eitaa logo
شهداءومهدویت
6.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ 🍀 🍁 جلو رفتم و دستانم را دراز کردم سمت سرش و درحالیکه با سر انگشتان دستم سرش را آهسته مالش می‌دادم گفتم : _می‌خوای صبحانه بخور تا بتونی یه قرص بخوری . چشم بسته اسیر نوازش انگشتان دستم شد و چیزی نگفت . چند ثانیه‌ای که پیشانی پردردش را مالش دادم ،چشم گشود و نگاهم کرد: _تو واقعا یه تخته‌ات کمه ! لبخند نیمه‌ای به لبم آمد: _چطور؟ جوابم را نداد و یکدفعه با دستش مرا کنار زد و گفت : _من می‌رم پایین صبحانه بخورم . و رفت ! بعد از رفتنش نگاهم به لباس توری خوابم افتاد که هنوز بر تنم بود. حس کردم دیشب نگاه و رفتار وحرف‌های رادوین خیلی بهتر از صبحی بود که مستی را با طلوع خورشیدش ، از بین برده بود! لباس عوض کردم و از پله‌ها پایین رفتم . صدای بلند ایران خانم هنوز به سالن نرسیده به گوشم رسید : _می‌گم دختره مثل پنجه‌ی آفتابه . و صدای عصبی رادوین : _بسه ... من که دیگه زن گرفتم . پاهایم ایست کرد: _خاک برسرت کنن به اون می‌گن زن! به یه دختره‌ی قاتل با اون ریختو لباسش ! نفس بلندی کشیدم تا سردردم را مهار کنم که رادوین ادامه داد: _من آخرشم نفهمیدم باید چکار کنم ... یه بار می‌گی ، قاتل پدرته بیار اینجا بشه زندونش، یه بار می‌گی طرفش نرو... اتاقتو جدا کن ....اگر قرار بود اتاقمو ازش جدا کنم واسه چی عقدش کردم خب ! صدای لیوانی که روی میز کوبیده شد را شنیدم : _خیلی احمقی رادوین ... واسه هیچ زنی شکنجه‌ای از این بالاتر نیست که شوهرش کنارش نخوابه .... می‌گم امروز دست اون دختره ‌رو بگیر بیارش اینجا ... بهت قول می‌دم ببینیش دلت ‌رو برده . تیر کشید ...سرم تیر کشید از حرف‌هایی که حتی شنیدنش مثل کوبش محکم پتکی بود بر سر افکارم . لحظه‌ای مکث کردم و بعد به جای رفتن به سمت سالن، آهسته برگشتم بالا. گوشی‌ام را از زیر تخت برداشتم . باید مخفی‌اش می‌کردم! چون ممکن بود رادوین از من بگیرد ! بی درنگ زنگ زدم به مادر. چند بوقی خورد تا گوشی را برداشت : _الو .. _الو ... ارغوان جان! ... قربونت برم عزیزم ..خوبی ؟ باید خوب می‌بودم، باید . به سختی گفتم : _سلام ...خوبم مامان ...تو خوبی ؟امیر چطوره ؟ _خوبم ..امیرم خوبه ... باهات خوبند؟ چی می‌گفتم ؟ می‌گفتم ، روز بعد از عروسی یه کتک مفصل خوردم و نزدیک بود حلق آویز شوم ؟! آه کشیدم که مادر با بغض پرسید : _کتکت می‌زنه ؟ _نه خوبم مامان ...مامان کم آوردم ... مامان من هیچی بلد نیستم ..من موندم چکار کنم . صدای نفسی که کشید توی گوشم چرخید : _الهی قربونت برم ..کلی باهات حرف زدم ...یادت رفته ؟! _آره...حس می‌کنم هیچی یادم نیست ! خنده‌ی تلخی سر داد: _ای خدا ... هوای رادوین رو داری ؟ ... خوب می‌پوشی ؟ بهش محبت می‌کنی ؟ _مامان اینا فایده نداره یه چیز دیگه بگو . صدایش بالا رفت : _ارغوان ... به حرفم گوش کن ...همینا رمز همسرداریه ... محبت ، گذشت ، مهربانی . _فرق محبت و مهربانی چیه ؟ _محبت قلبیه ، مهربانی عملی ... _نمی‌شه ...من نمی‌تونم . باز صدایش بالا رفت : _حد توان هر انسانی همونیه که به زبون می‌آره ...بگی نمی‌تونی قطعا نخواهی تونست ، بگو می‌تونم ،بگو از پسش برمی‌آم . _مامان هنوز دعام می‌کنی ؟ 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>