#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_سوم
_بگیر ...قصاص حقته .
حقم بود راست میگفت ولی نه حالا که رادوین همسرم بود .
یاد حرفهای پدرم افتادم :
" هیچ وقت شوهرت رو خرد نکن ..مردی که شکست نمیتونه ازت حمایت کنه "
_نه ...من ...نمیخوام که ...
خندید :
_تو یه دیوونهای چون ...
مکثی کرد و همزمان با گفتن ادامهی جملهاش ضربهی کمربند را بر تنم فرود آورد :
_من قصاص میخوام .
و یکی دوتا به دستان و بازوان لختم زد.
دستانم سپر صورتم بود و فریادم در شب ازدواجم از درد ضربههایی که اسمش قصاص بود بلند:
_خواهش میکنم ..نه...خواهش میکنم .
شاید دلش رحم آمد!
شمارش نکردم که چند ضربه زد و بعد چند قدمی عقب رفت .
نفسم بالا آمد و اشکانم سرازیر شد .
پخش شده بودم روی تخت و با فاصلهای که او از من گرفت،چسبیدم به پشتی تخت و تکیه زدم و درحالیکه بیاراده آهسته میگریستم نگاهش کردم .
انگار عصبیتر شد .کمر بندش را بالا برد که چشمانم باز بی اختیار محکم بسته شد و فریاد زدم :
_نه .
ولی صدای انداختن کمربندش راشنیدم و فریادی از وجدانی که شاید بیدار شده بود :
_لعنتی ..من نمی خواستم بزنمت ...ولی کنایه های اون برادر عوضیت روی مغز سرم بود ...دلم میخواد خفهاش کنم ،میفهمی ؟
صدای بلندش مرزهای فریاد را هم رد کرد. بی صدا اشک میریختم که قدمی جلو آمد و من باز بیاراده لرزیدم .
همان یک قدم مانده به تخت ایستاد.
فشار بی دلیل دندانهایش را می دیدم که چند ثانیهای فقط نگاهم کرد و بعد سمت در اتاق رفت .
تا در پشت سرش بسته شد ،نفسم بالا آمد.
افتادم روی تخت و آسوده گریستم .
این بغض لعنتی که داشت خفهام می کرد را خالی کردم و نفهمیدم از خستگی چند روز بیخوابی و کابوس بود یا از گریههایم که با همان لباس عروس روی تخت خوابیدم .
صبح شده بود.با نور مستقیم خورشیدی که انوارش مستقیم در چشمانم بود از خواب بیدار شدم . روی تخت نشستم و نگاهی به دور و برم انداختم .
خبری از رادوین نبود. کمربندش هنوز کنار تخت افتاده بود و جای خالیش کنار تخت نشان از نبود او در تمام شب را داشت .
آهسته از تخت پایین آمدم و پاهایم را کشیدم سمت آینهی میز توالت . مقابل آینه ایستادم .
جای ضربههای کمربندش روی بازویم بود و آرایش زیبایم کمی رنگ باخته و رد سیاه اشکانم روی صورتم کشیده شده بود.
لباسم را درآوردم و سمت حمام رفتم .
یک حمام آب گرم تن کوفته و کتک خوردهام را نرم کرد.
تا در حمام را باز کردم رادوین را دیدم که فوری در حمام را بستم .
حولهی تنیام روی پاتختی بود و من هنوز شرم داشتم که مقابلش آنگونه ظاهر شوم که صدایش را شنیدم :
_تا کی میخوای پشت در حموم واستی .
با شرمی که صورتم را گلوله ای از آتش کرده بود گفتم :
_میشه ...لطفا حواله ام رو بدی ؟
توقع فریادی بلند داشتم که بگوید:
_احمق من شوهرتم .
ولی ضربه ای به درخورد و با بازکردن لای در ، حوله ام با دست رادوین نمایان شد .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>