🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_دوازدهم
بعد از آن اجبار و آن پیتزایی که تقریبا دست نخورده ماند و رفتن ارغوان و امیر ، دیگر خبری از ارغوان نداشتم تا اینکه خودم را به بی خیالی زدم و به دیدنش رفتم .
تا از پشت آیفون گفتم " منم رامش " هول شد و به جای باز کردن در ، مِن مِن کنان گفت :
_خب... الان میام پایین.
و چند ثانیه بعد با چادری سفید کنار در ظاهر شد:
_سلام... چه... بی خبر اومدی!
_میخواستی گاو و گوسفند واسم بکشی ؟!
لبخند پر استرسی زد که گفتم :
_میشه بیام تو ؟
با همان لبخند مضطرب و اجباری از جلوی در کنار رفت. وارد خانه شدم که نرگس خانم هم با دیدنم متعجب شد :
_سلام رامش خانم !
_سلام... ببخشید مزاحم شدم انگار.
_نه... بفرما.
با دعوت نرگس خانم روی مبل نشستم که ارغوان با استرس مقابلم ایستاد. موهای بلندش را دم اسبی کرده بود و با آن تیشرت سورمه ای آستین کوتاه ، رنگ صورتش از همیشه سفیدتر میزد. شایدم رنگش پریده بود!
_آش میخوری ؟ ... مامان امروز آش درست کرده واسه عصرونه.
_زحمتت میشه وگرنه من که عاشق دستپخت نرگس خانومم.
ارغوان با همان استرس مشهود در رفتارش سمت آشپزخانه رفت و دو کاسه آش برای خودش و من آورد. کنارم نشست و مشغول خوردن بودیم که صدای بلند و عصبی مردانه ای تمام حواسم را جلب خودش کرد:
_زنگ زدی ؟
ارغوان کاملا دست و پاشو گم کرد :
_امیر... بیا پایین مامان... آش درست کرده.
و امیر از بالای پله ها دیده شد. با حوله ای داشت موهای سرش را خشک میکرد که جواب داد:
_آش میخوام چکار ، زنگ بزن به اون دوست خل و چلت بگو اگه پاشو این طرفا بذاره...
نگاهم با او بود که داشت از پله ها ی گوشه سالن کوچک پذیرایی پایین میامد که ایستادم و او حوله را از روی سرش برداشت و تا سر بلند کرد ، مرا دید :
_با من طرفه.
_سلام... عافیت باشه... منظورتون منم ؟
شوکه شد. آنقدر که حتی یادش رفت من همان نامحرمی هستم که نباید خیره ام شود. بعد از گذشت چند ثانیه ، حوله را روی شانه اش انداخت و روبه ارغوان گفت:
_تو بلد نیستی یه هایی یه هویی کنی ، آدم متوجه بشه ؟
ارغوان آهسته و شرمنده جواب داد :
_وقت نشد... رامش همین الان اومد.
امیر عصبی به ارغوان نگاه کرد و بعد بلند تعارف کرد:
_خوش اومدید... بفرمایید.
تعارفی کاملا بیخود و بی جهت و حتی جدی!
و من کنایه ام را که آمیخته به دلخوری بود زدم :
_میخواید به حرفتون گوش کنم و این طرفا پیدام نشه ؟
برای ثانیه ای نگاهش قسمتم شد :
_گفتم خوش امدید بفرمایید.
نشستم. اما ناراحت. دیگر نتوانستم حتی لب به آش خوشمزه ی نرگس خانم بزنم و در عوض بغضی توی گلویم متولد شد.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>