eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 بعد رفتن فرزین برگشتم خونه. یه چیزی مثل صدای خشدار کشیدن گچ روی تخته سیاه داشت مغزمو میخورد. اونهمه ریخت و پاش خونه رو اگه جمع نمیکردم مادر منو میکشت. از طرفی هم نبود ارغوانم یه جوری روی اعصابم بود و بودنش یه جور دیگه . دراز کشیدم چند دقیقه ای تا بلکه بهتر بشم ولی افکار توی سرم داشتن سر یه چیز کوچولو کم کم یه دعوای بزرگ راه میانداختن. رفتار امیر سر خاک رامش. سفارش های رامش. حرفهای ارغوان. کتکی که بهش زدم و اخمی که حتی به صورت نیاورد. و صداهایی مبهم که مدت ها بود دنبال مبدأش میگشتم و پیدا نمیکردم : " رادوییییین!.... نههههههه! " برای فرار از آن فریاد شخص غایبی که انگار هیچ وقت نمیخواست در ذهنم حاضر شود ، باز گوش ذهنم را با صدای رامش سرگرم کردم: " داداش... با ارغوان کنار بیا... به خدا خود آرامشه... بخاطر من... به حرفای مامان... گوش نکن " اونقدر نفسش به زحمت از سینه بیرون میومد که با گفتن همون چند جمله نفسش گرفت. چرا اونوقت واسه گفتن همون چند جمله ، خودشو اذیت کرد ؟! چرا ؟! کلافه نشستم روی کاناپه و سرم رو از گردن ، پایین انداختم. حس خوبی داشت. سرازیر شدن خون به مغزم که آرامم میکرد انگار. یکدفعه با ضرب صدای پاندول ساعت ایستاده و بزرگ کنار سالن ، انگار یه سطل آب یخ رو سرم ریخته شد. ساعت نزدیک 7 شب بود. این خونه ی لعنتی و بی صاحاب هم در سکوت چیزی از یه خونه ی ارواح کم نداشت. بلند شدم از شر همه ی خاطراتی که جلوی چشمم توی اون سالن رقم خورده بود و حالا سوهان به روحم میکشید ، سمت حیاط رفتم. روی پله های ورودی نشستم و نگاهم بین سر سبزی حیاطی که کم کم داشت رنگش را به پاییز سرد ، میباخت، چرخاندم. لحظه ای چشم بستم که نقش قرمز خون چشمانم را گرفت. فوری از این کابوس بی انتها پلک گشودم. کاش لااقل مادر برمیگشت. انگار فقط برگشت مادر و خوردن قرصای خواب یا مسکنی که جایش را فقط خودش میدانست ، میتوانست آرومم کند. نسیم خنکی به سرم خورد که انگار حالم عوض شد. هر وقت حالم بد میشد ، بوی گندی زیر بینی ام حس میکردم که حالت تهوع میگرفتم. ناچارا برگشتم خانه و بی معطلی رفتم سراغ تلفن. مثل دیوانه ها گوشیو برداشتم و شماره اش رو گرفتم. چند تا بوق خورد تا گوشی رو برداشت و من بی فوت وقت فریاد زدم : _ماه عسل که نرفتی ؟ ... برگرد حالم بده. _رادوین!... خوبی ؟ ...چته مادر ؟ سرت درد میکنه ؟ _نه پس مستم زنگ زدم بهت که حالم جا بیاد... قرصای کوفتیمو کجا گذاشتی ؟ _نه... اونا ، نه ...ببین مادر... یه دمنوش گل گاو زبون بخور ...اصلا گوشیو بده ارغوان به اون بگم. _ارغوان رو پرت کردم بیرون از خونه. صدای پر استرس مادر و نفسهای تندش هم داشت حالم رو بدتر میکرد. _ای وای چه بدبختی گیر کردما... اونو الان باید مینداختی بیرون... برو برش گردون تا جای قرصاتو بهش بگم. محکم فریاد زدم : _به من بگو... سرم داره منفجر میشه... تموم خونه و خودم بوی گند میده... بگو. سکوت کرد و این سکوتش مثل ضربش چکشی بود که روی مغز سرم میخورد. _مامان... فریادم رو که شنید گوشی رو قطع کرد و من عصبی به جون خونه افتادم. اونقدر زدم و شکستم که مچ دست خودم از کار افتاد.اما خبری از قرصا نشد. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>