eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 گرفتار شدم و حبس در آن اتاقک کوچک کلانتری. سردردم در میان دیوارهای پر از یادگاری و دست نوشته اش ، در حال طغیان بود.چشمانم را بستم و سرم را روی زانوان خم کرده ام گذاشتم. خستگی و آشوب یک روز پرتلاطم داشت مرا سمت کابوسی به اسم خواب میکشید. و باز سرخی رنگ خون ، درست در لحظه ای که چشمانم بسته بود و ذهنم داشت کم کم به درجه غیر هوشیاری میرسید ، چنان جلوی چشمانم را گرفت که با تکانی شدید از خواب پریدم. این کابوس از روزی که سر غرق خون پدر را دیده بودم از جلوی چشمانم محو نمیشد. حس کردم گردنم از شدت تکانی که خوردم گرفت و همان دو نفری که با من در آن اتاقک بودند ، نگاهشان با تعجب سمتم آمد. دوباره سربلند کردم و خیره ی دیوار سیاه اتاقک شدم. چشمانم روی دیوار بود و آن شکل قلب هایی که انگار روی دیوار شکسته بود و تیر غیبی که همه ی آن قلب ها را در نوردیده بود. اما ذهنم در حال تحلیل حادثه ی صبح بود و صدای امیر که هنوز در سرم پژواک میشد. " شما همگی علف هرزید " این جمله مثل ضربه ی پتکی بود که دایم تو سرم میخورد. و همان موقع صدای بلند سرباز از کنار پنجره ی کوچک روی در برخاست: _عالمیان کیه ؟ دستم بالا آمد: _منم. _بیا بیرون. و در باز شد.همراه همان سرباز دفتر جناب سروان حضرتی رفتم. _ میتونی بری. نگاهم به سرباز افتاد که محکم پایش را جفت کرد و با ادای احترام رفت. _ با من کار داشتید ؟ _گفتم. نگاهم همچنان خیره بود که سر بالا آورد: _به قید وثیقه آزادی فعلا. _شکایت چی میشه پس ؟ _شکایتشون سر جاشه ... شما فعلا آزادی تا پرونده ی شما راهی دادگاه بشه. _پس ... آسیب نخاعی آقای صابری... صحت داره ؟ چشمان جناب سروان برایم ریز شد. هنوز خودمم نمیخواستم باور کنم که چه خطایی مرتکب شدم. آرزو میکردم یه جوری ، به یه نحوی ، طوری نشده باشد که با آن نگاه جناب سروان ، حتی از آرزویم هم گذشتم. مادر و رامش توی حیاط کلانتری منتظرم بودند اما با دیدن یک نفر دیگر غیر از اندو ، شوکه شدم. با سکوت به خانه برگشتیم و او نشست روی مبل سه نفره و طبق عادت مغرورانه اش ، هیچ کس کنارش ننشست. آن عصای چوبی خوش تراشش را محکم زمین زد و همراه سرش که به دو طرف تکان میداد گفت : 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>