eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁 _بگیر ...قصاص حقته . حقم بود راست می‌گفت ولی نه حالا که رادوین همسرم بود . یاد حرف‌های پدرم افتادم : " هیچ وقت شوهرت رو خرد نکن ..مردی که شکست نمی‌تونه ازت حمایت کنه " _نه ...من ...نمیخوام که ... خندید : _تو یه دیوونه‌ای چون ... مکثی کرد و همزمان با گفتن ادامه‌ی جمله‌اش ضربه‌ی کمربند را بر تنم فرود آورد : _من قصاص میخوام . و یکی دوتا به دستان و بازوان لختم زد. دستانم سپر صورتم بود و فریادم در شب ازدواجم از درد ضربه‌هایی که اسمش قصاص بود بلند: _خواهش می‌کنم ..نه...خواهش می‌کنم . شاید دلش رحم آمد! شمارش نکردم که چند ضربه زد و بعد چند قدمی عقب رفت . نفسم بالا آمد و اشکانم سرازیر شد . پخش شده بودم روی تخت و با فاصله‌ای که او از من گرفت،چسبیدم به پشتی تخت و تکیه زدم و درحالیکه بی‌اراده آهسته می‌گریستم نگاهش کردم . انگار عصبی‌تر شد .کمر بندش را بالا برد که چشمانم باز بی اختیار محکم بسته شد و فریاد زدم : _نه . ولی صدای انداختن کمربندش راشنیدم و فریادی از وجدانی که شاید بیدار شده بود : _لعنتی ..من نمی خواستم بزنمت ...ولی کنایه های اون برادر عوضیت روی مغز سرم بود ...دلم می‌خواد خفه‌اش کنم ،می‌فهمی ؟ صدای بلندش مرزهای فریاد را هم رد کرد. بی صدا اشک می‌ریختم که قدمی جلو آمد و من باز بی‌اراده لرزیدم . همان یک قدم مانده به تخت ایستاد. فشار بی دلیل دندان‌هایش را می دیدم که چند ثانیه‌ای فقط نگاهم کرد و بعد سمت در اتاق رفت . تا در پشت سرش بسته شد ،نفسم بالا آمد. افتادم روی تخت و آسوده گریستم . این بغض لعنتی که داشت خفه‌ام می کرد را خالی کردم و نفهمیدم از خستگی چند روز بی‌خوابی و کابوس بود یا از گریه‌هایم که با همان لباس عروس روی تخت خوابیدم . صبح شده بود.با نور مستقیم خورشیدی که انوارش مستقیم در چشمانم بود از خواب بیدار شدم . روی تخت نشستم و نگاهی به دور و برم انداختم . خبری از رادوین نبود. کمربندش هنوز کنار تخت افتاده بود و جای خالیش کنار تخت نشان از نبود او در تمام شب را داشت . آهسته از تخت پایین آمدم و پاهایم را کشیدم سمت آینه‌ی میز توالت . مقابل آینه ایستادم . جای ضربه‌های کمربندش روی بازویم بود و آرایش زیبایم کمی رنگ باخته و رد سیاه اشکانم روی صورتم کشیده شده بود. لباسم را درآوردم و سمت حمام رفتم . یک حمام آب گرم تن کوفته و کتک خورده‌ام را نرم کرد. تا در حمام را باز کردم رادوین را دیدم که فوری در حمام را بستم . حوله‌ی تنی‌ام روی پاتختی بود و من هنوز شرم داشتم که مقابلش آنگونه ظاهر شوم که صدایش را شنیدم : _تا کی می‌خوای پشت در حموم واستی . با شرمی که صورتم را گلوله ای از آتش کرده بود گفتم : _میشه ...لطفا حواله ام رو بدی ؟ توقع فریادی بلند داشتم که بگوید: _احمق من شوهرتم . ولی ضربه ای به درخورد و با بازکردن لای در ، حوله ام با دست رادوین نمایان شد . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>