eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... نفسش پشت سر هم خالی میشد. تند و تند. دست انداخت سمت میز آرایش و با فریادی که هنوز نمیدانم چرا سرم کشید ، گفت : _همین حالا از خونه ی من گمشو بیرون تا نزدم نکشتمت. نمیخواستم برم ولی عصبانیت ، مانتوی پوشیده ی تنم و چادر و روسری که روی دستم بود ، و فریاد دوم رادوین ، پاهایم را تند کرد سمت در. _ارغوااان گمشو برو تا نزدم. دویدم. گریه ام بلند بود. نزد. کنترلش عالی بود. آنقدر که به اوج عصبانیت رسید و توانست خودش را نگه دارد. اما جلوی در خانه که کفشایم را به سرعت پا میزدم ، صدای شکستن آینه ی میز آرایشم آمد و نعره ای که حتی در راهرو هم شنیده شد : _ عوضی... چرا نمیبینی حالمو ؟ وقت جواب دادن نبود. تاملی کردم. نه دلم به رفتن بود و نه ماندن. نفسم تند شده بود. هیجان زیادی روی قلبم خراب شده بود که داشت نفسم را میگرفت. از پله ها پایین میرفتم که صدای پاهایش که دوید سمت در را شنیدم و بی دلیل فرار کردم . فرار! از شوهرم ؟! پایم به حیاط که رسید صدای فریادش باز گوش دلم را هم خراشید : _ارغواااان. اشکی با سوزش از چشمم افتاد. خدا را شکر تک واحدی بودیم و طبقه ی اول پارکینگ و انباری ، وگرنه تمام همسایه ها سرمان خراب شده بودند.وقتی به خودم آمدم که در کوچه میدویدم و نفسی برایم نمانده بود. از آنهمه استرس ، از آنهمه دویدن. بهترین فرصت بود برای رفتن اجباری به مطب دکتر افکاری. در مطب دکتر افکاری نشسته بودم . چشمم به روی تابلوی دیوار مقابل خشک شده بود و افکارم سمت خانه پرواز می کرد . موبایلم برای دهمین بار زنگ خورد . رادوین بود اما اصلًا دلم نمی خواست که اکنون جوابش را بدهم . در اتاق دکتر باز شد و مریض قبلی از اتاق بیرون آمد و همان لحظه نگاه منشی سمت من آمد و پرسید : _ ببخشید شما گفتید یه سوال داشتید ... درسته ؟ سرم را تکان دادم: _ بله ، بله . منشی نگاهش را به من سپرده بود که دستش را سمت اتاق دکتر دراز کرد: _ پس بفرمایید لطفاً . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>