🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_بیستم
برق نگاه پدر متعجبم کرد . نیم تنه اش چرخید سمت من ، و دستی با تامل روی گونه های صاف و بی ریشش کشید :
-پس خوشگله و وضع خوبی ندارن ...
مذهبین ؟
-خیلی ...وقتی پدرش توی سازمان حج کار می کرده دیگه شما تا آخرشو بخون .
انحنای نیمه ی لبان پدر از چه بود ؟
همان سه ویژگی این نیمچه لبخند را به لبش آورد؟
درگیرجواب همین سئوال بودم که گفت :
_بایدخودم ببینمش ...می تونی بیاریش اینجا ؟
-اینجا؟! نمی دونم ، باباش خیلی سخت گیره ، بهش اجازه نمیده هر جایی بره ...خب آخه البته حقم داره ، دخترش مثل قرص ماه میمونه .
نیشخند پدر لحظه ای ته دلم را خالی کرد که گفت :
_من یه کار می کنم که رادوین همینو بگیره ...تو فقط یه بار بیارش اینجا ... باید ببینمش ...نمیشه که ندیده و نپسندیده بریم خواستگاری .
-باید باهاش حرف بزنم .
_نمی دونم قبول می کنه یا نه .
پدر تکانی خورد و باز چرخید و اینبار کامل مقابل من :
_هروقت که توی این هفته تونست اشکالی نداره ...فردا نشه پس فردا ...
-باشه .
پدر گوشی موبایلش راسمتم گرفت و گفت :
-بهش زنگ بزن .
-الان ؟!
-آره دیگه ....
چشمانم در برق نگاه پدر مات شده بود که گوشی را مقابلم در هوا تکان داد:
-بگیر دیگه .
گوشی را گرفتم و زنگ زدم :
_الو ...
صدای ارغوان را شنیدم که جدی جوابم را داد:
_بله .
-منم رامش .
-رامش ! تویی! باز با یه خط جدید زنگ زدی که ! نگفتم وقتی خواستی به من زنگ بزنی فقط از یه خطتت زنگ بزن .
-باشه ... ببخشید حالا ....میگم ارغوان ...میشه فردا بیای خونه ی ما؟
چنان بلند گفت :
_من!!
که همان لحظه گفتم محاله بتونم راضیش کنم :
_آره دیگه تنهام ، می خوام باهم باشیم .
-خب تو بیا خونه ی ما .
دنبال بهانه ای گشتم که چند ثانیه ای سکوت بین حرفمان فاصله انداخت :
_نه ... من بیام باز یه شیطنتی میکنم ، داداشت قاطی میکنه باز .
خندید :
_خوبه اینو میدونی و باز شیطنت میکنی .
باز خواهش کردم :
_بیا دیگه ...مامان و رادوین نیستن ، میگم تنهام ، بابا پنج ساله دارم من میآم خونتون ، خب یه بارم تو بیا .
باز خندید :
_واسه تو که بد نمیشه بیای ...ایندفعه رو هم بیا .
-نه به جون تو دیگه نمی آم ...خسته شدم ، یه بار تو بیا ، اتاقم رو ببین ، خونمون رو ببین ، بیا دیگه .
-می دونی که آقا جانم اجازه نمیده .
کلافه گفتم :
_یکباره بابا .
مکثی کرد. نگاه پدر با یه لبخند مرموز روی لبش به من بود :
_ارغوان ....بیا دیگه .
-واقعا کسی نیست ؟
و این بزرگترین دروغی بود که میخواستم بگویم و شاید بزرگترین اشتباه زندگیم که گفتم :
_نه .
-باشه ولی به مامانم نگی اومدم خونتون .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>