🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_دهم
با هزار التماس ارغوان را راضی کردم که همراه برادرش به پارک نزدیک خانه ی ما بیاید و میدانستم که او هم با هزار خواهش ، برادرش را راضی خواهد کرد.
من و رادوین زودتر از ساعت قرار روی نیمکت پارک منتظر نشستیم. رادوین کلافه از این انتظار زیر لب غر زد:
_حالا دو ساعت وقت مارو میگیری بعد دو تا عتیقه به ما نشون میدی میگی دیدی چه متفاوت بودن!
از شدت گرما بادبزنم را از کیفم در اوردم و در حالیکه خودم را باد میزدم گفتم:
_بسه ... دیوونه ام کردی بابا ... حالا بذار بیان بعد غر بزن.
سرم را چرخاندم و اطراف را پاییدم که یکدفعه نگاهم جلب شد به ارغوان با ان تیپ همیشگی اش. چادر عربی و پوشیه مشکی زده به همراه برادرش که یه تیشرت یقه هفت زرشکی پوشیده بود و شلوار جین مشکی.
_رادوین رادوین چ دختره چرا اینطوریه ؟! عربه ؟!
_نخیر زیادی جذابه ، پدرشم حساس ، با پوشیه میاد بیرون.
_اها... از این دخترای لب و دماغ عملیه.
_اصلا ... زیبایی اش بکر و دست نخورده اس.
_برو بابا خامت کرده.
_بسه اومدن.
و بعد فوری از روی نیمکت بر خاستم و رو به ارغوان چند قدمی جلو رفتم :
_گفتم نکنه نیای.
_سلام ببخشید دیر کردیم ؟
_نه... برادرم رادوین...
امیر دستش را سمت رادوین دراز کرد و گفت :
_سلام خوشبختم.
رادوین هم مثل همان جواب را متقابلا . اشاره کردم به نشستن که همگی روی یک نیمکت نشستیم . من و ارغوان کنار هم ، امیر کنار ارغوان و رادوین پهلوی امیر. سرم را کج کردم سمت گوش ارغوان و اهسته گفتم :
_حتما داداشت نمیومد ، اره ؟
به چشمان زیبایش که از پشت روبند هم اغواگر بود خیره شدم که گفت:
__ بدجور غر زد ولی چون غیرتش اجازه نمیداد تنها برم ، ناچارا باهام اومد... حالا ما رو کشوندی اینجا که چی بشه ؟
چشمکی زدم و با گوشه ی چشم اشاره به برادرش کردم و گفتم :
_که این داداشت ، داداش منو سربراه کنه دیگه.
ریز خندید :
_ بیکاری واقعا ؟ امیر اصلا با هر کسی دوست نمیشه.
همون موقع رادوین از جا برخاست و مقابل ما ایستاد :
_هوا گرمه و اینجا هم امکانات پذیرایی نیست ، موافقید بریم یه رستورانی ، کافی شاپی ، چیزی بخوریم ؟
ارغوان سرش را از کنار شانه ام جلو کشید و به امیر نگاه کرد. با کنجکاوی من هم سر برگرداندم. نگاه سرد و جدی امیر مخالفتش را نشان میداد که پا پیش گذاشتم و گفتم :
_اجازه بدید آقا امیر.
یک لحظه نگاهم کرد و من دلم رفت. فوری سرش را سمت رادوین که مقابلمان ایستاده بود چرخاند و با آن صدای پر جاذبه اش جواب داد :
_قرارمون ایجاد مزاحمت برای شما نبود .
رادوین دو دستش را در جیب شلوارش فرو برد :
_ شما مهمان منید ، مهمان که مزاحم نیست.
ابرویی از ذوق حرفی که زد بالا انداختم و این شد که....
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>