eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... آهنگ را در گوشیم داشتم و فقط در میان آنهمه بغضی که هنوز از بعد از ظهر در گلویم بود ، همین را کم داشتم که آنرا گوش بدهم . به حد مرگ میپرستمت ولی برای عشق تو کمه خودت به من بگو بهشت تو، کجای اینهمه جهنمه شکست بغض و سکوتم با هم و فریادم با خشم گره خورد و مشت های پی در پیم روی فرمان نشست : _ لعنتی برو ... من به دردت نمیخورم ... یه حرومزاده کجا میتونه آدم بشه و خوشبختت کنه ... سرنوشت من سیاهه ...برو ارغوان . حال بدی بود . هر کلمه ی برویی که فریاد میزدم ، قلبم از درد تیر میکشید و التماس میکرد : نه . ولی دلم میخواست همین یه بار خودخواه نباشم و اجازه دهم کسی که برای من تمام زندگیم بود ، خودش تصمیم بگیرد که با آنهمه نقاط تاریک زندگی من میتواند کنار بیاید یا نه . نمیخواستم بخاطر درمانم یا هر بالیی که ممکن بود با نبودش ، سرم بیاید ، بماند. نمیخواستم بخاطر من یا التماس های مادرم یا حتی رادین ، بماند. همین یکبار میخواستم خودش بخواهد که بماند. شاید به زور و اجبار مادرم این پنج سال کنارم ماند و رازم را فاش نکرد . که قطعا همین بود . حاال میخواستم عشق ارغوان رو محک بزنم که پای یه آدم روانی میماند یا نه . شب شده بود که به ویلا رسیدم . خسته و دل شکسته از حتی نفس کشیدن . تنها ماشین را پارک کردم و سمت ساحل رفتم........ 󠀼ارغوان نگران بودم . نگاهم به امیر بود که خودش را با رادین سرگرم کرده بود . مثال با هم کشتی میگرفتند و باز هم مثال رادین او را زمین میزد .صدای خنده هایشان بی دلیل مرا بی تاب میکرد. چندین بار به گوشی رادوین پیام دادم ولی جوابم را نداد. تلفن خانه هم فقط بوق میخورد و کسی پاسخگو نبود . این کالفگی ام از نگاه امیر هم حتی دور نماند. در حینی که رادین را حواله ی مادر میکرد تا خوراکی خوشمزه ای به او بدهد ، نگاهش را به من سپرد . _چیه ؟! ... چرا اینقدر بی تابی ؟ _نگران رادوینم ... جوابمو نمیده ...عصبی بود ...عصبانیتش معموال زود فروکش میکرد و میومد دنبالم ولی امروز خالف همیشه وقتی زنگ زدم فریاد کشید دیگه نمیخوام ببینمت . _ نگران نباش اون از اولشم همین بوده . قانع نشدم .چون هیچ کسی بهتر از من رادوین را در این شش سال نشناخته بود.باز دور دیگری از تسبیح صلواتم را شروع کردم که مادر که سر رادین را به خوردن خوراکی گرم کرده بود و داشت سمت اتاق می آمد گفت : _خب برو خونه یه سر بزن . _نه ...تا آروم نشه نمیرم خونه . _خب این وقتا چطوری آروم میشه ؟ _فرق داره گاهی میره بیرون ...گاهی تو خونه میمونه ...نمیدونم. مادر هم نشست طرف دیگر مبل و گفت : _خب بیرون بره کجا میره مثال؟ کالفه از این سوال گفتم : _نمیدونم به خدا مادر جون ... و مادر عصبی جواب داد: - نمیدونم یعنی چی ...شش ساله ازدواج کردی هنوز شوهرتو نشناختی ؟! ... فکر کن ببین کجا آرومش میکنه . _ آخه خیلی وقت بود اینجوری عصبی نشده بود ... من هنوز موندم چی گفتم که این اینجوری بهم ریخته ! _ببین پنج سال پیش که دعواتون شد و یه ، یه ماهی اومدی اینجا تا وکالت طلاق و از رادوین بگیری ... اون موقع چطوری آروم شد؟ _آروم نشد دیگه تا وقتی که وکالتو بهم دادو با هم رفتیم شمال . همین جمله ی ساده که بی اراده از زبانم خارج شد ، جرقه ای در ذهنم زد: _شمال؟؟؟؟؟؟!.....خودشه ... اونوقت تو ماشین بهم گفت میرم یه جایی که آرومم کنه... امروزم که بهش گفتم کجایی ، انگار توی خیابون بود ... شایدم ...توی جاده بود ! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋🌟 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>