغش ميرن ... الان نظرم عوض شده ... الان نه تنها به نظرم باور غیر شرطي به دين متعلق به افكار روشنه ... كه اعتقاد دارم تنها راه نجات از انحطاط و نابودي ... و ابزار بشر در جهت رشد و تعالي ذهن و ماده است ... هر جمله اي رو كه مي گفتم ... به مرتضي شوك جديدي وارد مي شد ... تا جايي كه مطمئن بودم مغزش كاملا هنگ كرده و حتي نمي تونست سوال جديدي بپرسه ... بهش حق مي دادم ... ظرف يك شب، من روي ديگه اي از سكه باور بودم ... من الان نه تنها ايمان دارم خدايي هست ... كه ايمان دارم محمد، پيامبر و فرستاده خداست ... و اون و فرزندانش، اولي الامر هستند ... مرتضي ديگه نمي تونست آرام بشينه ... از شدت تعجب، چشم هاش گرد شده بود ... گاهي انگشت هاش مي لرزيد و گاهي اونها رو جمع مي كرد تا شايد بتونه لرزششون رو كنترل كنه ... ـ يعني ... در كمتر از 12 ساعت ... اسلام آوردي؟ ... بي اختيار و با صداي بلند خنديدم ... ـ نه مرتضي ... من تازه، پيكسل پيكسل تصوير و باورم از دنيا رو پاك كردم ... تمام حجت من بر وجود خدا و حقانيت محمد ... اون جوان ديشب بود ... من از اسلام هيچي نمي دونم كه خودم رو مسلمان بدونم ... تنها چيزي كه مي دونم اينه قلب و باور اون انسان ياغي و سركش ديروز ... امروز در برابر خداي كعبه به خاك افتاده ... اگه اين حال من، يعني اسلام ... بله ... من در كمتر از 12 ساعت من يه مسلمانم ... چشم ها و تك تك عضلات صورتش آرامش نداشت ... در اوج حيرت، چند لحظه سكوت كرد ... و ناگهان در حالي كه حالتش به كلي دگرگون شده بود، از جاش پريد ... ـ اسم اون جواني كه گفتي ... چي بود؟ ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
💙 :) 🌱 نشاني از بي نشان هر لحظه كه مي گذشت حالتش منقلب تر از قبل مي شد ... آرام به چشم هاي سرخي كه به لرزه افتاده بود خيره شدم ... ـ نپرسيدم ... ديگه صورتش كاملا مي لرزيد ... و در برابر چشم هاش پرده اشك حلقه زد ... ـ چرا؟ ... لرزش صدا و چشم و صورتش ... داشت از بعد مكان مي گذشت و وارد قلب من مي شد ... خم شدم و آرنجم رو پام حائل كردم ... سرم رو پايين انداختم و دستي به صورتم كشيدم ... ـ چون دقيقا توي مسجد ... همين فكري كه از ميان ذهن تو مي گذره ... از بين قلب و افكارم گذشت ... سرم رو كه بالا آوردم ... ديگه پرده اشك مقابل چشمانش نبود ... داشت با چهره اي خيس و ملتهب به من نگاه مي كرد ... پس چرا چيزي نپرسيدي كيه؟ ... ـ اون چيزهايي رو درباره من مي دونست كه احدي در جريان نبود ... و با زباني حرف زد كه زبان عقل و انديشه من بود ... با كلماتي كه شايد براي مخاطب ديگه اي مبهم به نظر مي رسيد اما ... اون مي دونست براي من قابل درك و فهمه ... هر بار كه به من نگاه مي كرد تا آخرين سلول هاي مغز و افكارم رو مي ديديد ... اين يه حس پوچ نبود ... من يه پليسم ... كسي كه هر روز براي پيدا كردن حقيقت بايد دنبال مدرك و سند غيرقابل رد باشم ... كسي كه حق نداره براساس حدس و گمان پيش بره ... اون جوان، يه انسان عادي نبود ... نه علمش ... نه كلماتش ... نه منش و حركاتش . .. يا دقيقا كسي بود كه براي پيدا كردنش اومده بودم ... يا انساني كه از حيث درجه و مقام، جايگاه بلندي در درك حقايق و علوم داشت ... و شايد حتي فرستاده شخص امام بود ... مفاهيمي كه شايد قرن ها از درك امروز بشر خارج بود كه حتي قدرتش رو داشته باشه بدون هدايت فكري بهش دست پيدا كنه ... و شك نداشتم چيزهايي رو كه اون شب آموخته بودم ... گوشه بسيار كوچكي از معارف بود ... گوشه اي كه فقط براي پر كردن ظرف خالي روح و فكر من، بزرگ به نظر مي رسيد ... اشك هاي بي وقفه، جاي خالي روي چهره مرتضي باقي نگذاشته بود ... حتي ريش بلندش هم داشت كم كم خيس مي شد ... دوباره سوالش رو تكرار كرد ... اين بار با حالي متفاوت از قبل ... درد و غم ... ملتمسانه ... ـ چرا سوال نكردي؟ ... اين بار چشمان من هم، پشت پرده اشك مخفي شد ... براي لحظاتي دلم شديد گرفت ... انگار فاصله سقف و زمين داشت كوتاه تر مي شد و ديوارها به قصد جانم بهم نزديك مي شدن ... بلند شدم و رفتم سمت پنجره ... ـ چون براي بار دوم ازم سوال كرد ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا كني؟ ... همون اول كار يه بار اين سوال رو پرسيده بود ... منم جواب دادم ... و زماني دوباره مطرحش كرد كه پاسخ همه نقاط گنگ ذهنم رو داده بود ... و بار دوم ديگه به معناي علت اومدنم به ايران نبود ... شك ندارم ذهن و فكرم رو مي ديد ... مي دونست چه فكري در موردش توي سرم شكل گرفته ... و دقيقا همون موقع بود كه دوباره سوال كرد ... براي پيدا كردن يه نفر، اول بايد مسيري رو كه طي كرده پيدا كني ... تا بتوني بهش برسي ... رسما داشت من رو به اسلام دعوت مي كرد اما همه اش اين نبود ... با طرح اون سوال بهم گفت اگه بخواي آخرين امام رو پيدا كنم ... بايد از همون مسيري برم كه رفته ... بايد وارد صراط مستقيمي بشم كه دنيل مي گفت .. . اما چيز ديگه اي هم توي اين سوال بود ... چيزي كه به خاطر اون سكوت كردم ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
💙 :) 🌱 ظهور ... برگشتم سمت مرتضي ... كه حالا دقيق تر از هميشه داشت به حرف هام گوش مي كرد ... ـ دقيقا زماني كه داشتم فكر مي كردم كه آيا اين مرد، آخرين امام هست یا نه؟ ... اين سوال رو از من پرسيد ... درست وسط بحث ... جايي كه هنوز صحبت ما كامل به آخر نرسيده بود ... جز اين بود كه توي همون لحظه متوجه شده بود دارم به چي فكر مي كنم؟ ... دقيقا توي همون نقطه دوباره ازم سوال كرد چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا كني؟ ... و اين سوال رو با ضمير غائب سوال كرد ... نگفت چرا دنبال من مي گردي ... در حالي كه اون من رو به خوبي مي شناخت ... و مي دونست محاله با چنين جمله اي فكرم نسبت به هويت احتمالي عوض بشه ... مي دوني چرا اين سوال رو ازم پرسيد؟ ... با همون اندوه و حسرت قبل، سرش رو در جواب نه، تكان داد ... ـ من براي پيدا كردن حقيقت دنبالش مي گشتم ... و بهترين نحو، توسط خودش يا يكي از پيروان نزديكش ... همه چيز براي من روشن شده بود ... اگر اون جوان، حقيقتا خود امام بود ... اون سوال با اون شرايط، دو مفهوم ديگه هم به همراه داشت ... اول اينكه به من گفت ... زماني كه انسان ها براي شكستن شرط هاي مغزي آماده بشن، ظهور اتفاق مي افته ... و يعني ... اگر چه اين ديدار، اجازه اش براي تو داده شده ... اما تو هنوز براي اينكه با اسم خودم ... و نسب و جايگاهم نسبت به رسول خدا من رو بشناسي آماده نيستي ... از دنيل قبلا شنيده بودم افرادي هستند كه هدايت بي واسطه ايشون شامل حالشون شده ... اما زماني كه هويت رسما براشون آشكار ميشه ديگه اذن ديدار بهشون داده نميشه ... پس هر سوالي مي تونست نقطه صد در صد اتمام اني ارتباط بشه ... چون من آماده نبودم ... دومين مفهوم، كه شايد از قبلي مهمتر بود اين بود كه ... من حقيقت رو پيدا كرده بودم ... به چيزي كه لازمه حركت من بود رسيده بودم ... و در اون لحظات مي خواستم مطمئن بشم چهره مقابلم به آخرين امام تعلق داره یا نه ... و دقيقا اون سوال نقطه هشدار بود ... مطرح شدنش درست زماني كه داشتم به چهره اش فكرش مي كردم ... يعني چرا مي خواي مطمئن بشي اين چهره منه؟ ... يعني اين فهميدن و اطمينان براي تو چه سودي داره توماس؟ ... اين سوال نبود ... ايجاد نقطه فكري بود ... شناختن چهره چه اهميتي داره ... وقتي من هنوز اجازه اين رو نداشته باشم كه رسما با اسم امام، نسب امام و به عنوان پيرو امام باهاش صحبت كنم؟ ... پس چيزي كه اهميت داره و من بايد دنبالش باشم شناخت چهره امام نيست ... ماهيت وجودي امام هست ... چيزي كه بهش اشاره كرده بود ... تبعيت ... و اين چيزي بود كه تمام مسير برگشت رو پياده بهش فكر مي كردم ... دقيقا علت اينكه بعد از هزار سال هنوز ظهور اتفاق نيوفتاده ... انسان ها به صورت شرطي دنبال مي گردن ... و اين شرط فقط در چهره خلاصه شده ... كاري كه شيطان داشت در اون لحظه با من هم مي كرد ... ذهنم رو از ماهيت تبعيت و مسئوليت ... داشت به سمتي سوق مي داد كه اهميت نداشت ... چهره اون جوان حاشيه وجود و حركت ... و علت غيبت هزارساله اش بود ... ظهور اون، ظهور چهره اش نيست ... ظهور ماهيت تفكرش در ميان انسان هاست ... نه اينكه براساس يك ميل باطني كه منشا نامشخصي داره ... به دنبالش باشن ... يعني اين باور و فكر در من ايجاد بشه كه بتونم به هر قيمتي اعتماد خدا رو به دست بيارم ... يعني بدونم شيطان، هزار سال براي كشتن اون مرد برنامه ريخته تا روزي سربازانش اين هدف رو عملي كنن ... پس منم ايمان داشته باشم جان اون از جان من مهمتره ... خواست اون از خواست من مهمتره ... تا خدا به من اعتماد كنه و حفظ جان جانشينش رو در دستان من قرار بده ... آيا من اين قدرت رو دارم كه عامل بر خواست و امر خداي پسر پيامبر باشم؟ ... اون سوال، سر منشا تمام اين افكار بود ... و من، در اون لحظه هيچ جوابي نداشتم ... سوالي كه هر سه این مباحث رو در مقابل من قرار داد ... مستقیم به من گفت ... تا زماني كه این شایستگي در وجودم ايجاد نشه و از اينها عبور نكنم ... حق ندارم بيشتر از حيطه و اجازه ام وارد بشم ... و من هنوز حتي قدرت پاسخ دادن بهش رو هم ندارم ... چند قدم رفتم سمتش ... حالا ديگه فاصله اي بين ما نبود ... ـ و مرتضي ... از اينجا به بعد، گوش من به تو تعلق داره ... شايد زمان چنداني از آشنايي ما نمي گذره اما‌.. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
💙 :) 🌱 يک حقيقت ساده نفس عميقي از ميان سينه اش كنده شد ... براي لحظاتي نگاهش رو از من گرفت و دستي به محاسن نمناكش كشيد ... و صورتش رو با دستمال خشك كرد ... ـ تو اولين كسي هستي كه قبل از شناخت اسلام، ايمان آورده ... حداقل تا جايي كه الان ذهن من ياري مي كنه ... مخصوصا الان توي اين شرايط ... حرف ها و باوري رو كه تو توي اين چند ساعت با عقل و معرفت خودت بهش رسيدي ... خيلي ها بعد از سال ها بهش نميرسن ... من نه علم اون فرد رو دارم ... نه معرفت و شناختش رو ... قد علم و معرفت كوچيك خودم، شايد بتونم چيزي بگم ... اونم تا اينكه چقدر درست بگم يا نه ... مشخص بود داره خودش رو مي سنجه و حالا كه پاي چنين شخصي وسط اومده، در قابليت هاي خودش دچار ترديد شده ... بهش حق مي دادم ... اون انسان متكبر و خودبزرگ بيني نبود ... براي همين هم انتخابش كردم ... انساني كه بيش از حد به قدرت فكر و شناخت خودش اعتماد داشته باشه و خودش و فكرش رو سنجش حقيقت قرار بده ... همون اعتماد سبب نابوديش ميشه ... اما جاي اين سنجش نبود ... اگر اون جوان، واقعا آخرين امام بود ... سنجش صحيحي نبود ... و اگر نبود، من انتظار اين رو نداشتم مرتضي در اون حد باشه ... همين كه به صداقت و درستيش در اين مدت اعتماد پيدا كرده بودم، براي من كفايت مي كرد ... نشستم كنارش ... قبل از اينكه دستم رو براي هدايت بگيره ... اول من بايد بهش كمك مي كردم ... ـ آقا مرتضي ... انسان ها براساس كدهاي ذهني خودشون از حقيقت برداشت و پردازش مي كنن ... نگران نباشيد ... ديگه الان با اعتمادي كه به پيامبر پيدا كردم ... مي دونم اگه نقصي به چشم برسه ... اون نقص از اشتباه كدها و پردازش مغز و ذهن ماست ... اگه چشمان ناقص من، نقصي رو ببينه اي... در چیزي كه مي شنوم واقعا نقصي وجود داشته باشه ... اون رو ديگه به حساب اسلام نمي گذارم ... فقط بيشتر در موردش تحقيق مي كنم تا به حقيقتش برسم ... لبخند به اون چهره غم زده برگشت ... با اون چشم هاي سرخ، لبخندش حس عجيبي داشت ... بيش از اينكه برخواسته از رضايت و شادي باشه ... مملو و آكنده از درد بود ... ـ شما تا حالا قرآن رو كامل خوندي؟ ... ـ نه ... دستش رو گذاشت روي زانو و تكيه اش رو انداخت روش ... بلند شد و عباش رو روي شونه اش مرتب كرد ... ـ به اميد خدا ... تا صبحانه بخوري و استراحت كني برگشتم ... رفت سمت در ... مطمئن بودم خودش هنوز صبحانه نخورده ... اما با اين حال و روز داره به خاطر من از اونجا ميره ... نمي دونستم درونش چه تلاطمي برپاست كه چنين حال و روزي داره ... شايد براي درك اين حالت بايد مثل اون شيعه زاده مي بودم ... كسي كه از كودكي، با نام و محبت پيامبر و فرزندانش به دنيا اومده ... اون كه از در خارج شد، بدون اينكه از جام تكان بخورم، روي تخت دراز كشيدم ... شرم از حال و روز مرتضي، اشتها رو ازم گرفت ... تسبيح رو از جيبم در آوردم ... دونه هاش بدون اينكه ذكر بگم بين انگشت هام بازي بازي مي كرد ... مي رفت و برگشت ... و بالا و پايين مي شد ... كودكي شادي نداشتم اما مي تونستم حس شادي كودكانه رو درونم حس كنم ... تسبيح رو در مچم بستم و دست هام رو روي بالشت، زير سرم حائل كردم ... كدهاي انديشه ... بعد سوم ... اسلام ... ايمان ... مسئوليت ... تبعيت ... مسير ... به حدي در ميان افكارم غرق شده بودم كه اصلا نفهميدم ... كي خستگي روز و شب گذشته بر من غلبه كرد ... و كشتي افكارم در ساحل آرامش پهلو گرفت ... تنها چيزي كه تا آخرين لحظات در ميان روحم جريان داشت ... يك حقيقت و خصلت ساده وجود من بود ... چيزي به اسم سخت برام معنا نداشت ... وقتي تصميم من در جهت انجام چيزي قرار مي گرفت ... هيچ وقت آدم ترسويي نبودم ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
💙 :) 🌱 راز سر به مهر با چند ضربه بعدي به در، كمي هشيارتر، پهلو به پهلو شدم ... تا چشمم به ساعت ديواري افتاد يهو حواسم جمع شد و از جا پريدم ... ساعت ۲ بود و قطعا مرتضي پشت در ... با عجله بلند شدم و در رو باز كردم ... چند قدمي دور شده بود، داشت مي رفت سمت آسانسور كه دويدم توي راهرو و صداش كردم ... چشمش كه بهم افتاد خنده اش گرفت ... موي ژوليده و بي كفش ... خودمم كه حواسم جمع شد، نتونستم جلوي خنده ام رو بگيرم ... دستي لاي موهام كشيدم و رفتيم توي اتاق ... ـ نهار خوردي؟ ... مشخص بود صبحانه هم نخورده ... خنديد و هيچي نگفت ... كيفش رو گذاشت روي ميز و درش رو باز كرد ... يه كادو بود ... ـ هديه من به شما ... با لبخند گرفت سمتم ... بازش كه كردم قرآن بود ... همونطور قرآن به دست نشستم روي تخت و صفحه اول رو باز كردم ... چشمم كه به آيات سوره حمد افتاد بي اختيار خنده ام گرفت ... خنده اي به كوتاه ای یك لبخند ... اون روز توي اداره، اين آيات داشت قلبم رو از سينه ام به پرواز در مي آورد و امروز من با اختيار داشتم بهشون نگاه مي كردم ... توي همون حال، دوباره صداي در بلند شد ... اين بار دنيل بود ... چشمش به من افتاد كه قرآن به دست روي تخت نشستم، جا خورد ... اما سريع خودش رو كنترل كرد ... ـ كي برگشتي؟ ... خيلي نگرانت شده بوديم ... ـ صبح ... دوباره نگاهي به من و قرآنِ دستم انداخت ... ـ پس چرا براي صبحانه نيومدي؟ ... نگاهم برگشت روي مرتضي كه حالا داشت متعجب بهم نگاه مي كرد ... هنوز اندوه و دل گرفتگي از پشت پرده چشم هاش فرياد مي كشيد ... نگاهم برگشت روي دنيل و به كل موضوع رو عوض كردم ... ـ بريم رستوران ... شما رو كه نمي دونم ولي من الان ديگه از گرسنگي ميميرم ... ديشب هم درست و حسابي چيزي نخوردم ... دنيل از اتاق خارج شد ... و من و مرتضي تقريبا همزمان به در رسيديم ... با احترام خاصي دستش رو سمت در بالا آورد ... ـ بفرماييد ... از بزرگواري اين مرد خجالت كشيدم ... طوري با من برخورد مي كرد كه شايسته اين احترام نبودم ... رفتارش از اول محترم و با عزت بود اما حالا ... چشم در چشم مرتضي يه قدم رفتم عقب و مصمم سري تكان دادم ... ـ بعد از شما ... چند لحظه ايستاد و از در خارج شد ... موقع نهار، دنيل سر حرف رو باز كرد و موضوع ديشب رو وسط كشيد ... ـ تونستي دوستي رو كه مي گفتي پيدا كني؟ ... نگران بودم اگه پيداش نكني شب سختي بهت بگذره ... نگاه مرتضي با حالت خاصي اومد روي من ... لبخندي زدم و آبرو بالا انداختم ... ـ اتفاقا راحت همديگه رو پيدا كرديم ... و موفق شديم حرف هامون رو تمام كنيم ... مي دونستم غير از نگراني ديشب، حال متفاوت امروز من هم براش جاي سوال داشت ... براي دنيل احترام زيادي قائل بودم اما ماجراي ديشب، رازي بود در قلب من ... و اگر به كمك عميق مرتضي نياز نداشتم و چاره اي غير از گفتنش پيش روي خودم مي ديدم ... شايد تا ابد سر به مهر باقي مي موند ... ـ صحبت با اون آقا اين انگيزه رو در من ايجاد كرد از يه نگاه ديگه ... دوباره درباره اسلام تحقيق كنم ... لبخند و رضايت خاصي توي چهره دنيل شكل گرفت ... اونقدر عميق كه حس كردم تمام ناراحتي هايي كه در اون مدت مسببش بودم از وجودش پاك شد ... با محبت خاصي براي لحظات كوتاهي به من نگاه كرد و ديگه هيچي نگفت ... مرتضي هم كه فهميد قصد گفتنش رو به دنيل ندارم دوباره سرش رو پايين انداخت و مشغول شد ... حالا اون، مثل حال ديشب من داشت به سختي لقمه هاي غذا رو فرو مي داد ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
💙 :) 🌱 خانواده ساندرز و مرتضي برنامه ديگه اي داشتن اما من مي خواستم دوباره برم حرم ... حرم رفتن ديشبم با امروز فرق زيادي داشت ... ديروز انسان ديگه اي بودم و امروز ديگه اون آدم وجود نداشت ... مي خواستم براي احترام به يك اولي الامر به حرم قدم بزارم ... مرتضي بين ما مونده بود ... با دنيل بره يا با من بياد ... كشيدمش كنار ... ـ شما با اونها برو ... من مسير حرم رو ياد گرفتم ... و جاي نگراني نيست ... مي خوام قرآنم رو بردارم و برم اونجا ... نياز به حمايت اونها دارم براي اينكه بتونم حركت با بينش روح رو ياد بگيرم ... دو بعد اول رو مي‌شناختم اما با بعد سوم وجودم بيگانه بودم ... حتي اگر لحظاتي از زندگي، بي اختيار من رو نجات داده بود يا به سراغم اومده بود ... من هيچ علم و آگاهي اي از وجودش نداشتم ... و از جهت ديگه، حركت من بايد با آگاهي و بصيرت اون پيش مي رفت ... و مي دونستم اين نقطه وحشت شيطان بود ... همون طور كه حالا وقتي به زمان قبل از سفر نگاه مي كردم به وضوح رد پاي شيطان رو مي ديدم ... زماني كه با تمام قدرت داشت من رو به جهت مخالف جريان مي كشيد ... و مدام در برابر ليدن قرار مي داد ... من اراده محكم و غير قابل شكستي داشتم اما شرط هاي من در جهات ديگه اي شكل گرفته بود ... و بايد به زودي آجر آجر وجود و روانم رو از اول مي چيدم ... خراب كردن اين بنيان چند ده ساله كار راحتي نبود ... به خصوص كه مي دونستم به زودي بايد با لشگر دشمن قديمي بشر هم رو به رو بشم ... اين نبرد همه جانبه، جنگي نبود كه به تنهايي قدرت مقابله با اون رو داشته باشم ... مقابل ورودي صحنه آينه ايستادم ... چشم هام رو بستم و دستم رو گذاشتم روي قلبم ... ـ مي دونم صداي من رو مي شنويد ... همون طور كه تا امروز صداي دنيل و بئاتريس رو شنيديد ... و همون طور كه اون مرد خدا رو براي نجات من فرستاديد ... من امروز اينجا اومدم نه به رسم ديشب ... كه اينجام تا بنيان وجودم رو از ابتدا بچينم ... و مي دونم كه اگه تا اين لحظه هنوز مورد حمله شيطان قرار نگرفته باشم ... بدون هيچ شكي تا لحظات ديگه به من حمله مي كنن تا داده هاي مغزم رو به چالش بكشن ... و مبنايي رو كه در پي آغاز كردنش اينجام آلوده كنن ... چشم هام رو باز كردم و به ايوان آينه خيره شدم ... ـ پس قلب و ذهنم رو به شما مي سپارم ... اونها رو حفظ كنيد و من رو در مسير بعد سوم ياري كنيد ... و به من ياد بديد هر چيزي رو كه به عنوان بنده خدا .. . و تبعه شما بايد بدونم ... و بايد بهش عمل كنم ... قرآن رو گرفتم دستم و گوشه صحن، جايي براي خودم پيدا كردم ... صفحات يكي پس از ديگري پيش مي رفت و تمام ذهنم معطوف آيات بود ... سوال هاي زيادي برابرم شكل مي گرفت اما اين بار هيچ كدوم از باب شك و ترديد نبود ... شوق به دانستن، علم به حقيقت و مفهوم اونها در وجود من قرار داشت ... با بلند شدن صداي اذان، براي اولين بار نگاهم رو از ميان آيات بلند كردم ... هوا رنگ غروب به خودش گرفته بود ... كمي شانه ها و گردنم رو تكان دادم و دوباره سرم رو پايين انداختم ... بيشتر از دو سوم صفحات قرآن رو پيش رفته بودم كه حس كردم يه نفر كنارم ايستاده و داره بهم نگاه مي كنه ... سريع نگاهم رفت بالا ... مرتضي بود كه با لبخند خاصي چشم ازم برنمي داشت ... سلام كرد و نشست كنارم ... ـ ديدم هتل نيستي حدس زدم بايد اينجا پيدات كنم ... ـ به اين زودي برگشتيد؟ ... خنده اش گرفت ... ـ زود كجاست؟ ... ساعت از 9 شب گذشته ... تازه تو اين نور كم نشستي كه چشم هات آسيب مي بينه ... حداقل مي رفتي جلوتر كه نور بيشتري روي صفحه باشه ... بدجور جا خوردم ... سريع به ساعت مچيم نگاه كردم ... باورم نمي شد اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم ... ـ چه همه پيش رفتي ... نگاهم برگشت روي شماره صفحه و از جا بلند شدم ... ـ روي بعضي از آيات خيلي فكر كردم ... دفعه بعدي كه بخوام قرآن رو بخونم بايد يه دفترچه بردارم و سوال هام رو ليست كنم ... چند لحظه مكث كردم ... ـ برنامه ات براي امشب چيه؟ ... ـ مي خواي جايي ببرمت؟ .. با شرمندگي دستي پشت گردنم كشيدم و نگاه ملتمسانه اي بهش انداختم ... ـ نه مي خوام تو بياي اونجا ... با صداي نسبتا آرامي خنديد و محكم زد روي شونه ام ... ـ آدمي به سرسختي تو توي عمرم نديدم ... زنگ ميزنم به خانوم ميگم امشب منتظر نباشن ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
💙 :) 🌱 نزديك تر از رگ يه لحظه پام سست شد و بدجور چهره ام توي هم فرو رفت ... به حدي كه چيزي براي مخفي كردن وجود نداشت ... مرتضي چند لحظه با حالتي متعجب بهم خيره شد ... ـ حرف بدي زدم؟ ... ـ نه ... و به راه خودم ادامه دادم ... بي اختيار دندان هام رو با تمام قدرت رو هم فشار مي دادم ... شايد سفت شدن عضلات صورتم از بيرون، به راحتي با چشم ديده مي شد ... حس كردم قدم هاي مرتضي به صلابت قبل نيست ... نيم قدمي جلوتر حركت مي كردم، مكث كردم و برگشتم سمتش ... حدسم درست بود .. . مي شد حال گرفته من رو با تخفيف چند درصدي توي چهره مرتضي ديد ... ذهنش به شدت درگیر شده بود ... نفس عميقي كشيدم و راه افتادم ... ـ به خاطر من ناراحت نباش ... دست خودم نيست ... با وجود اينكه اين يه جمله تعريفيه اما هر بار كه كسي اون رو بهم ميگه حالم زير و رو ميشه ... شايد به خاطر اينكه همه پدرم رو به اين خصلت مي شناختن ... و اون هم هميشه سرم فرياد مي زد ... سرسخت باش پسره ي بي عرضه ... تو مثل يخ با يه حرارت آب ميشي، به هيچ دردي نمي خوري ... مرتضي هنوز نيم قدمي، پشت سر من حركت مي كرد ... توي حركت نمي تونستم صورتش رو ببينم ... ايستادم تا چهره به چهره شديم ... ـ شايد مثل پدرم نشدم و از اين بابت خوشحالم ... اما خصلت سرسختي من به اون رفته ... وقتي بين خودمون صفت مشترك پيدا مي كنم، حس تنفري رو كه از اون دارم برمي گرده روي خودم ... و ناخودآگاه خنده ام گرفت ... ـ هر چند، اين يه بار رو بايد اقرار كنم، از اينكه اين صفت رو به ارث بردم خوشحالم ... اگه به خاطر اين صفت نبود، شايد الان اينجا نبودم ... از چشم هاش مشخص بود حالا قدرت درك علت ناراحتي من رو داشت ... توي تمام دنيا، افرادي كه از زندگي من خبر داشتن به تعداد انگشت هاي يه دست هم نمي رسيدن ... و حالا مرتضي هم كي از اونها بود ... ـ مادرت چطور؟ ... خنده تلخي رو كه سعي مي كردم براي تمرين هم كه شده يه بار انجامش بدم ... روي لبم نيومده خشك شد ... راه افتادم تا كمتر نگاه مون در هم گره بخوره ... ـ از مادرم بيشتر متنفرم ... به خاطر نجات خودش يه بچه 6 ،5 ساله رو ول كرد و رفت ... زندگي با پدرم وحشتناكه ... و طلاق گرفتن از كسي با نفوذ و وجهه اجتماعي پدرم از اون هم سخت تر ... اما وقتي يه آدم سي و چند ساله نمي تونه يه شرايطي رو تحمل كنه، چطور يه بچه بي دفاع و تنها مي تونه؟ ... اون حتي يه لحظه ام به من فكر نكرد ... به من كه بچه اش بودم ... از پوست و گوشت و استخوانش ... با وجود گريه و التماس من، يه روز وسائلش رو جمع كرد و رفت ... بهش التماس مي كردم من رو هم با خودش ببره ... ولی اون با یه ضرب، دسته ساكش رو توي دست من بیرون كشید و رفت ... تمام روز رو توي خونه از تنهايي و ترس گريه كردم تا نزديك غروب كه پدرم اومد ... وقتي هم كه اومد تمام شب رو به خاطر فريادهاي اون از ترس گريه كردم ... تقريبا كل وسائل دكور رو از خشم توي در و ديوار شكست ... مي دوني چي برام دردناك تر بود؟ ... اينكه با وجود تمام اون سال هاي وحشتناك، من توي قلبم بخشيدمش ... بزرگ تر كه شدم با خودم گفتم حتما هيچ راه ديگه اي نداشته جز اينكه تنهايي فرار كنه ... اما حتي وقتي من به سن قانوني رسيدم نيومد سراغم ... مي دونست خونه پدرم كجاست اما حتي برنگشت ببينه چه بلايي سر من اومده ... بچه نابغه اي كه مجبور ميشه 16 سالگي از خونه فرار كنه ... برعكس نابغه هاي هم سن و سالش كه براي ورود به بهترين كالج ها و گرفتن بورسيه شبانه روز تلاش مي كنن ... ميشه يه بچه خيابون خواب ... بغض سنگيني راه گلوم رو بست ... ـ بعد از خوندن آيات قرآن ... حالا كه دارم به گذشته فكر مي كنم ... در تمام اين سال ها من جز خدا هيچ كسي رو نداشتم ... و با بي انصافي تمام ... مثل يه احمق، چشم هام رو روي وجود داشتنش بستم ... "و ما از رگ گردن به شما نزديك تريم" ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
💙 :) 🌱 شهاب بعد از شام سريع برگشتيم توي اتاق ... من صبح رو خوابيده بودم، مرتضي نه ... اما با اين وجود، خستگي ناپذير در برابر امواج پر تلاطم سوال هاي من استقامت مي كرد ... آرام و واضح بهشون جواب مي داد و سوال پيج شدن ها آزارش نمي داد ... وقتي هم به سوالي مي رسيد كه جواب قطعي براش نداشت ... خيلي راحت توي دفترچه جيبيش مي نوشت ... شماره مي زد و بعضي هاش رو ستاره دار مي كرد تا با اولويت بيشتري بهشون رسيدگي كنه ... و گاهي مي خنديد كه ... ـ تا حالا از اين ديد بهش نگاه كرده بودم ... بايد از اين نگاه هم بررسيش كنم ... چند لحظه ساكت شدم و بهش خيره شدم ... ـ چيزي شده؟ ... سرم رو به علامت نه تكان دادم و موضوع بعدي رو وسط كشيدم ... نگاه اون لحظات من به مرتضي، نگاه تحسين و اعتماد بود ... كسي كه به راحتي مي تونست بگه نمي دونم و شجاعت اين رفتار رو داشت ... پس مي شد به دانسته هاش اعتماد كرد ... هر چقدر هم، نقص فردي مي تونست در چنين فردي وجود داشته باشه اما ضريب اعتماد غلبه داشت ... و من خوشحال بودم از اينكه مقابل اون قرار داشتم ... تقريبا يه ساعتي فصل جديد صحبت هاي ما طول كشيد ... و شروعش با اين جمله بود ... ـ اتفاقا در نزديكي ماه رمضان هستيم ... اين ماه قمري كه تموم بشه ... ماه بعدي رمضانه ... دست كرد توي كيفش و يه دفترچه ديگه رو در آورد ... ـ اين مطالب رو براي منبر رفتن هاي امسال در آوردم ... فضيلت رمضان ... آداب و شيوه روزه ... مهماني خدا ... شب قدر ... توبه ... بخشش گناهان .. . رقم خوردن سرنوشت يك ساله انسان ... ضربت خوردن امام علي در محراب ... و شهادت در شب قدر ... اون خيلي عادي در مورد تمام اين مطالب صحبت مي كرد ... و براي من كه تمام اين مفاهيم بسيار غريب و ناآشنا بود ... حكم درياي بي پاياني رو داشت كه داشتم توش غرق مي شدم ... و نمي دونستم از كدوم طرف بايد برم ... شايد كمي عجله داشتم و نبايد با اين سرعت به دل دريا مي زدم ... بين اون حجم از مفاهيم و معارف گيج شده بودم ... همون طور كه روي تخت نشسته بودم، بدنم رو رها كردم ... و به سقف خيره شدم ... ـ خسته شدي؟ ... نه ... يكم گيجم ... نمي تونم اين همه مفهوم و ارزش رو درك كنم ... اينكه يه ماه گرسنگي و تشنگي چرا اينقدر ارزشمنده كه اين همه از طرف خدا بهش توجه شده باشه ... كسي كه در كعبه به دنيا اومده شان بالايي داره ... و زمان شهادتش هم در چنين ايامي قرار گرفته كه اين قدر از طرف خدا بهش اهميت داده شده این... مي تونه از قداست خاص اين ايام باشه ... اما نمي تونم حلقه هاي گمشده ذهنم رو پيدا كنم ... و اينكه چرا اينطوريه؟ ... نگاهي به ساعت روي ديوار انداخت ... ـ الان نمازه ... نماز رو كه خوندم اگه خواستي ادامه ميديم ... اون رفت وضو بگيره ... و من براي لحظاتي چشم هام رو بستم ... بدون اينكه بخوابم ... و دوباره از اول همه چيز رو توي سرم تكرار كردم ... مطالب رو كنار هم مي چيدم و مرتب مي كردم ... اما تا مي خواستم تصوير كامل حقيقت رو ببينم، چيزي اون رو برهم مي زد ... مثل تصوير روي آب، كه با موج برداشتن بهم مي ريخت ... يا آينه اي كه ناگهان بخار مي گرفت ... بعد از تمام شدن نماز مرتضي، دوباره حرف ما ادامه پيدا كرد ... اين بار روي سوال ها و موضوعات ديگه ... مغزم ديگه ظرفيت صحبت در مورد رمضان و روزه گرفتن رو نداشت ... نياز داشتم سر فرصت دوباره همه چيز رو بررسي كنم ... صبحانه رو كه خورديم، با خانواده ساندرز راهي حرم شديم ... اون روز، آخرين روز حضور ما در قم بود ... اونها دوباره براي زيارت وارد حرم شدن ... و جاي من همچنان گوشه صحن بود ... هر چند در حال پيشرفت بودم اما هنوز حدم، فرق چند يان نداشت ... چند دقيقه بدون اينكه چيزي از ميان ذهنم عبور كنه فقط به گنبد و ايوان خيره شدم ... ـ مي تونم براساس پذيرش حقانيت اسلام، رمضان و روزه گرفتن رو هم قبول كنم ... اما مي خوام واقعا بفهمم و با چشم حقيقت، همه چيز رو ببينم ... اگه این درخواست به اندازه وسع فعلي من هست ... ازتون مي خوام ذهنم رو باز كنيد تا اون رو ببينم ... آخرين زيارت ... و از صحن كه خارج شديم ناگهان، فكري مثل شهاب از ميان افكارم عبور كرد ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
💙 :) 🌱 افسانه آدم هاي واقعی ـ چطور تا الان به ذهنم نرسيده بود؟ ... نگاه همه برگشت سمت من ... تازه حواسم جمع شد از شدت هيجان، جمله ام رو بلند تر از فضاي داخل ذهنم گفتم ... بدون اينكه درصد بالاي ضايع شدن رو به روي خودم بيارم، نگاهم اومد روي مرتضي ... ـ جايي هست بتونم نوت استيك بخرم؟ ... يه چند لحظه متعجب بهم نگاه كرد ... ـ كنار حرم يه پاساژه ... اگه باز باشه مركز لوازم تحرير و كتابه ... و راه افتاديم سمت پاساژ ... بين اكثر مغازه هاي بسته ... چند تا از مغازه هاي لوازم التحرير و طبقه پايين باز بود ... در اوج تعجب مرتضي و فروشنده، 10 تا بسته برداشتم ... از مغازه كه اومديم بيرون، دنيل و بئاتريس طبقه پايين بودن ... بيشتر مغازه هاي اونجا، چيزهايي داشت كه براي من آشنا نبود ... پارچه هاي چارخونه سياه و سفيد ... پارچه هاي سربند مانندي كه روش چيزي نوشته شده بود ... و .... محو ديدن اونها بودن كه از پله ها اومديم پايين ... تا چشم دنيل به ما افتاد ... از بين اونها پارچه اي رو بيرون كشيد ... با پارچه اي توي دست بئاتريس و تصويري از رهبر ايران كه روي قاب چوبي كوچكي نقش بسته بود ... ـ به ايشون بگو ما اينها رو برمي داريم ... خريد اون تصوير براي من مفهوم داشت ... اما اون پارچه هاي باريك ... مرتضي با لبخند خاصي بهشون نگاه كرد ... ـ مي دونيد اين سربندها چيه؟ ... ـ نه ... به خاطر نوشته هاي روش مي خواستيم برشون داريم ... وارد مغازه شد تا قيمت اونها رو حساب كنه ... و من خيلي آروم رفتم سمت دنيل ... ـ مگه چي روش نوشته؟ ... ـ يا اباعبداالله ... مال بئاتريس هم يا فاطمه الزهراست ... ـ مي توني اين حروف رو بخوني؟ ... در جواب نه ... سري تكان داد ... ـ فقط اسامي پيامبر، اهل بيت و يه سري از كلمات رو مي دونم توي زبان عربي چطور نوشته ميشه ... يه ساعت و نيم بعد ... اتاق ها رو تحويل داديم و راهي تهران شديم ... بايد به پرواز بعد از ظهر مي رسيديم ... تهران ـ مشهد ... و مرتضي تمام مسير رو درباره اون سربندها توضيح مي داد ... مفاهيمي كه با اونها گره خورده بود ... شهيد و شهادت ... تفاوت بين ارتش، بسيج و سپاه ... و شروع كرد به گفتن خاطرات و حرف هايي از اونها ... روحيه هاي گرم و صميمي ... از خود گذشتگي نسبت به همديگه و حتي افرادي كه اونها رو نمي شناختن ... ماجراي ميدان مين، وقتي براي اينكه چه كسي اول از اون عبور كنه از هم سبقت مي گرفتن ... باز كردن راه براي اون نفر پشت سري كه شايد حتي اسمش رو هم نمي دونستن ... پردازش مفهوم شهادت، سخت تر و سنگين تر از قدرت مغزم بود ... و گاهي با چيزهايي كه از قبل درباره جهاد در مغزم شرطي شده بود تداخل پیدا می كرد و بيشتر گیج مي شدم ... در حالي كه اين سختي رو نمي شد توي چهره دنيل ديد ... اين داستان ها براي گوش هاي من عجيب بود ... چيزي شبيه افسانه پري هاي مهربان كه مادرها توي بچگي براي بچه هاشون تعريف مي كنن ... با اين تفاوت كه داشت در مورد آدم هاي واقعي حرف مي زد 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
💙 :) 🌱 زمزمه اسلام پرواز تهران ـ مشهد، مرتضي كنار من بود و از تمام فرصت براي صحبت استفاده كرديم ... ذهنم هنوز جواب مشخصي براي نقاط مبهم درباره رمضان پيدا نكرده بود ... و حالا هزاران نقطه گنگ ديگه توش شكل گرفته بود ... آياتي كه درباره شهدا و شهادت در قرآن اومده بود ... احاديثي كه مرتضي از قول پيامبر و اولي الامرها نقل مي كرد ... و از طرفي، تصوير تيره و سياهي كه از جهاد از قبل داشتم ... جهاد و اسلام يعني اعمال تروريستي القاعده و طالبان ... يازده سپتامبر ... بمب گذاري و كشتن افراد بي گناه ... سرم ديگه كم كم داشت گيج مي رفت ... سعي مي كردم هيچ واكنشي روي حرف هاي مرتضي نداشته باشم ... و با دید تازه اي به اسلام و حقيقت نگاه كنم ... نه براساس چيزهايي كه شنيده بودم و در موردش خونده بودم ... بعد از صحبت با اون جوان، مي تونستم تفاوت مسيرها و حتي برداشت هاي اشتباه از واقعيت رو درك كنم ... اما مبارزه سختي درونم جريان داشت ... انگار باور بعضي از افكار و حرف ها به قلبم چسبيده بود ... و حالا كه عقلم دليل بر بطلان اونها مي آورد ... چيزهاي ثابت شده درونم، با اون سر جنگ برداشته بود ... اگر چند روز پيش بود، حتما همون طور كه به دنيل پريده بودم، با مرتضي هم برخورد مي كردم ... ولي در اون لحظات، درگیری جنگ و درگیري ي دیگه ای بودم ... و چقدر سخت تر و سنگين تر ... به حدي كه گاهي گيج مي شدم ... ' الان كدوم طرف اين ميدان، منم؟ ... بايد از كدوم طرف جانبداري كنم؟ ... كدوم طرف داره درست ميگه؟ ' ... و حقيقت اينجا بود كه هر دو طرف اين ميدان جنگ، خود من بودم ... شرط هاي ثبت شده در وجودم، كه گاهي قدرت تشخيص شون رو از ادراك و حقيقت از دست مي دادم ... و باورهايي كه در من شكل گرفته بود ... و حال، حقيقتي در مقابل من قرار داشت ... كه عقلم همچنان براساس داده هاي قبلي اون رو بررسي مي كرد ... داده هاي شرطي و ثبت شده اي كه پشت چهره حقيقت مخفي مي شد ... تنها چيزي كه در اون لحظات كمكم مي كرد ... كلمات ساده اون جوان بود ... كلماتي كه خط باريكي از نور رو وسط اون همه ظلمت ترسيم كرد و رفت ... و من، انساني كه با چشم هاي تار، بايد از بين اون ظلمات، خط نور رو پيدا مي كردم ... صداي سرمهماندار در فضاي هواپيما پيچيد ... و ورود ما رو به آسمان مشهد، خير مقدم گفت ... ـ تا لحظاتي ديگر در فرودگاه هاشمي نژاد مشهد به زمين خواهيم نشست ... از اينكه ... چشم هام رو بستم و به پشتي صندلي تكيه دادم ... سعي كردم ذهنم رو از هجوم تمام افكار خالي كنم ... شايد آرامش نسبي كمكم مي كرد كمي واضح تر به همه چيز نگاه كنم ... هواپيما كه از حركت ايستاد، چشم هاي من هم باز شد ... در حالي كه هنوز تغييري در حال آشفته مغزم پيدا نشده بود ... اين بار مرتضي راننده نبود ... ۲ تا ماشين گرفتيم ... يكي براي خانواده ساندرز، و دومي براي خودمون ... در مسير رسيدن به هتل، سكوت عميقي بين ما حاكم بود ... سكوتي كه از شخصِ جستجوگري مثل من بعيد به نظر مي رسيد ... و گاهي مرتضي، زير چشمي نيم نگاهي به من مي كرد ... تا اينكه از دور گنبد زرد رنگ مشهد هم نمايان شد ... چشمم محو اون منظره و چراغاني ها، تمام افكار آشفته رو كنار زد ... نقطه رهايي و آرامش چند دقيقه اي من ... هر چه به هتل نزديك تر مي شديم ... فاصله ما تا حرم كمتر مي شد ... و دريچه چشم هاي من، بيشتر از قبل مجذوب دنياي مقابل ... مرتضي هم آرام و بي صدا، دستش رو روي سينه گذاشته بود ... و بعد از تكرار كلمات شمرده و زمزمه شده زير لب، آرام و ثانيه اي با سر ... اشاره ي تعظيم آميزي انجام داد ... به قدري با ظرافت، كه شايد فقط چشم هايي كنجكاو و تيزبين، متوجه اين حركات آرام مي شد ... اتاق ها رو تحويل گرفتيم و چمدان ها رو گذاشتيم ... از پنجره اتاق، با فاصله حرم ديده مي شد ... بقيه مي خواستن بعد از استراحت تقريبا يه ساعته، براي زيارت برن حرم ... دوست داشتم باهاشون همراه بشم و حرم مشهد رو هم از نزديك ببينم ... اما من برنامه هاي ديگه اي داشتم ... سفر من سياحتي يا زيارتي نبود ... هنوز بين من و يه زائر مسلمان، چندين مايل فاصله وجود داشت ... مرتضي كه براي همراهي ساندرزها از اتاق خارج شد ... منم رفتم سراغ نوت استيك هايي كه خريده بودم ... به اون سكوت و تنهايي احتياج داشتم ... نبايد حتي يه لحظه رو از دست مي دادم ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
💙 :) 🌱 : خواب یا ... ؟ مرتضي كه از در اومد تو با صحنه عجيبي مواجه شد ... تقریبا ديوار اتاق، پر شده بود از برگه هاي نوت استيك ... چيزهايي كه نوشته بودم و به چسبونده بودم ... بهم كه سلام كرد رشته افكارم پاره شد ... ـ كي برگشتي؟ ... اصلا متوجه نشدم ... ـ زمان زيادي نيست ... و نگاهش برگشت روي ديوار ... ـ اينها چيه؟ ... به ديوار بالاي تخت اشاره كردم ... ـ سمت راست ديوار ... تمام مطالبي هست كه اين مدت توي قرآن در مورد رمضان و روزه گرفتن خوندم ... و اونهايي كه تو بهم گفتي ... وسط برداشت هاي فعلي و نقاطي هست كه به ذهن خودم رسيده ... سمت چپ، سوال ها و نقاط ابهامي هست كه توي ذهنم شكل گرفته ... چند لحظه مكث كردم ... و دوباره به ديواري كه حالا همه اش با كاغذهاي يادداشت پوشيده شده بود نگاه كردم ... ـ فكر كنم نوت استيك كم ميارم ... بايد دوباره بخرم ... با حالت خاصي به كاغذها نگاه مي كرد ... برق خاصي توي چشم هاش بود ... واقعا جالبه ... تا حالا همچين چيزي نديده بودم ... ـ توي اداره وقتي روي پرونده اي كار مي كنيم خيلي از این شیوه استفاده مي كنيم ... البته نه به اين صورت ... شبيه اين مدل رو دفعه اول كه داشتم روي اسلام تحقيق مي كردم به كار گرفتم ... كمك مي كنه فكرت به خاطر پيچيدگي ذهن، بين مطالب گم نشه و همه چيز رو واضح ببيني ... مغز و ذهن به اندازه كافي، سيستم خودش پر از رمز و راز هست ... حواست نباشه حتي فكر و برداشت خودت مي تونه گولت بزنه ... با تعجب خاصي بهم نگاه مي كرد ... طوري كه نمي تونستم بفهمم پشت نگاهش چه خبره ... ـ اينهاش حرف خودم نيست از نتايج علمي تحقيقات يه گروه محقق بود در حيطه مغز و ادراك ... با دقت شروع به خوندن نوشته هاي روي ديوار كرد ... اول سمت راست ... تحقيقات و شنيده ها در مورد رمضان ... ـ مي تونم بهشون چيزي رو اضافه كنم؟ ... سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه كردم ... ـ الان كه داشتم اينها رو مي خوندم متوجه شدم توي حرف ... و سوال و جواب ها يه سري مطلب از قلم افتاده ... يه بسته از نوت استيك ها رو در آوردم و دادم دستش ... من، دريافت هاي تا اون لحظه مغزم ... و سوال هايي كه هنوز بي جواب مونده بود رو مي نوشتم ... اون به سوال هاي روي ديوار نگاه مي كرد و مطالبي كه لازم بود اضافه بشه رو مي نوشت ... مرتضي حدود ساعت 11 خوابيد ... تمام ديروز رو همراه دنيل بود و شبش رو هم بدون لحظه اي استراحت، پا به پاي من تا صبح بيدار ... در طول روز هم يا پشت فرمان بود يا با كار ديگه اي مشغول ... غرق فكر و نوشتن بودم ... حواسم كه جمع شد ديدم بدون اينكه چيزي بهم بگه با وجود اون چراغ هاي روشن خوابيده ... چند لحظه بهش نگاه كردم و از جا بلند شدم . .. حالا ديگه نور اندك، چراغ خواب، فضا رو روشن مي كرد ... برگشتم و دوباره نشستم سر جام ... چشم هاي سرخم رو دوختم به ديوار و اون همه نوشته روش ... نوشته هايي كه درست بالاي سر تختم به ديوار چسبيده بود ... خواب يا كار؟ ... سرم رو پايين انداختم و مشغول شدم ... چهار روز اقامت در مشهد، زمان كمي بود ... و گذشته از اون، در يك چشم به هم زدن، زمان بودن ما در ايران داشت به نيمه نزديك مي شد ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
💙 :) 🌱 صدای من را مي شنوي ؟ ـ ديشب اصلا نخوابيدي؟ ... ـ نه ... حدودا دو ساعت پيش، تمام مطالبي رو كه در مورد رمضان بايد مي نوشتم تموم شد ... از جا بلند شد و كليد رو زد ... نور بدجور خورد توي چشمم و بي اختيار بستم شون ... ـ توي اين تاريكي كه چشم هات رو نابود كردي ... دیده هاي سرخم رو به زحمت باز كردم ... چشم هاي خو گرفته به تاريكي، حالا در برابر نور مي سوخت و به اشك افتاده بود ... تا لاي اونها رو باز مي كردم، دوباره خيس از اشك مي شد و پايين مي ريخت ... همون لحظات كوتاهي كه مجبور شدم به خاطر نور اونها رو نيمه باز نگهدارم ... خستگي اين 48 ساعت، هوش رو از سرم برد ... ديگه خروج مرتضي رو از دستشويي نفهميدم ... ساعت نزديك 10 صبح بود ... اولين تكاني كه به خودم دادم، دستم با ضرب به جايي خورد ... نيمه خواب و بيدار بلند شدم و نشستم ... مغزم هنوز خواب و هنگ بود ... به جاي اينكه درست بخوابم، همون طور پايين تخت ... گوله شده تا صبح خوابم برده بود ... با اون چشم هاي گيج و خمار، توي اتاق چشم چرخوندم ... مرتضي نبود ... يه يادداشت زده بود به آينه ... ـ براي زيارت رفتيم ... بعد از اون هم ... نوشته رو گذاشتم روي ميز و رفتم دوش بگيرم ... شايد اين گيجي و خواب از سرم بره ... بعد از حدود 48 ساعت بيداري ... فقط 6 ساعت خواب ... بيرون كه اومدم هنوز خستگي توي تنم بود اما ديگه كامل هشيار شده بودم ... برگشتم پاي نوشته ها ... ـ سخن خدا : روزه براي من است و من پاداش آن را مي دهم ... ـ دعاي شخص روزه دار هنگام افطار مستجاب مي شود ... ـ روزه رمضان، سپر از آتش جهنم است ... ـ روزه از سربازان عقل هست و روزه خواري و نگرفتن روزه از سپاه جهل ... ـ هر كس عمدا يك روز رو روزه نگيرد ... بايد در كفاره اين كار ... يا بنده اي را آزاد كند ... يا دو ماه پي در پي روزه بگيرد ... و يا شصت فقير و مسكين را اطعام كند ... ـ امام صادق: هر كس يك روز از ماه رمضان روزه خوارى كند از ايمان خارج شده است ... ـ ..... نگاهم رو از يادداشت ها گرفتم ... مي خواستم برم سمت سوال ها و برداشت هام كه ... چشمم افتاد به يه بخش ديگه ... مرتضي يه بخش هايي از سوال ها رو جدا كرده بود ... و چسبونده بود به شيشه پنجره ... جواب هايي رو از احاديث كه به ذهنش مي رسيد ... يا پاسخ هاي خودش رو توي برگه هاي جداگانه نوشته بود و كنار سوال مربوط به اون زده بود ... رفتم سمت شون ... و با دقت بهشون خيره شدم ... ـ پيامبر: هر كس از مرد يا زن مسلمانى غيبت كند ... خداوند تا چهل شبانه روز نماز و روزه او را نپذيرد مگر اين كه غيبت شونده او را ببخشد ... ـ امام صادق: آنگاه كه روزه مى گيرى بايد چشم و گوش و مو و پوست تو هم روزه دار باشند (يعني از گناه پرهيز كني) ... ـ گناه فقط انجام ندادن عمل عبادي نيست ... گناه چند قسم داره: گناه در حق خودت ... گناه در در برابر فرمان خدا ... حق الناس يا گناه در حق ساير انسان ها ... مثلا ... ـ پيامبر: رمضان ماهي است كه ابتدايش رحمت است و ميانه اش مغفرت و پايانش آزادي از آتش جهنم .... درهاي آسمان در اولين شب ماه رمضان گشوده مي شود و تا آخرين شب آن بسته نخواهد شد .... براي لحظاتي چشمم روي سخن آخري موند ... 'خدا كه به به مردم گفته درب هاي رحمت و راه رسيدن به خدا بسته نيست ... و هر وقت توبه كننده به سمتش برگره اون رو مي پذيره ... پس منظور از درهاي آسمان چيه؟' ... و ده ها سوال ديگه ... بی اختيار، وحشت وجودم رو پر كرد ... ترسيدم اگه بيشتر از اين بخونم يا پيش برم ... همين باور و چيزهاي اندكي هم كه از اون شب در وجودم شكل گرفته رو از دست بدم ... و وحشت از اينكه هنوز پيدا نشده ... دوباره گم بشم ... توجهم رو از برگه ها گرفتم ... ناخودآگاه در مسير نگاهم، چشمم به گنبد طلايي رنگ حرم افتاد ... و نگاهم روش موند ... ـ صداي من رو مي شنوي؟ ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
💙 :) 🌱 آخرین سه حديث بعد از اون جمله سوالي ... با دنيايي ترديد كه از هر سو به سمتم حمله ور شده بود ... ديگه هيچ چيز به زبانم نيومد ... با خودم گفتم اگه همه چيز حقيقت داشته باشه ... اونها بهتر از هر كسي شرا طي من رو مي دونن ... هر چند قلبم در برابر وجود خدا و حقانيت پيامبر به حقيقت ايمان رسيده ... ولي دانش و معرفت اسلامي، این ايمان و باور سه روزه ... ضعيف تر و سست تر از اون هست كه بي توجه از قدرت هاي مافوق ... توان غلبه بر باورهاي شرطي شده و ضد دين من رو داشته باشه ... و به سادگي يه تلنگر مي تونست دوباره همه چیز رو در هم بشكنه ... اونها به چالش كشيده شدن من رو مي ديدن ... و مي ديدن كه چطور خستگي ناپذير دارم براي نگهداشتن و ارتقاي اين اعتقاد اندك، تلاش مي كنم ... ساعت ها بي خوابي ... و آخرين چيزي كه خورده بودم، عصرانه ديروز هواپيما بود ... من حتي براي از دست ندادن زمان و فرصت كوتاهم، قيد شام روز قبل و صبحانه اون روز رو زده بودم ... براي رسيدن به جواب ... از همه چيز گذشته بودم ... و حالا ... اين حقيقتا نهايت سعی و قدرت من بود ... يأس و نااميدي هم حمله ور شده بود ... و فشارش روي حس سردرگمي و خستگي درونم، بيشتر از قبل سنگيني مي كرد ... چند لحظه نشستم روي تخت و زل زدم به پنجره ... دستي به سرم كشيدم ... خم شدم و آرنجم رو پايه دست هام كردم ... و براي لحظاتي گرفتم شون توي صورتم ... ـ هنوز وقت عقب نشيني نشده ... يادته قبل از اومدن فشار بدتري روت بود؟ ... فوقش برمي گردي سر خونه اول ... و از جا بلند شدم ... اين بار، از اول، با دقت بيشتري ... و اين بار، كل احاديث و جواب هايي رو كه مرتضي نوشته بود ... از نگاه قبلي ... فقط سه سخن آخر مونده بود ... ـ پيامبر: هم مؤمن در نماز و روزه و عبادت است و هم منافق در خوردن و نوشيدن؛ مانند حيوانات . ـ امام علي: روزه قلب از فكر در گناهان ، برتر از روزه شكم از طعام است . ـ حضرت فاطمه زهرا: روزه دارى كه زبان و گوش و چشم و جوارح خود را حفظ نكرده روزه اش به چه كارش خواهد آمد . ناخودآگاه يه قدم رفتم عقب ... همه چيز مقابل چشم هام جواب پيدا كرد ... كل نقاط گمشده ذهنيم همين سه حديث آخر بود ... تمام جواب ها در يه قدمي من بود و شيطان تا آخرين لحظه سعي كرد چشمم رو به روي اونها ببنده ... ذهنم روشن شده بود ... مثل كوري كه ناگهان داشت عظمت دنيا رو از بالا با چشم هاش مي ديد ... هر لحظه كه مي گذشت جواب هاي بيشتري بين سرم شكل مي گرفت ... و مغزي كه بين جمجمه خشك مي شد ... داشت چيزهايي رو پردازش مي كرد كه وراي باور خودم بود ... تمام داده ها و كدهاي دريافتي اون دو روز ... با سه حديث آخر تمام شد ... و حالا مغزم مي تونست كل شون رو يكجا ببينه ... رفتم جلو و دستم رو قائم گذاشتم روي پنجره ... و دوباره محو اون احاديث شدم ... ـ روزه يعني بايد از هر چيزي كه مانع از رسيدن تو به خدا ميشه پرهيز كني ... هر چيزي كه به بعد حيواني مربوط ميشه بايد كنترل بشه و در حداقل قرار بگيره ... تا بعد سوم فرصت غلبه بر بعد مشترك حيواني وجود انسان رو پيدا كنه ... غلبه بر بعد حيواني يعني پردازشگر مغز به جاي بعد مادي و حيواني وجود انسان ميره سراغ بعد سوم ... ظرفيت و روح ... يعني در اين ماه، مسلمان ها به فرمان خدا مجبور ميشن ... يه ماه به صورت تمريني ... كارهايي رو انجام بدن ... كارهايي رو كنار بگذارن ... و كارهايي رو كنترل كنن كه در نتيجه باعث غلبه بعد سوم بر بعد حيواني و كاهش نقطه ضعف اونها در برابر شيطان ميشه ... پس از اين جهته كه ميگن شيطان در رمضان به بند كشيده ميشه ... چون راه ورودش و ارسال داده اش به انسان بسته ميشه ... و انساني كه اين مدت بعد سومش رو تقويت كرده ... اين ظرفيت رو در وجودش ايجاد كرده كه به سمت خليفه خدا شدن و تسخير عالم روح و ماده حركت كنه ... هر چقدر اين غلبه و تمرين يه ماهه قوي تر باشه ... اين تاثير در طول سال، بيشتر از قبل مي تونه پايداري خودش رو حفظ كنه ... و هر چقدر اين پايداري قوي تر و ادامه دار تر ... غلبه و قدرت يافتن بعد سوم بيشتر ... يعني ديگه اين بعد مادي و حيواني نيست كه شخصيت انسان رو كنترل مي كنه ... اين بعد سوم و قدرت فكر و اراده خود فرد هست كه زندگيش رو دست مي گيره ... به خاطر همين هم هست كه اسلام اينقدر اصرار داره افراد در طول سال هم روزه بگيرن ... چون روزه فقط نخوردن نيست ... روزه يعني ايستادن در مقابل همه موانع ... https://eitaa.com/shohada_vamahdawiat/24389
«اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج» 💙 :) 🌱 قسم به خداي كعبه ـ و كسي كه از عمد روزه خواري مي كنه ... يعني كسيه كه از عمد بعد مادي رو انتخاب مي كنه ... و با اختيار، بخش هاي شرطي شده شيطان رو انتخاب مي كنه و بهش اجازه ورود ميده ... براي همين هم شكستن شرط ها و پايه ريزي هاي شيطان واسش سخت تره ... چون حركتش آگاهانه است ... خودش به صورت كاملا آگاهانه بعد اول و دوم وجودش رو يكي كرده ... كه مثل ساختن يه بزرگراه عريض و عالي براي عبور و مرور داده هاي شيطانه ... شراب هم همين طور ... كسي كه اون رو مي خوره چون آگاهانه خلاف فرمان خدا عمل كرده ... وقتي روزه بگيره ... روزه فقط مي تونه تاثير مخرب عمل گذشته اون رو برطرف كنه ... كه اونم بستگي به اين داره كه شخص با رفتار اشتباه و آگاهانه اش چقدر از بعد سومش رو نابود كرده باشه ... واسه همينه كه روزه اش پذيرفته نميشه ... اين پذيرش يعني اجازه ورود به بعد سوم ... خودش اين پذيرش و اجازه نامه رو نابود كرده ... و ظرفيت فعال كردن اين بعد رو از خودش گرفته ... عملا همه چيز و تمام عواقب بعديش انتخاب خود انسانه ... خدا رحمت خاص خودش رو توي اين ماه مي فرسته ... چون انسان بدون هدايت خاص، قدرت درك اين بعد رو نداره ... انسان رو مجبور مي كنه خودش رو براي 11 ماه بعد واكسينه كنه ... مثل سرپرستي كه به زور بچه رو واكسينه مي كنه ... چون اگه به زور اين واكسينه شدن انجام نشه ... ممكنه تا زماني كه اون اينقدر بزرگ بشه كه قدرت درك پيدا كنه ... ديگه خيلي دير شده باشه ... خدا انسان رو در اين اجبار قرار ميده ... و از طرفي تمام منافع و چيزهايي رو كه مي تونه اونها رو تشويق كنه رو توي اين ماه قرار ميده ... مثل بچه اي كه بهش قول ميدن اگه درس هاش رو خوب بخونه براش چيزي بخرن ... خدا هم اين ماه رو فقط براي خودش قرار ميده ... چون فقط بعد سوم هست كه مي تونه انسان رو جانشين خدا كنه ... پس تمام تشويق ها رو مثل بخشش ... رحمت و مغفرت ... عنايت ... استجابت دعا ... در اين ماه قرار ميده ... و چون فرد غير از تشويق ها و پاداش هايي كه مي گيره .... بعد سومش رو فعال كرده ... با ارتقاي قدرت اون، در جايگاهي وراي ملائك قرار گرفته ... پس حقيقتا به بخشش و استجابت نزديك تره ... چون فاصله اش تا خدا كمتر شده ... بالاتر از ملائك ... ديگه كسي براي دريافت پاسخ، نيازي به واسطه نداره ... عملا خدا زمينه عروج و معراج انسان رو مهيا مي كنه ... و كسي كه به اين عظمت پشت كنه ... خودش، حكم نابودي خودش رو امضا كرده ... و اين معناي رقم زدن سرنوشت يك ساله است ... خدا راست گفته ... توي رمضان، سرنوشت يك ساله انسان رقم مي خوره ... اما سرنوشتي كه خودت تصميم مي گيري چطور رقم بخوره ... و همه چيز به اين بستگي داره ... چقدر در اين تمرين يك ماهه موفق عمل مي كني؟ ... فقط از خوردن و آشاميدن اجتناب مي كني؟ ... يا دقيقا براساس سيره عملي اي كه اسلام مقابلت گذاشته عمل مي كني؟ ... هر چقدر راه شيطان رو محكم تر ببندي و از اين فرصت براي آزاد شدن ظرفيت بهتر استفاده كني ... سرنوشت درست تري رو مي توني رقم بزني ... و مسير شيطان رو براي 11 ماه ديگه محكم تر ببندي ... با اصلاح عملي خودت مورد غفران و بخشش قرار مي گيري ... و با رفتار اصلاح شده، در آينده به جاي انتخاب هاي شرطي و آلوده به افكار شيطاني ... انتخاب هايي با بعد روحي و الهي انجام ميدي ... در نتيجه از آتش جهنم هم نجات پيدا مي كني ... و بقيه اش رو هم خدا كمكت مي كنه و مي بخشه ... چون خودش گفته رحمت من بر عذابم غلبه داره ... تو حركت مي كني ... اون كمكت مي كنه ... و نقصت رو هم مي پوشونه ... چند قدم رفتم عقب ... نفس عميقي كشيدم و چشم هام رو بستم ... شادي عجيبي بند بند سلول هاي وجودم رو پر كرده بود و آرامشي كه تا اون لحظه نظيرش رو احساس نكرده بودم ... چشم هام رو كه باز كردم، هنوز تصوير و منظره زيباي حرم، در برابر وسعت ديدگان من بود ... چشم هايي كه تازه داشت، حقيقت ديدن رو درك مي كرد ... ـ تو صداي من رو شنيدي ... و اشك بي اختيار در برابر پرده نازك ديده من نقش بست ... حس و اشكي كه جنس ناشناخته اش، مولود تازه وارد زندگي من مي شد ... ـ به خداي كعبه قسم مي خورم ... خدايي هست و اون خداي يگانه شماست ... به خداي كعبه قسم مي خورم ... محمد، فرستاده و بنده برگزيده و زنده اوست ... و به خداي كعبه قسم مي خورم ... شما، اولي الامر و جانشينان خدا در زمين هستيد ... و براي شما، مرگ مفهومي نداره ... من شما رو باور كردم ... به شما ايمان آوردم ... اطاعت از فرمان شما رو مي پذيرم ... و هرگز از اطاعت شما دست برنميدارم ... پایان