﷽
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_دوم
چشمانم با جمعیت بود و دلم با ذکر خدا ، بیدلیل یا با دلیل ، تنها ذکر روی لبم آیهالکرسی بود! آنقدر خواندم که نفهمیدم چطور مراسم تمام شد.
همه چیز برای من روی دور تند پلی شد تا برسم به همان ساعتی که تمام مدت ازش میترسیدم .
پذیرائیم و شام مهمانها و بدرقهی مهمانها و رفتن امیر و رامش و مادر...
و من ماندم و قصری بزرگ که به ظاهر از زینت و تجملات چیزی کم نداشت و به قصر پادشاهان شبیه بود ولی در حقیقت قلعهای متروکه برای شکنجهی من بیشتر نبود.
بی هیچ حرفی سر پایین انداختم و سمت اتاق مشترکمان رفتم . انگار چیزی در وجودم پیچ و تاب میخورد .
شاید اضطراب بود یا گمانهایی از عکسالعمل رادوین . در اتاق خوابمان را که باز کردم ،حالم بدتر شد .
تخت سلطنتی بزرگی گوشهی اتاق بود که رنگ رو تختی یاسی آن با پرده های حریر پنجره اش ست شده بود . جلو رفتم و لبهی تخت نشستم .
نگاهم چرخی در اتاق زد .
میز توالت بزرگ تخت ،کمی از آن فاصله داشت و درست روبهروی آن در حمام بود.
دو حولههای تنی به رنگ سورمه ای و صورتی ، تا کرده و منظم روی هر پاتختی کنار تخت بود و لوازم آرایش و انواع ادکلنهای مردانه و زنانه روی میز توالت و تنها در کمد دیواری اتاق به سمت تخت باز بود و انبوهی از لباسهای رنگارنگ خواب یا لباسهای مجلسی زنانه از درونش هویدا. اینهمه تشریفات هم نمی توانست آرامم کند.
بغض کرده بودم که در اتاق باز شد... به وضوح لرزیدم !
نگاه رادوین به من افتاد .در را عمدا محکم بست و کتش را پرت کرد سمت تخت و بعد درحالیکه دکمههای آستین پیراهنش را باز میکرد گفت :
_هیچ خوب نیست که برادرت واسه من گردن کلفتی میکنه ... بهتره بهش بگی زبونشو کوتاه کنه چون ممکنه در عوض دست من روی تو بلند بشه .
آستین پیراهنش را تا آرنج بالا زد و من متعجب از این کارش فقط نگاهش کردم !
با ترس عمیق و اضطرابی مضاعف .
_میشه ..صحبت کنیم ؟
آنقدر جدی بود که ترسم را بیشتر کند :
_هیچ حرفی نداریم .
حالا که دو آستین پیراهنش را بالا داده بود، دو دست را به کمر زد و نگاهم کرد که گفتم :
_گوش بده ... ما هردو مثل همیم ...
پوزخندی عصبی تحویلم داد:
_مثل همیم ؟...کجا مثل همیمم ...تو باعث مرگ پدر من شدی .
قدمی جلو آمد که دستانم بیاراده سپر شد و درحالیکه کف هر دو دستم را جلوی قفسهی سینهام گرفته بودم گفتم :
_ببین رادوین ... ما توافق کردیم ... ما ...رضایت دادیم ..ما...
فریاد زد :
_خفه شو... کدوم رضایت ؟! فکر کردی واسه خاطر خودم رضایت دادم ...نه...من واسه این رضایت دادم که بتونم توی خونه ی خودم قصاصت کنم .
دلم شکست...نگاهش سرد بود و حرفش زهری داشت که می توانست جانم را بگیرد که گفتم :
_پس قصاص من چی میشه ؟من حق قصاص ندارم ؟
گوشهی لبش بالا رفت :
_آفرین به نکتهی خوبی اشاره کردی ... بعد سگک کمربندش را باز کرد و با یک حرکت از دور کمرش کشید .
از ترس چشم بستم و گفتم :
_نه خواهش میکنم .
جلو آمد و بند چرمی کمربندش را سمتم گرفت .
_ بزن ... این حقو داری .
متعجب چشم گشودم و سرم سمت صورتش بالا آمد!
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>