eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 _ناصر.... ناصر.... چه آرزوها برات داشتم. قطعا عالمیان بزرگ ، که پدربزرگم محسوب میشد ، برای من یک نفر مجهول الحال بود. از همان رها کردن پسرش ، بعد از ازدواج با مادرم تا هر پنج سال یکبار سر زدن به ما و بعد هم رفتن به ایتالیا ، و بعد از کلی پیام و تلفن و فکس و ایمیل حالا سر و کله ی عالمیان بزرگ پیدا شده بود. خیلی دلم میخواست زودتر بفهمم که چرا همچین کسی باید برای من سند تجاری مغازه هایش را بگذارد تا آزاد شوم ! همچنان نگاهم به او بود. موهای تماما سفیدش با آن چهره ی جدی و پر جذبه و آن پف دستمال گردنی که از زیر یقه ی پیراهنش بالا زده بود ، همگی نشان از غرور ذاتیش داشت. همان چیزی که همیشه در وجود پدر میدیدم و حرصم را در می آورد. اینکه انگار نژاد برتر کل عالم فقط و فقط عالمیان بزرگ بود و پسرش. پدر ،حتی مرا هم در دایره ی این برتری قرار نمیداد و میگفت " تو شبیه ایرانی " . مادر را میگفت و من حرص میخوردم از اینکه حتی منی که ، حافظ نام عالمیان بودم را هم به حساب نمیاورد. _تموم بد بختیای ناصر از روزی شروع شد که اومد با این زن ازدواج کرد. انگار تمام رگهای بدنم منقبض شد. دستش سمت مادر دراز شده بود . _چقدر بهش گفتم زنی که 5 سال از تو بزرگتره ، به دردت نمیخوره ، اما گوشش به این حرفا بدهکار نبود....فکر نکنید که من اومدم که تمام اموال پسرمو دو دستی تقدیمتون کنم. اومدم سهم ارثم رو از خون پسرم بگیرم و برگردم. پنجه هایم سخت مشت شد.چی میشد یکی میزدم زیر چونه ی استخوانیش و میگفتم " آخه پیرمرد زپرتی و مردنی ، پات لبه ی گوره ، چقدر دیگه مال میخوای ؟! " نگاه تند من ، افسار نگاه او را سمت من کشید : _چته پسر ؟ فکر کردی بهت افتخار میکنم که شدی تنها نوه ی پسری من ؟نخیر .... شما هیچ کدومتون به ناصر من نرفتید ... یعنی اگه ناصر چند سال پیش ، ایران رو طلاق نمیداد و مهریه اش رو تمام و کمال کف دستش نمیذاشت ، من الانم واسه مراسمش نمیومدم و اسمشم دیگه صدا نمیکردم ، حالا هم واسه همدردی با شما نیومدم ، اومدم سهم ارثم رو بگیرم که مادر عوضیتون نوش جونش نکنه. نفهمیدم چطور شد که مثل فنر از جا پریدم و مادر بلند و ترسیده گفت: _بشین رادوین. خیلی به خودش مفتخر بود! به هیچ کدام از مراسم پدر نرسیده بود و حالا همچین میگفت ، " مراسمش " انگار مراسمی هم باقی مانده بود. نگاهم با آن آتش کینه ای که در قلبم بود و انگار باز جان گرفته بود ، سمتش روانه شد. _چیه ؟! ... فکر کردی میتونی واسه من گارد بگیری ؟ پوستتو میکنم پسر جون ، فکر نکن ، سند مغازه ام رو دادم که تو رو از کلانتری بیارم بیرون که قربون صدقه ات برم... دنبال کارای تقسیم ارثم و به امضای تک تکتون نیاز دارم... حالا بتمرگ سرجات اگه میخوای زنده ات بذارم. و بعد عصاش رو بلند کرد و با ته عصا منو نشونه رفت : _تو یه مو از پدرت نبردی که اگه برده بودی ، همه ی هست و نیستم رو به نامت میزدم. سرم از طرف شانه ، برگشت سمت مادر. بغضش ، نگاهش ، غمی که توی صورتش بود ، باز دیوانه ام کرد. شاید رامش نمیدانست ولی من خوب میدونستم پدر چه به روز مادر آورد. شاید حق با امیر بود. بوی گند کثافت کاریهایش هنوز زیر مشامم بود و حالا اینهمه کثافت کاری باعث افتخار عالمیان بزرگ!! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>