🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_نود_چهار.....
نفسش پشت سر هم خالی میشد. تند و تند. دست انداخت
سمت میز آرایش و با فریادی که هنوز نمیدانم چرا سرم
کشید ، گفت :
_همین حالا از خونه ی من گمشو بیرون تا نزدم نکشتمت.
نمیخواستم برم ولی عصبانیت ، مانتوی پوشیده ی تنم و
چادر و روسری که روی دستم بود ، و فریاد دوم رادوین ،
پاهایم را تند کرد سمت در.
_ارغوااان گمشو برو تا نزدم.
دویدم. گریه ام بلند بود. نزد. کنترلش عالی بود. آنقدر که به
اوج عصبانیت رسید و توانست خودش را نگه دارد. اما جلوی
در خانه که کفشایم را به سرعت پا میزدم ، صدای شکستن
آینه ی میز آرایشم آمد و نعره ای که حتی در راهرو هم
شنیده شد :
_ عوضی... چرا نمیبینی حالمو ؟
وقت جواب دادن نبود. تاملی کردم. نه دلم به رفتن بود و نه
ماندن. نفسم تند شده بود. هیجان زیادی روی قلبم خراب
شده بود که داشت نفسم را میگرفت. از پله ها پایین میرفتم
که صدای پاهایش که دوید سمت در را شنیدم و بی دلیل
فرار کردم . فرار! از شوهرم ؟!
پایم به حیاط که رسید صدای فریادش باز گوش دلم را هم
خراشید :
_ارغواااان.
اشکی با سوزش از چشمم افتاد. خدا را شکر تک واحدی
بودیم و طبقه ی اول پارکینگ و انباری ، وگرنه تمام
همسایه ها سرمان خراب شده بودند.وقتی به خودم آمدم که
در کوچه میدویدم و نفسی برایم نمانده بود. از آنهمه
استرس ، از آنهمه دویدن. بهترین فرصت بود برای رفتن
اجباری به مطب دکتر افکاری.
در مطب دکتر افکاری نشسته بودم
. چشمم به روی تابلوی دیوار مقابل خشک شده بود و
افکارم سمت خانه پرواز می کرد . موبایلم برای دهمین بار
زنگ خورد . رادوین بود اما اصلًا دلم نمی خواست که
اکنون جوابش را بدهم . در اتاق دکتر باز شد و مریض قبلی
از اتاق بیرون آمد و همان لحظه نگاه منشی سمت من آمد
و پرسید :
_ ببخشید شما گفتید یه سوال داشتید ... درسته ؟
سرم را تکان دادم:
_ بله ، بله .
منشی نگاهش را به من سپرده بود که دستش را سمت اتاق
دکتر دراز کرد:
_ پس بفرمایید لطفاً .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>