🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_شش
میان صدای برخورد کارد با پیش دستی پنیر ، مادر گفت:
_به اون دوستت اسمش چی بود ، زنگ زدم ، پرسیدم اولین مهمونیتون کیه ، گفت همین امشب ، منم گفتم بیاد تو رو هم ببره.
لقمه ی پنیر و گردوام را گاز گرفتم که مادر ادامه داد:
_گفت حتما میاد چون سوییچ ماشینت دستشه... سوییچ ماشینت دست اون چکار میکنه ؟
یه لحظه خودمم موندم که مادر نگاهش رو دقیق روی صورتم چرخاند. یادم نمیومد و نگاه ارغوانم به نگاه مادر اضافه شد. اخمی حواله ی هردویشان کردم.
_چتونه ؟ ...زل زدید به من که چی ؟
مادر با اخمی در تقابل اخم من ،سر برگردوند ، اما ارغوان فوری سر خم کرد سمت لیوان چایش که گفتم :
_تو هم امشب باهام میای.
اینبار سرش مثل پرش فنر ، بالا آمد .
_من!!
درگیر لقمه ی بعدی شدم که گفتم :
_بله تو...
نگرانی ، به وضوح در چشمان سیاهش به تب بالای دلهره رسید.
_میشه من نیا....
میم را نگفته سرش فریاد زدم :
_همین که گفتم.
مادر هم به ارغوان چشم غره ای رفت که ساکت شد. چایم را سر کشیدم و سمت اتاق از پله ها بالا میرفتم که صدایم زد :
_رادوین.
دنبالم آمد و وارد اتاق شد. پیراهنم را میپوشیدم که جلوی رویم ایستاد. سر انگشتان سرد دستش ، روی دکمه های پیراهنم نشست. نگاهم را داشت میکشید سمت خودش. ترکیب چهره اش را دوست داشتم. جذبم میکرد. نگاهم روی صورتم میچرخید که گفتم :
_فقط اومدی دکمه ی پیراهنمو ببندی ؟
_رادوین... میشه با همون مانتوی عربی و...
انگشت اشاره ام بالا اومد و مقابل صورتش نشانه رفت :
_بدون پوشیه.
نگاه سیاهش توی چشمانم میخ شد:
_بدون پوشیه ؟!
سرم را کمی خم کردم. دکمه ها تمام شده بود که یقه ی پیراهنم را مرتب کردم و گفتم :
_مجبورم نکن یکی از اون ماکسی های چاکدار رو بهت بدم بپوشی.
باز هم سکوت کرده بود و مردد بود که عصبی گفتم :
_تو خوشت میاد کتک بخوری ؟
فوری گفت :
_نه... باشه... فقط آروم باش.
مقابل آینه موهایم را شانه میزدم که مقابلم ایستاد و عطرم را برداشت و آهسته پیسی زیر یقه ی پیراهنم زد . این کارهایش را دوست داشتم. اینکه اهل قهر و گریه نبود. اینکه همیشه آرام بود و تنشی برایم ایجاد نمیکرد.
وقتی لباس پوشیدم تا به کارگاه ها سر بزنم ، صدایم زد:
_رادوین.
ایستادم که سمتم آمد و لبخندی زد که کاملا صادق بود. بی ریا از هر تظاهری. دستانش را دور گردنم آویخت و لبانش را به لبانم رساند. نرم بوسه ای به من هدیه کرد و گفت :
_به سلامت... مراقب خودت باش.
لحظه ای در مقابل نگاهش ، دلم رفت. اینهمه صداقت در نگاهش ، رفتارش ، یا بوسه اش ، دلم را میبرد از عشقی که دلم میخواست یکبار تجربه اش کنم و شاید باور... که آنهمه افسانه از عاشقان حقیقت دارد. که آدم ها عاشق میشوند. که عشق فقط افسانه نیست و افسانه ها هم یک روزی اتفاق افتاده اند ، شاید.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>