eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 بعد از آن اجبار و آن پیتزایی که تقریبا دست نخورده ماند و رفتن ارغوان و امیر ، دیگر خبری از ارغوان نداشتم تا اینکه خودم را به بی خیالی زدم و به دیدنش رفتم . تا از پشت آیفون گفتم " منم رامش " هول شد و به جای باز کردن در ، مِن مِن کنان گفت : _خب... الان میام پایین. و چند ثانیه بعد با چادری سفید کنار در ظاهر شد: _سلام... چه... بی خبر اومدی! _میخواستی گاو و گوسفند واسم بکشی ؟! لبخند پر استرسی زد که گفتم : _میشه بیام تو ؟ با همان لبخند مضطرب و اجباری از جلوی در کنار رفت. وارد خانه شدم که نرگس خانم هم با دیدنم متعجب شد : _سلام رامش خانم ! _سلام... ببخشید مزاحم شدم انگار. _نه... بفرما. با دعوت نرگس خانم روی مبل نشستم که ارغوان با استرس مقابلم ایستاد. موهای بلندش را دم اسبی کرده بود و با آن تیشرت سورمه ای آستین کوتاه ، رنگ صورتش از همیشه سفیدتر میزد. شایدم رنگش پریده بود! _آش میخوری ؟ ... مامان امروز آش درست کرده واسه عصرونه. _زحمتت میشه وگرنه من که عاشق دستپخت نرگس خانومم. ارغوان با همان استرس مشهود در رفتارش سمت آشپزخانه رفت و دو کاسه آش برای خودش و من آورد. کنارم نشست و مشغول خوردن بودیم که صدای بلند و عصبی مردانه ای تمام حواسم را جلب خودش کرد: _زنگ زدی ؟ ارغوان کاملا دست و پاشو گم کرد : _امیر... بیا پایین مامان... آش درست کرده. و امیر از بالای پله ها دیده شد. با حوله ای داشت موهای سرش را خشک میکرد که جواب داد: _آش میخوام چکار ، زنگ بزن به اون دوست خل و چلت بگو اگه پاشو این طرفا بذاره... نگاهم با او بود که داشت از پله ها ی گوشه سالن کوچک پذیرایی پایین میامد که ایستادم و او حوله را از روی سرش برداشت و تا سر بلند کرد ، مرا دید : _با من طرفه. _سلام... عافیت باشه... منظورتون منم ؟ شوکه شد. آنقدر که حتی یادش رفت من همان نامحرمی هستم که نباید خیره ام شود. بعد از گذشت چند ثانیه ، حوله را روی شانه اش انداخت و روبه ارغوان گفت: _تو بلد نیستی یه هایی یه هویی کنی ، آدم متوجه بشه ؟ ارغوان آهسته و شرمنده جواب داد : _وقت نشد... رامش همین الان اومد. امیر عصبی به ارغوان نگاه کرد و بعد بلند تعارف کرد: _خوش اومدید... بفرمایید. تعارفی کاملا بیخود و بی جهت و حتی جدی! و من کنایه ام را که آمیخته به دلخوری بود زدم : _میخواید به حرفتون گوش کنم و این طرفا پیدام نشه ؟ برای ثانیه ای نگاهش قسمتم شد : _گفتم خوش امدید بفرمایید. نشستم. اما ناراحت. دیگر نتوانستم حتی لب به آش خوشمزه ی نرگس خانم بزنم و در عوض بغضی توی گلویم متولد شد. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>