eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 برق نگاه پدر متعجبم کرد . نیم تنه اش چرخید سمت من ، و دستی با تامل روی گونه های صاف و بی ریشش کشید : -پس خوشگله و وضع خوبی ندارن ... مذهبین ؟ -خیلی ...وقتی پدرش توی سازمان حج کار می کرده دیگه شما تا آخرشو بخون . انحنای نیمه ی لبان پدر از چه بود ؟ همان سه ویژگی این نیمچه لبخند را به لبش آورد؟ درگیرجواب همین سئوال بودم که گفت : _بایدخودم ببینمش ...می تونی بیاریش اینجا ؟ -اینجا؟! نمی دونم ، باباش خیلی سخت گیره ، بهش اجازه نمیده هر جایی بره ...خب آخه البته حقم داره ، دخترش مثل قرص ماه میمونه . نیشخند پدر لحظه ای ته دلم را خالی کرد که گفت : _من یه کار می کنم که رادوین همینو بگیره ...تو فقط یه بار بیارش اینجا ... باید ببینمش ...نمیشه که ندیده و نپسندیده بریم خواستگاری . -باید باهاش حرف بزنم . _نمی دونم قبول می کنه یا نه . پدر تکانی خورد و باز چرخید و اینبار کامل مقابل من : _هروقت که توی این هفته تونست اشکالی نداره ...فردا نشه پس فردا ... -باشه . پدر گوشی موبایلش راسمتم گرفت و گفت : -بهش زنگ بزن . -الان ؟! -آره دیگه .... چشمانم در برق نگاه پدر مات شده بود که گوشی را مقابلم در هوا تکان داد: -بگیر دیگه . گوشی را گرفتم و زنگ زدم : _الو ... صدای ارغوان را شنیدم که جدی جوابم را داد: _بله . -منم رامش . -رامش ! تویی! باز با یه خط جدید زنگ زدی که ! نگفتم وقتی خواستی به من زنگ بزنی فقط از یه خطتت زنگ بزن . -باشه ... ببخشید حالا ....میگم ارغوان ...میشه فردا بیای خونه ی ما؟ چنان بلند گفت : _من!! که همان لحظه گفتم محاله بتونم راضیش کنم : _آره دیگه تنهام ، می خوام باهم باشیم . -خب تو بیا خونه ی ما . دنبال بهانه ای گشتم که چند ثانیه ای سکوت بین حرفمان فاصله انداخت : _نه ... من بیام باز یه شیطنتی میکنم ، داداشت قاطی میکنه باز . خندید : _خوبه اینو میدونی و باز شیطنت میکنی . باز خواهش کردم : _بیا دیگه ...مامان و رادوین نیستن ، میگم تنهام ، بابا پنج ساله دارم من میآم خونتون ، خب یه بارم تو بیا . باز خندید : _واسه تو که بد نمیشه بیای ...ایندفعه رو هم بیا . -نه به جون تو دیگه نمی آم ...خسته شدم ، یه بار تو بیا ، اتاقم رو ببین ، خونمون رو ببین ، بیا دیگه . -می دونی که آقا جانم اجازه نمیده . کلافه گفتم : _یکباره بابا . مکثی کرد. نگاه پدر با یه لبخند مرموز روی لبش به من بود : _ارغوان ....بیا دیگه . -واقعا کسی نیست ؟ و این بزرگترین دروغی بود که میخواستم بگویم و شاید بزرگترین اشتباه زندگیم که گفتم : _نه . -باشه ولی به مامانم نگی اومدم خونتون . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>