eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 با هزار التماس ارغوان را راضی کردم که همراه برادرش به پارک نزدیک خانه ی ما بیاید و میدانستم که او هم با هزار خواهش ، برادرش را راضی خواهد کرد. من و رادوین زودتر از ساعت قرار روی نیمکت پارک منتظر نشستیم. رادوین کلافه از این انتظار زیر لب غر زد: _حالا دو ساعت وقت مارو میگیری بعد دو تا عتیقه به ما نشون میدی میگی دیدی چه متفاوت بودن! از شدت گرما بادبزنم را از کیفم در اوردم و در حالیکه خودم را باد میزدم گفتم: _بسه ... دیوونه ام کردی بابا ... حالا بذار بیان بعد غر بزن. سرم را چرخاندم و اطراف را پاییدم که یکدفعه نگاهم جلب شد به ارغوان با ان تیپ همیشگی اش. چادر عربی و پوشیه مشکی زده به همراه برادرش که یه تیشرت یقه هفت زرشکی پوشیده بود و شلوار جین مشکی. _رادوین رادوین چ دختره چرا اینطوریه ؟! عربه ؟! _نخیر زیادی جذابه ، پدرشم حساس ، با پوشیه میاد بیرون. _اها... از این دخترای لب و دماغ عملیه. _اصلا ... زیبایی اش بکر و دست نخورده اس. _برو بابا خامت کرده. _بسه اومدن. و بعد فوری از روی نیمکت بر خاستم و رو به ارغوان چند قدمی جلو رفتم : _گفتم نکنه نیای. _سلام ببخشید دیر کردیم ؟ _نه... برادرم رادوین... امیر دستش را سمت رادوین دراز کرد و گفت : _سلام خوشبختم. رادوین هم مثل همان جواب را متقابلا . اشاره کردم به نشستن که همگی روی یک نیمکت نشستیم . من و ارغوان کنار هم ، امیر کنار ارغوان و رادوین پهلوی امیر. سرم را کج کردم سمت گوش ارغوان و اهسته گفتم : _حتما داداشت نمیومد ، اره ؟ به چشمان زیبایش که از پشت روبند هم اغواگر بود خیره شدم که گفت: __ بدجور غر زد ولی چون غیرتش اجازه نمیداد تنها برم ، ناچارا باهام اومد... حالا ما رو کشوندی اینجا که چی بشه ؟ چشمکی زدم و با گوشه ی چشم اشاره به برادرش کردم و گفتم : _که این داداشت ، داداش منو سربراه کنه دیگه. ریز خندید : _ بیکاری واقعا ؟ امیر اصلا با هر کسی دوست نمیشه. همون موقع رادوین از جا برخاست و مقابل ما ایستاد : _هوا گرمه و اینجا هم امکانات پذیرایی نیست ، موافقید بریم یه رستورانی ، کافی شاپی ، چیزی بخوریم ؟ ارغوان سرش را از کنار شانه ام جلو کشید و به امیر نگاه کرد. با کنجکاوی من هم سر برگرداندم. نگاه سرد و جدی امیر مخالفتش را نشان میداد که پا پیش گذاشتم و گفتم : _اجازه بدید آقا امیر. یک لحظه نگاهم کرد و من دلم رفت. فوری سرش را سمت رادوین که مقابلمان ایستاده بود چرخاند و با آن صدای پر جاذبه اش جواب داد : _قرارمون ایجاد مزاحمت برای شما نبود . رادوین دو دستش را در جیب شلوارش فرو برد : _ شما مهمان منید ، مهمان که مزاحم نیست. ابرویی از ذوق حرفی که زد بالا انداختم و این شد که.... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>