eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 میان صدای برخورد کارد با پیش دستی پنیر ، مادر گفت: _به اون دوستت اسمش چی بود ، زنگ زدم ، پرسیدم اولین مهمونیتون کیه ، گفت همین امشب ، منم گفتم بیاد تو رو هم ببره. لقمه ی پنیر و گردوام را گاز گرفتم که مادر ادامه داد: _گفت حتما میاد چون سوییچ ماشینت دستشه... سوییچ ماشینت دست اون چکار میکنه ؟ یه لحظه خودمم موندم که مادر نگاهش رو دقیق روی صورتم چرخاند. یادم نمیومد و نگاه ارغوانم به نگاه مادر اضافه شد. اخمی حواله ی هردویشان کردم. _چتونه ؟ ...زل زدید به من که چی ؟ مادر با اخمی در تقابل اخم من ،سر برگردوند ، اما ارغوان فوری سر خم کرد سمت لیوان چایش که گفتم : _تو هم امشب باهام میای. اینبار سرش مثل پرش فنر ، بالا آمد . _من!! درگیر لقمه ی بعدی شدم که گفتم : _بله تو... نگرانی ، به وضوح در چشمان سیاهش به تب بالای دلهره رسید. _میشه من نیا.... میم را نگفته سرش فریاد زدم : _همین که گفتم. مادر هم به ارغوان چشم غره ای رفت که ساکت شد. چایم را سر کشیدم و سمت اتاق از پله ها بالا میرفتم که صدایم زد : _رادوین. دنبالم آمد و وارد اتاق شد. پیراهنم را میپوشیدم که جلوی رویم ایستاد. سر انگشتان سرد دستش ، روی دکمه های پیراهنم نشست. نگاهم را داشت میکشید سمت خودش. ترکیب چهره اش را دوست داشتم. جذبم میکرد. نگاهم روی صورتم میچرخید که گفتم : _فقط اومدی دکمه ی پیراهنمو ببندی ؟ _رادوین... میشه با همون مانتوی عربی و... انگشت اشاره ام بالا اومد و مقابل صورتش نشانه رفت : _بدون پوشیه. نگاه سیاهش توی چشمانم میخ شد: _بدون پوشیه ؟! سرم را کمی خم کردم. دکمه ها تمام شده بود که یقه ی پیراهنم را مرتب کردم و گفتم : _مجبورم نکن یکی از اون ماکسی های چاکدار رو بهت بدم بپوشی. باز هم سکوت کرده بود و مردد بود که عصبی گفتم : _تو خوشت میاد کتک بخوری ؟ فوری گفت : _نه... باشه... فقط آروم باش. مقابل آینه موهایم را شانه میزدم که مقابلم ایستاد و عطرم را برداشت و آهسته پیسی زیر یقه ی پیراهنم زد . این کارهایش را دوست داشتم. اینکه اهل قهر و گریه نبود. اینکه همیشه آرام بود و تنشی برایم ایجاد نمیکرد. وقتی لباس پوشیدم تا به کارگاه ها سر بزنم ، صدایم زد: _رادوین. ایستادم که سمتم آمد و لبخندی زد که کاملا صادق بود. بی ریا از هر تظاهری. دستانش را دور گردنم آویخت و لبانش را به لبانم رساند. نرم بوسه ای به من هدیه کرد و گفت : _به سلامت... مراقب خودت باش. لحظه ای در مقابل نگاهش ، دلم رفت. اینهمه صداقت در نگاهش ، رفتارش ، یا بوسه اش ، دلم را میبرد از عشقی که دلم میخواست یکبار تجربه اش کنم و شاید باور... که آنهمه افسانه از عاشقان حقیقت دارد. که آدم ها عاشق میشوند. که عشق فقط افسانه نیست و افسانه ها هم یک روزی اتفاق افتاده اند ، شاید. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>