🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_دویست_.....
لرزی شدید بر
تنم نشست . داشتم غش میکردم . نگاهم در چشمان ایران
خانم مانده بود و تحلیل اینهمه واقعیت تلخ در گنجایش
ذهنم که هیچ ، در گنجایش و تحمل تنم هم نبود.
_ارغوان جان ... تو رو خدا نخواه باز کار به پلیس و وکیل و
دادگاه بکشه ، پدربزرگ رادوین تشنه ی خون منو رادوینه...
این بچه رو من به سختی بزرگ کردم...مادرش نبودم ولی
به خدا از مادری براش چیزی کم نذاشتم... اگه عالمیان
بزرگ بفهمه ، قصاص میخواد.... ازت خواهش میکنم
خانمی کن... سکوت کن ."
مثل هجوم یک طوفان. یا زمین لرزه ای که انگار پایه های
دلم را با قدرت میلرزاند ، حالم بد شد. پنج سال پیش ، در
روزی که من مشغله های فکریم گُمش کرده
بودم ، ارغوان داشت از خبرهایی میگفت که تا آنروز حتی
به گوش من هم نرسیده بود.
چرا اینقدر رازدار بود ؟ چرا باید از من پنهان میکرد ؟ چرا
اصال با وجود این اتفاقات از من جدا نشد ؟ دلش به حالم
سوخته بود یا واقعا دوستم داشت ؟
بین درمان حال پر آشوبم و خواندن ادامه ی دفتر خاطرات
ارغوان ، دومی را انتخاب کردم. دومین صفحه ، روز آشتی
ما بود. روز دادن وکالت به ارغوان و رفتن به ویالی
چالوس. خاطرات گذشته داشت از نگاه ارغوان برایم زنده
میشد.
نگاه لطیف و پر احساسی داشت که از نظر من بی معنی
بود.
اینهمه احساس برای مردی که از شروع زندگیش ،
ناخواسته بوده و در آغوش هوسی مسموم ، تا کودکی که
تماما التهاب بوده و حقارت و کتک ، و جوانی که پشت
نقاب غرور و پول ، عقده هایش را سرکوب کرد... بی معنی
بود.
بیشتر از دلتنگی ام برای ارغوان ، دلم برای خودم دلتنگی
میکرد . برای خودم که احساس میکردم برای هیچ کسی
مهم نیستم . مادرم ، مادر واقعی ام نبود . عشق ارغوان هم
که از روی ترحم بود. پدرم هم که ، برایش یک حرامزاده
بیشتر نبودم . ... دفتر خاطرات ارغوان توی دستم بود و
دیگر نمیخواستم حتی یه خط دیگر از آنرا بخوانم . هنوز
لباسهایم تنم بود و حالم بد. سوییچ ماشین را برداشتم و بی
هدف رفتم تا توی خیابان ها چرخ بزنم . دیگر مثل روزهای
قبل به ارغوان زنگ نزدم تا برگردد. آرام شده بودم ولی
دوران افکار توی سرم ، نمیگذاشت که به ارغوان التماس
کنم برگردد.
حق داشت . بیشتر از خودم و همه ی بالهایی که سرم آمده
بود ، از کودکی ، از شکنجه های پدر ، از نبود و نداشتن
یک حامی که بتوانم اسمش را پدر بگذارم، بیشتر به ارغوان
حق میدادم که با گرفتن وکالت طلاق بخواهد هر وقتی که
دیگر نتوانست با اینهمه مصیبتی که سرش آوردم ، کنار
بیاید ، راحت و بی دردسر از من جدا شود. من بودم که باید
با این تقدیر شوم کنار می آمدم . ارغوان که گناهی نداشت
. تنها گناهش این بود که زیادی با اخلاق گند دماغ من ، با
وحشی گری های من ، کنار آمده بود.
دلم در ان تنهایی برای یک نفر تنگ بود. یک نفر که پدرم
نبود ، ولی آرزو داشتم که ای کاش پسرش میشدم .
همان پیرمرد پارچه فروشی که یک روز در بین دیوانگی
هایم در خیابان ، بعد آن ناهاری که مثلا میخواستم باعث
رفع کدورت ارغوان بشود که نشد و به یک دعوای الکی که
در خیابان ختم شد و پیرمردی که با کمک عابران مرا
سمت مغازه اش کشید تا آرام شوم و این غائله ختم ، من در
عوض تشکر ، تمام پارچه هایش را نقش زمین کردم .
توپ پارچه کف مغازه اش ریختم و او چقدر با خونسردی
فقط صدایم زد :
_پسرم آروم باش.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>